بسم رب
سلام.
این چند روز تا میومدم متمرکز شم برای نوشتن پست جدید ،دلتنگی برای مادرم ذهنمو مور مور میکرد.پس چند تا دست نوشته از سالنامه ام رو به عنوان پست جدید انتخاب کردم.
........................
لطمه ی روحی.
لطمه ی روحی یعنی سخت مریض باشی ،اما مادرت فقط یک نصف روز بتواند دستان سرد زیر سرمت را در دستان گرمش جای دهد.فقط یک نصفه روز از دوهفته ی تمام بیماری تو.و حسرت هزار هزار نگاه محبت بارش بر دلت بماند.
لطمه ی روحی یعنی چون مادرت پرستارت نیست خوب نشوی.
لطمه ی روحی یعنی تفریق دانه دانه دلخوشی ها از زندگی.
لطمه ی روحی یعنی حسرت یک لحظه ..فقط یک لحظه هم خانواده بودن با مادر.
لطمه ی روحی یعنی برای ماندنش در دلت التماس کنی و در ظاهر اورا با لبخندت به خدا بسپاری...
دلم کمی مادر میخواهد...
89/2/22
...........................
جای خالی
چقدر سخت است شبی مثل امشب دلت مادر بخواهد..اما مادری در کار نباشد.
آنوقت دوست داری تمام شب را در دفتر دل نوشته هایت بنویسی مادر.
مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.
مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.
مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.
مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.
مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.مادر.
مادر.مادرمادر....
آنقدر بنویسی تا دفترت از مادر پر شود.تا جای خالی ها پر شود.تا جای خالی مادر پر شود.
پر نمیشود.حتی اگر تا اخر عمر بنویسم.
راستی عمر من چقدر است؟
30/4/89
.....................................
نشسته بودم تنها.انگار ذهنم را میخواندی.آرام آمدی کنارم.دستت را زیر چانه ام گذاشتی و سرم را بالا آوردی.گفتی:"نبینم دخترم پکر باشه...بخند"
نگاهت کردم و لبخند بی رمقی را تحویلت دادم.باز سرم را به زیر انداختم.حرفت را تکرار کردی:"مامان..نبینم غصه دار باشی...بخند دیگه"
همان لبخند را کمی با مکث تکرار کردم.
نگاهم کردی.نخندیدی. بغض کردی با صدای ضعیف تری گفتی:"اگه ناراحت باشی دل منم میگیره ها..."
فقط نگاهت کردم.نمیدانم به چه بهانه ای مرا در آغوش گرفتی و ناگهان تمام سکوت ها و لبخندهای دروغی ام را به اشک تبدیل کردی.شانه ات با غصه هایم خیس شد.
انگار میدانی در دلم چه میگذرد که هر بار می آیی کوله بار غصه هایم را از من میگیری و به دوش میکشی.
راستش را بخواهی..گاهی حس میکنم وقتی از هم جدایمان کردند که هنوز نه من معنای تورا فهمیده بودم و نه تو معنای... .
و حالا هرچند وقت یک بار که دیدارمان تازه میشود حسرت در نگاه هردوی ما موج میزند.
گاهی بی نهایت دلتنگت میشوم.
زورم به جبر روزگار نمیرسد...
25/5/89
خودکشی!
تا حالا به این کلمه فکر کردین؟چقدر؟شوخی شوخی یا جدی؟
با خودم فکر می کنم که معنای خود کشی واقعا چیه؟نهایت شجاعت؟ نهایت بزدلی؟شایدم نهایت پوچی و بی ارزشی باشه....کسی چه می دونه؟!
ولی معناش هر چی که هست گاهی بهش فکر میکنم...و همش میگم: ای کاش...ای کاش...ای کاش مجاز بود!
دست و بالم رو یه چیزایی می بنده...ای کاش نمی بست!!
