سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک روز من ، تو  ،کوچه ها ، باران

با هر قدم دنبال ما باران

تو دست هایم را که میگیری

میبارد از چشم خدا باران

دارد به این رخداد میخندد

آهسته ریز و بی صدا باران

تو میدوی و من به دنبالت

بین نفس هامان رها باران

باران عقب مانده است میبینی؟

پرشورتر باما بیا باران ...

میگیرم این دست تورا محکم

میگیرد آن دست تورا باران

بر گونه هامان آب میپاشد

با دست هایش بی هوا باران

هی قطره قطره شعر میخوانیم

با چشممان همراه با باران

کوچه ،خیابان ، جاده ، من باتو

مبارد امشب تا کجا باران ..؟


حتی نخواهد دید یک لحظه

من را ز دستانت جدا باران ...

*بی زحمت کپی نشه !



خاطره شده درجمعه 93/5/31ساعت 11:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روزگار وقتی من و تو را نوشته ، بینمان اسپیس را خیلی نگه داشته است . خیلی زیاد  .آنقدر که همه ی متن به هم ریخته .دیگر هیچ چیز سرجایش نیست . نه من . نه تو . نه هیچکدام از کلمات . نه هیچ کدام از نقطه ها . من را گذاشته اند ته خط و بعدم نقطه گذاشته اند ! سر خط ِ بعد نمیدانم چیست .تورا هم گم کرده ام و نمیدانم کجایی ...
چقدر قبل تر ازمن . . . 
چقدر بعد تر از من . . .
کلمه های نامربوط را گذاشته کنار هم و بعد دیده به هم نمیخورند و بک اسپیس را گرفته و پاک کرده . هه !پاک نمیشود که !در حافظه می ماند ! کنترل و ضد را بگیری همه اش برمیگردد . نگیری و برنگردد هم هست ! در حافظه است  . مثل خط خوردگی کاغذ . خود ِ من را چند بار پاک کرده . کلمه های کنار من را هم . پر از خط خوردگی شده ایم !
کجایی ؟ کجای این متن ؟ سطر چندم ؟
...
هیچ چیز سر جایش نیست . بعد ِ من نقطه گذاشته اند .مگر من ها آخر ِ جمله می آیند ؟ هان ؟ 
تو کجایی ؟



خاطره شده درجمعه 93/5/31ساعت 7:35 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کاش قبول میکردن منو به جای پسرم اعدام کنن . . .*

---------------------------------------------------------------------

سریال همچنان ادامه دارد  اما ذهنم مانده ست روی این دیالوگ و گوش ها و چشم هام هم انگار از کار افتاده اند  . پیاز را  خرد میکنم و فقط همین دیالوگ در ذهنم تکرار میشود  . دارم چیزهای مهمی میگویم که فقط خودم میشنوم .
دارم فکر میکنم که خدا آدم را آفرید و در فطرتش مقابله با مرگ و میل به حیات را قرار داد . میخورد که نمیرد . مینوشد که نمیرد . نفس میکشد که نمیرد . زندگی میکند که نمیرد . و هر قدم اشتباه یک قدم ناخواسته به سمت مرگ است و آخر هم همه طعمه ی مرگ . از نگاه حیوانی میشود همان انتزاع بقا !

بعد خدا یک چیز هایی را هم در همین آدم می آفریند ، که خودش خلاف جهت ِ حیات قدم بر می دارد  . کاری میکند که همان آدم ، خود را به دست درد میسپارد . به دست ِ مبهم ترین و ناشناخته ترین و اثبات شده ترین اتفاق زندگی بشر. به دست مرگ ! از بحث شهادت و ایثار و این نمونه ها که بگذریم یک نمونه اش همین است .
همین دیالوگ :
"کاش قبول میکردن منو به جای پسرم اعدام کنن . . ."
لاف نمیزند ها . راست میگوید . راست ِ راست . یعنی اگر همچین چیزی مجاز بود ، گوینده ی دیالوگ  یک راست میرفت بالای چهارپایه و طناب را با دست هاش به گردن خودش می انداخت و قبل از نسخ قانون ، چهارپایه را می انداخت و . . .

بعد همه چیز زیر سوال میرفت . همه ی حیوانیت  انسان ها . همه ی میل به حیات . همه ی فرار از مرگ .

دارم با خودم فکر میکنم یک چیز هایی هست که حقیقتا آدم را به رفتن علاقه مند میکند . به مردن . یک چیز هایی که اگر نباشد آدم بودن را نمیخواهد .

اگر دیگر این مقدمه ها را ادامه ندهم . اگر بی محابا بگویم عشق ! ربطش به مطلب را میفهمید ؟! میفهمید ...