فکرشو بکنید یکی خودکشی کنه ناکام بمونه....مثلا نجاتش بدن!!اون واقعا بدشانسی آورده....شاید از نظر شما اینطور نباشه ولی به نظر من اینطوره چون اون دیگه جایگاهی بین خانواده اش و دوستهاش نداره...همه اون رو یه شکست خورده ی واقعی می دونن...
ولی همین خانواده....همین دوستها... اگه یه خورده ریشه یابی کنن می فهمن علت عمده ی کار به اصطلاح اشتباه اون آدم خودشونن!!
بگذریم...
خوش به حال خارجی ها...تو کتاب مقدس نداشتشون ننوشته خودکشی حرومه!چه حرفایی می زنما!!اونا که حلال و حروم سرشون نمیشه...
خدایا منو ببخش...ولی دلگیرم از همه آدمها...بیشتر از همه از خودم!
شاید بهتره اعلامیه بزنم... واز هر کسی که این متنو میخونه.... درخواست کمک کنم!
برای کسی که دیگر دوست ندارد در این دنیا زندگی کند...کسی که آرزوی برآورده نشده ای ندارد....بودن با هیچ کس و موندن در هیچ کجا خوشحالش نمی کند... دعا کنید...دعا کنید خداوند به او لطف کرده و او را از این دنیا به آن دنیا بفرستد...
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است به من حق مرا برگردان!!
با تشکر از همکاری شما
امضا:حراف
میگویند کسی که بازی بلد باشد همیشه پیروز است.کسی که خوب بازی میکند پیروز است.
حالا او که با احساس من بازی میکند پیروز تر است یا من که با کلمات؟
فکر میکنم او پیروز تر است.چون وقتی با احساسم بازی میکند و خرد میشوم به سراغ کلمات می آیم و تازه بازیگر بازی میشوم.
آری..او پیروز تر است.من همیشه سرشکسته ی بازی هستم. همیشه!
..................................................
پ.ن
بیا...این هم بلند بالا و ذوق آورنده(مراجعه شود به صفحه کامنت پست قبل!)
تقصیر من نیست.از کوزه همان تراود(طراود)که در اوست.
راستی اینجا کسی بازی با احساسات بلد نیست؟
حتی اگر یاس هم باشی شاخه های نازکت را زیر پا له میکنند.یاس بودنت را کنار بگذار.ریشه بدوان.تنه ات را ضخیم کن.طوری که نتوانند تو را از پا دربیاورند.
تو اگر فریاد شوی آنها تو را نمی شنوند.اگر بغض شوی تورادرگلو میشکنند.اگر اشک شوی تورا نادیده میگیرند.اگر آه شوی نمیسوزند.اگر بی طاقت شوی صبوری میکنند.اگر بمیری کسی را جایگزینت میکنند.حتی برایت فاتحه هم میخوانند.بی آنکه بفهمند...بخواهند بفهمند با تو چه کرده اند.
گل بودی.اما تورا نازک و لطیف و بی خطر ندیدند.
تا خودنمایی کردی خارت را چیدند ونشانت دادند..نه لطافت گلبرگت را به احساسشان فهماندند نه عطرت را به مشام..فقط خارت را به رخت کشیدند.دردش را به تنت خریدی و به خود پیچیدی.
حالا فریاد بزن. شاید کسی بفهمد روحت چقدر درد میکشد.شاید کسی باغبان باشد.به فریادت برسد.شاید کسی...
چرا نمیگذاری بغضت بشکند؟!
فریاد بزن.اشک هایت را فریاد بزن...
شاید آرام شوی..
پیش نوشت:میدونم این پست تکراریه.اما برای شرکت در موج حجاب دوباره به نمایش در میاد.
مصاحبه خبری این موج در نشریه الکترونیکی چارقد
.............................
من سیاهی چادرم را به رخ می کشم وآنها رنگین کمان بد حجابی شان را...
من سادگی پوششم را به رخ میکشم وآن ها ناخنواره و شلوار جینشان را...
من چفیه ی برادرم را به رخ میکشم و آنهای زنجیر طلای BFشان را...
من دینمرا!!من دینشان را به رخشان میکشم ..
و آنها همچنان از حقیقت میگریزند.
و اینچنین در نمایشگاه کتاب قدم میزنم.
او عقب میکشد.من محکم تر میگیرم.او عرضه میکند.من می پوشانم.او نیشخند میزند .من
لبخند پاسخ میدهم. او مرا مسخره میکند.من ساکت در چشمانش خیره میشوم.
رفیقش بازویش را میگیرد . او را بین پسران هل میدهد و همه با هم قهقهه میزنند.
برادرم با دستهایش حریمی از غیرت برایم میسازد تا حتی تنه ام به تن نامحرمی نخورد.
با تمام این تفاوت ها انگار با هم آشنایی دیرینه ای داریم. فطرتمان یکی است. روحمان هم یک سرچشمه دارد.اما نمیدانم چرا همواره خدایشان را از خدای من جدا میکنند. و همان خدا خوب میداند دنیای من با سیاهی این چادر بسیار نورانی تر از دنیای رنگبندی شده ی آتهاست.
تعدادشان خیلی زیاد است. آنها همه اند و من ..فقط منم.
اما در این تنهایی بی غیرت ترین مردان هم برایم شخصیت قائلند .حتی اجازه ی ورود لفظی به حریمم را هم به خودشان نمیدهند.
هرچند اینجا هیاهوی بی دینی است و بی عفتی و بی غیرتی غوغا میکند اما من در پس این پوشش و سیاهی چنان آرامشی دارم که آنرا با هزار قهقه ی مستانه و جلوه ی گری رنگارنگ آنان عوض نمیکنم.
رفتم و برگشتم.این بار به لطف ارباب دیگران مرا به تماشا نشستند.
از من توصیف و شرح نخواهید. چون چهارمین بار است که این پست را قلم میزنم وتازه کمی دلم راضی شده است. راضی به شرح ندادن مگر چند جمله ی کوتاه با شروعی بی مقدمه.
اول کاظمین. هنوز مبهوت بودم..تازه داشتم حسش میکردم که دیدم به سامرا رسیده ام.
گرد و غبار سامرا را که نمیتوانم به سرتان بنشانم. دستتان را هم که نمیتوانم به ضریح پارچه ایش تبرک کنم.عطر سرداب هم باید بروید تا به مشامتان برسد.اما حتما دلتنگی برای مولا را دچار شده اید .مثلا یک غروب جمعه.حالا این دلتنگی را تصور کنید در یک صبح جمعه در سرداب ،محل زندگی،عبادت و غیبت امام زمان.بغض اجازه ی آل یاسین خواندن را هم به آدم نمیدهد.از یک مسیر پله می آیی پایین .لحظه ای همدم نفس های مولا میشوی و سریع تو را از مسیر پله ای دیگر به بالا میفرستند و خارج میشوی.مثل یک خواب.دلتان بسوزد.من صبح جمعه آنجا بودم. اگر دلتان بسوزد شما هم میروید..
و بعد نجف.از یک طرف دلتنگی سامرا و از یک طرف سرور دیدن حرم مولا.بدون اغراق میگویم انگار یک لحظه تمام غصه ی آدم برطرف میشود تا چشمش به گنبد امیر المومنین می افتد.مثل خانه ی بابا است. اگر اشکی باشد هم از سر شوق است.در نجف کوله بار غصه ات را زمین میگذاری.حالا که رفته ام نجف هیچ کجا را با ایوان طلای امیر المومنیین عوض نمیکنم.کیف میکنی وقتی امین الله را در حرم مولا میخوانی.عقده ات خالی میشود وقتی جامعه کبیره را خطاب به آقا میخوانی.مخصوصا وقتی به آنجایش میرسی که میگوید:اگر این زیارت را در حرم امیر المومنین خواندی...