*: دیالوگ ِ پدر ِ یک قاتل ! سریال یاد آوری !


خاطره شده درچهارشنبه 93/5/29ساعت 3:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

جسارتم کم شده . جسارتم در نوشتن کم شده . زیاد از بک اسپیس استفاده میکنم . حتی گاهی آنقدر نگهش میدارم که آخرین حرف یک نوشته ی چند خطی را هم پاک میکند . از چیزی میترسم که درست نمیدانم چیست . حتی درست نمیدانم میترسم یا نه . جسارتم در کشیدن هم کم شده . هی پاک کن بدست میگیرم و معلم نقاشی هم نیست که بزند پشت دستم و پاک کن را از دستم بگیرد و بگوید : فکر کن پاک کن نیست . درست بکش . نترس ! و اینجای متن " نترس " مدام در گوشم تکرار میشود . . .
جسارتم در خواندن هم کم شده . وسط لالایی خواندن شبانه خودم را به خواب میزنم . قبل ازینکه خواب بروم . . . انگار که نباید !
جسارتم در تحمل درد هم کم شده . زود قرص میخورم . قرص مسکن . از همان ها که تا اسمش که می آمد به قدر یک پایان نامه در مورد مضراتش توضیح ارائه میدادم .
جسارتم در ارتباط هم ! . اگر در جمع باشم ، بعد از دادن جواب سلام ها ، گم میشوم . یا در جمع . یا در خودم !دیگر در رد شدن از خیابان هم جسارت ندارم . حتی چراغ سبز هارا هم توقف میکنم . مثل ِ بچه ها . یا مثل ِ پیرمرد ها !جسارتم در زندگی هم کم شده . . . خودم را همرنگ محیط کرده ام . خودم را به مردن زده ام . کاری که جانورها میکنند . هنگام ترس! انگار که نباید وجود داشته باشند .
دارد در من یک رخداد اتفاق می افتد . که کسی جلو دار ِ آن نیست . کسی جلوی این واقعه را نخواهد گرفت . همه فقط مرا بیشتر خواهند ترساند . و لایه هایم را عمیق تر خواهند کرد . و من آنقدر بر سرم خواهند کوبید تا من هی در خودم بیشتر و بیشتر و بیشتر فرو بروم .
آدم گاهی آنقدر در خودش فرو میرود که دیگر یادش میرود از کجا شروع شده و کجا قرار است تمام شود . آنقدر فرو میرود که دیگر آسمان آبی دلش را نمیبیند . فقط بوی خود ِ خاکی اش را میفهمد.
متن ِ خسته کننده ای است .
جسارت ِ ادامه دادن ندارم . دکمه ی بک اسپیس هم  کار نمیند . نمیکند ! ...
...


خاطره شده دریکشنبه 93/5/26ساعت 9:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دنیای کوچک ما ختم میشود به سلام  و خداحافظی هایی که من ازین طرف قاب عکست به تو میکنم و تو از آن طرف قاب به من لبخند میزنی . یعنی علیک سلام ! یعنی خدا نگهدار . و من نمیشنوم و انگار که میشنوم،  قند در دلم آب میشود . دنیای کوچک ما جا شده است در خواب هایی که من میبینم و تو در آن ها به اشک تعبیر میشوی . خواب هایی که تعبیرش همزمان با خواب دیدن است . یعنی خواب ، اشک ، خواب ، اشک . . .دنیای کوچک ما از آن روزی دنیا شد که من فهمیدم ، خدا تورا حین آفرینش ، مستقیما در قلب من آفریده است . حتی اگر من هیچ وقت تورا نمیدیدم و نمیفهمیدم که هستی ، باز هم تورا دوست میداشتم . مثلا اگر تو در دنیای من نبودی و من یکروز در خیابان قدم میزدم ، بازهم حس میکردم چقدر سربه زیری تورا دوست دارم . یا اگر تو در دنیای من نبودی ومن گوشه ی این ایوان چای مینوشیدم ، باز هم حتما به این فکر میکردم که دلم برای لبخند ملیحت تنگ است و لابد آنوقت فنجان را فقط تا لب ها می آوردم و باز روی زمین میگذاشتم .
دنیای کوچک ما آغاز میشود از ابتدای این خیابان تا ابتدای همین خیابان ، وقتی که همین خیابان را مدام قدم میزنم و دست هایم را مدام بیشتر در جیب فرو میکنم . یعنی که فکر هایم عمیق تر و عمیق تر میشود . یعنی تو با هرقدم بیشتر در ذهنم فرو میروی و دستم هایم بیشتر در جیب ...
دنیای کوچک ما ، همین شب است و چند کاغذ و یک خودکار ، و عطر یاسی که اتاق را پر میکند و ... منی که تورا مینویسم و مینویسم و مینویسم .از تو ، به تو مینویسم . . .
دنیای کوچک ما همین همه ی نداشته های من از دنیاست که تو از خاطرم میبری شان . و همه ی داشته های تو از دنیا ، که من از خاطرت میبرمشان ...
دنیای کوچک ِ ما ...
 بی خیال ِ این حرف ها
بیا . . . بیا زندگی کنیم . بیا باز پشت قاب عکست و کمی قند در دل من بیانداز ... !
سلام . . . !

توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !


خاطره شده دریکشنبه 93/5/19ساعت 12:47 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آخرین بار همین چند شب پیش بود . دست خودم را گرفتم و زود از هال و راهروی کوچک رد شدم و خودم را  رساندم به در حیاط . میترسیدم آدم های خاکستری توی هال یک هو رنگی شوند و از من بپرسند کجا ؟ یا چه شده . یا حتی نامم را صدا بزنند و من بگویم بله و بغضم بریزد روی زمین ...
باید زودتر میرفتم

ورفتم ...

رفتم تا تاریکترین قسمت حیاط بزرگ ِ خانه . از سکوت و تاریکی و تنهایی که مطمئن شدم ، تکیه به دیوار زدم و آرام آرام نشستم . بعد هم مبهوت و با بغض بیات شده ی توی گلویم هی انگشت هایم را نگاه کردم . و باز انگشت هایم را . بعد تر باز انگشت هایم را . و باز ...

من فقط ... فقط داشتم به تو فکر میکردم و انگشت هایم را نگاه میکردم .

آدم اما گاهی طاقتش تمام میشود . آدم اما گاهی ... ، همین آدمی که به تو فکر میکرد و بغضش در چشم هایش این پا و آن پا میکرد ...همین آدم ، گاهی کم می آورد . دیگر به چیزی نگاه نمیکند و حتی به کسی هم فکر نمیکند . فقط بی مهابا صورتش را روی زانو میگذارد و تنگ بین بازوها میگیرد و گریه میکند . هق، هق ، گریه میکند .

آن شب هیچ چیز حال مرا خوب نکرد . نه اشک . نه تنهایی . نه سکوت . نه حتی عطر انگورهای روی داربست ...
 

توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !

 


خاطره شده درشنبه 93/5/18ساعت 12:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمیدانم این روزها پشت کدام چراغ قرمز شهر بیشتر توقف داری ، و نمیدانم کدام ثانیه شمار معکوس بیشتر انعکاسش را در چشمانت میشمارد . . . اما هرچه هست من به تمام چراغ قرمز های این شهر حسادت میکنم . من به تمام چهار راه ها حسادت میکنم وقتی هرکدام از راه ها امید دارند که تو انتخابشان کنی و من ... نه! من به تمام خط های عابر پیاده حسادت میکنم .من به صفحه ی کیلومتر شمار ، من به آینه ای که روبه رویت هست و ثانیه به ثانیه نگاهش میکنی ، من حتی به راننده ی ماشینی که جلویت میپیچد و تو به او اخم میکنی هم حسادت میکنم . اصلا . . . اصلا بیا از اول برایت بگویم . بیا از اول تر ...ببین . من آدم حسودی هستم . یعنی راستش ... راستش من خیلی آدم حسودی نیستم . یعنی درمورد  خیلی چیز ها حسادت نمیکنم . اما ، خیلی آدم حسودی هستم . یعنی به خیلی چیزها حسادت میکنم . یعنی در مورد "تو "به خیلی چیز ها حسادت میکنم . مثلا به تمام این شهر ، وقتی از صبح تا غروب تورا اینقــــدر در دل خودش جا میکند ...

یا به هر غریبه ای که به هر دلیلی با تو حرف میزند . یا به تو نگاه میکند . یا نگاهش به تو می افتد . یا با تو در یک زمان در یک پیاده رو قرار میگیرد . و به هر ناشناسی که به جای من ، در هوای یک خیابان با تو نفس میکشد ، حتی اگر قدم ها دور تر از تو ... حسادت میکنم .


ببخش اگر کمی سخت حرف میزنم .

آخر ...
تو نیستی..
تو در شهری . درخیابان . حتی شاید پشت یک چراغ قرمز . . . خیره به چراغ ثانیه شمار...!
می فهمی ام که ؟ !


توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !



خاطره شده درجمعه 93/5/17ساعت 5:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


Design By : Pichak

جاوا اسکریپت