محشر است نماز مغرب و عشا را در حرم علی (ع)خواندن.
دلم برایش تنگ شده است...
اما کربلا.
توصیف ندارد.وارد که شدم حیرت وجودم راگرفت.بعد از یک ساعت و نیم تازه به خودم اجازه دادم از دور ترین نقطه ی ممکن به ضریح نگاه کنم تا باور کنم کجا هستم. به دیوار تکیه زدم .به دیوار صحن مسقف تکیه زدم و به گوشه ی از ضریح که از کنار پرده ها پیدا بود خیره شدم.نه زیارت خواندم نه نماز..فقط زار زار گریه کردم..به یک دلیل..
که اینجا کجا و من کجا...
کربلا که میروی تمام غصه ی عالم به دلت مینشیند .در دلت آشوب میشود. نمیدانم دیگران این بغض کهنه را چگونه میشکنند اما من وقتی صورت بر تربت میگذاشتم و ناحیه مقدسه میخواندم کمی دلم آرام میگرفت.انگار دلم به زبان امام زمانم نزدیک تر بود... .آن هم سر بر تربتی که نامش مهر نبود .نامش خاک بود .خاک کربلا.
چه لذتی دارد عقده خالی کردن... .
اما تا آخر سفر طرف قتلگاه نرفتم .حتی نگذاشتم نگاهم به ضریحش خیره شود.قدم های من حرمت شکنند. آنجا فقط جای اولیاءالله است.
یک جای دیگر هم قتلگاه بود که من فقط تماشایش کردم.کوفه را میگویم.محراب امیرالمومنین.همان جا که ندای فزت و رب الکعبه ی علی بلند شد .همان جا که جای قدم های مضطرب حسن(ع) و حسین(ع)بود تا زیر بغل پدر را بگیرند.
محل انس دومین شخصیت والای تمام آفرینش با آفریدگارش، قطعا جای گام های گناه آلود من نیست.
دلم میخواست بر سر همه فریاد بزنم به آنجا نزدیک نشوید در حالیکه نه اشکی بر گونه دارید و نه مناجاتی بر لب.اگر زهرا (س)اینجا بود چه می کرد؟!
خصوصا کوفیان را نمیتوانستم تحمل کنم. وقتی روبه روی قبر مسلم می ایستادند انگار می شنیدم که میگویند سلام بر سفیر حسین(ع)شهید مظلوم که پدرانمان تو را سر بریدند.
لعنت به این سرزمین...که قتلگاه بهترین هاست.
بسم رب الحسین...
از وبلاگ دور شده ام. دلم اینجا نیست. اضطراب دارم و به هیچ عنوان باور نمیکنم پایم به کربلا برسد. هر روز منتظرم یک نفر خبر دهد که لغو شده است..مثل مشهدمان که خبر دادند...
هرچند...انگار رفتنی شده ام.
این روز ها حتی از خودم هم دورم. تا می آیم خودم را در چشمانم تصور کنم فرسخ ها فاصله بین خودم و خودم میبینم.
اگر سه شنبه صبح کربلا رفتم این آخرین پست قبل از سفرم است. اگر نرفتم هم که خبر نرفتم را حتما خواهم داد و اگر رفتم و برنگشتم هم که حلال کنید. دلچسب است مرگ در سفر کربلا ... اما راستش بیشتر دوست دارم منتقم خون حسین (عج)را درک کنم....
بی تعارف ...حلالم کنید.و دعایم کنید. بدترین چیز اینست که به زیارت حسین (ع)بروی و نفهمی کجا رفته ای...بیشتر از همه مسافر کربلا محتاج دعاست. پس دعایم کنید.
من مسجد را دوست دارم.
مساجد لبریزند از عشق. مساجد لبریزند از نور.مساجد لبریزند از برکت. مساجد لبریزند از زیبایی و با تمام این ها،مساجد لبریزند از پیر زن ها و پیر مرد ها.
این بار که اتفاقی گذارم به مسجدی افتاده بود از خودم می پرسیدم چرا؟ چرا پیر ها اینقدر در مسجد زیادند.اصلا انگار صف های نماز جماعت را هم به ترتیب سن چیده اند.هرچه پیر تر جلوتر .
من میدانم. من خوب میدانم. همه مربوط میشود به پست قبلی من. به مرگ.
این پیرزن ها چون خوب م
یدانند چقدر مرگ به آنها نزدیک تر است حالا همه السابقون السابقون شده اند. هرچه جلوتر ثواب بیشتر . هرچه ذکر صلوات و دعا را با امام بلند تر بگویند انگار ثواب بیشتری میبرند. هرچه "ص " را غلیظ تر بگویند و "الضالین" را بیشتر بکشند و "الحمد" را بیشتر تکرار کنند ، انگار ثواب بیشتری میبرند. هرچه جانماز های قدیمی و پارچه های تبرکی را بیشتر روی هم بقچه کنند و ملافه را به سجاده سوزن قفلی بزنند ، انگار ثواب بیشتری میبرند. هرچه در جانماز خود مشک و عنبر بیشتری خالی کنند انگار ثواب بیشتری میبرند.کنار یکی از همین ها که نشسته بودم چندین پارچه ی تبرکی سبز را روی هم گذاشته بود و بعد مهر را...شاید اگر از او میپرسیدم این ها چیست میگفت:((ننه، این اولی یادگار شوهر خدابیامرزمِ...از کربلاآورده بود.این یکیُم مال اقدس خانومه...تبرک سوریه ایه...این یکی مال نجفه ...خودم رفته بودم ننه...این زیریه مال کربلاهه باز ...پسر حاج خانوم فتحی آورده...این زیرتریه مال شلمچه و ایناس...دادم به دختر دانشجوی عفت خانوم برام تبرک کرده....))
من هم نمیگویم بد است. اما یکی از آنها بس بود. مثلا همان یادگار شوهر خدا بیامرزش.
خنده ندارد.همه ی این رفتار ها به خاطر ترس از مرگ است. این روز ها مساجد بوی مرگ میدهند. عبادت این پیر زن ها بوی مرگ میدهد. صلوات بلندشان بوی مرگ میدهد. نافله ی شبشان بوی مرگ میدهد.و استغفارشان هم...
دلم میخواست اینجا غرق جوان بود جوان هایی که با سلیقه چادر نمازشان را با سجاده شان ست میکنند تا هرچه زیباتر در برابر خداوند حاضر شوند. با حوصله می آیند یک گوشه از مسجد مینشینند . با حوصله نماز میخوانند. و هیچ کس نمیفهمد کی آمدند و کی رفتند.جوان هایی که میتوانستند نشاطشان را به گناه و هوس بازی خرج کنند و سالی یکبار سری هم به معبود و مسجد و مناره و منبر نزنند.اما خدا را بر همه چیز ترجیح دادند.
من مسجد را دوست دارم. پیر زن ها و پیر مرد ها را هم دوست دارم.
اما بیشتر دوست دارم در مسجد فریاد بزنم:
عبادت در پیری خوب است .
اما خدا عبادت جوانان را بیشتر دوست دارد.
تلخ اما همیشگی
مرگ را میگویم.تلخ است اما ناگزیر.تحمل داغ خیلی سخت است. خصوصا اگر طرف جوان 22 ساله-نه!مادرش میگفت عباسم هنوز 22 سالش نشده بود-
خصوصا اگر طرف جوان 21 ساله ای باشد که هر روز نشاط بخش خانه بوده...عزیز کرده ی همه بوده.21 ساله ای باشد که عروسی خواهرش برایش اسفند دود میکرده ومیگفته ایشالا خوشبخت شی و خواهرش در جواب میگفته عروسی خودت جبران میکنم داداشی.فرزند آخر ...عصای دست پدر و امید دل مادر .مانوس خواهر و همدل برادر ....تمام این ها را خواهرش میگفت.وقتی روبه رویم نشسته بود و ضجه میزد.
سخت است. سخت است کسی را از دست بدهی.خصوصا اگر جوان 21 ساله ای باشد که تا همین دیروز تا از خواب بلند میشده لبخند را بر لب همه مینشانده و امروز... بی خود و بی جهت از خواب بلند نمیشود.در حالیکه خون از دهانش جاریست و برادرش متحیر فقط او را صدا میزند.... عباس...چند دقیقه بعد سیلی به گوشش میزند... عباااااااااس... چند دقیقه بعد شک میدهد...عبااااس....چند دقیقه بعد برادری در آغوش برادری جان میدهد....آن هم به دلیل ایست قلبی بدون هیچ پیش زمینه.به دلیلی بدون دلیل.
سخت است داغ جوان دیدن.خصوصا اگ آن جوان را 21سال پیش به یاد عمو و دایی شهیدش عباس نام بگذارند وآنها شب به خواب مادربزرگ بیایند و بگویند آمده ایم امانتی مان را ببریم و این شب صبح شود و عباس نباشد.آن هم صبح روز تولد ابالفضل عباس
خب معلوم است دیگر چیزی از دل آن مادر نمیماند.معلوم است کمر بابا خم میشود.آن وقت است که اگر ببینی خواهرش در بهشت زهرا اورژانسی میشود و رفیقش تشنج میکند دیگر نباید تعجب کنی.اگر ببینی پسر خاله اش که دیشب را تا صبح کنار عباس خوابیده بود وصبح او بیدار شده بود اما عباس نه ، حالا مبهوت و متحیر بدون یک قطره اشک ساعت ها به عکس عباس زل زده نباید متحیر شوی. اگر بدانی پدرش تمام شب را روضه ی علی اکبر خوانده و از امام حسین تسکین خواسته ....
بهشت زهرا که رفته اید ؟در هر 5 دقیقه چند جنازه می آورند. اما وقتی جیغ و داد و آه و فریاد و داغ دل و آتش بالا میگیرد که جنازه ی جوانی را بیاورند و این میشود تسکینی بر درد همه که نگاه کن داغ آنها از ما سنگین تر است و میپرسند... چه شد مرد ؟و ما میگوییم هیچ!
میسوزد جگر... وقتی مادری میگوید جگرم سوخت عباسم. و بعد بر سر جنازه ی پسرش نقل میریزد و با اشک فریاد میزند: میخواستم دامادت کنم مادر... وبعد از این بهشت زهرا گریه میشود.
و من پا بر نقل های سفید له شده روی زمین میگذارم و با اشک هایم به گوشه ای پناه میبرم.به عکس عباس زل میزنم و زیر لب زمزمه میکنم..امان از دل زینب...!
دلم خیلی تسلی میخواهد.دارم دیوانه میشوم.
بنام آنکه فرمود:ادعونی استجب لکم
1-باز هم سلام.
اگر میدانستم منتظری تا سفره ی دلم را برای همه باز کنم و پیشاپیش ولیمه زیارتم را بدهم تا مرا بطلبی زودتر از این ها این کار را میکردم.
چند روز بعد از پست قبلی تلفنی گفتند 13مرداد آماده باشید برای اعزام به کربلا...
و من همچنان متحیرم!!!!
...............................................................................................................
این سه تا از تصویر سازی های تقریبا جدیدمه.به در خواست نجوای شبانه عزیز:
این کادوی تولد دخترعموی چند ماهمه:حوراء
اگه رو عنوان ها کلیک کنید تصویر اصلی رو میبینید. منتظر نظراتتون هستم.
Design By : Pichak |