سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هر وقت سعی میکنم به زبان کنایه بنویسم صریح تر میشوم...شاید ایراد از کلمات است .....شاید هم.....

وقتی احساس های گنگ و درمانده کننده ی خودم رو درک نمی کنم از دیگران چه انتظاری میشه داشت؟.....عشق ....دوست داشتن....رفاقت...صمیمیت.....اعتماد.....آه........چقدر شعار نوشتم ......بگذریم...

وقتی غصه ها هجوم می آرند تنها واژه ی معناداری که سراغ دارم خداست.....خدایی که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد......

یک بار دیگر می نویسم...عشق.....دوست داشتن....رفاقت...صمیمیت....اعتماد....

وقتی این لغت های به ظاهر معنادار کنار کلمه ی خدا قرار میگیرند حال و هوایشان از این رو به روهای دیگر! متحول می شود.

خدایا شکرت که خدایی دارم......

یک تغییر اساسی گزارش میکنم.....بغض هایم دیگر خراش نمی دهند... جاری می شوند....بی اختیار....بیجا....بی دلیل....رعدی به وسعت آه.....رگبار کوتاه.....ولی انگار باران نمی خواهد کم بیاورد........

دوست دارم حرافانه در آغوش عزیزترین وراج........هر خواستنی عین توانایی نیست!!

خدایا منو بغل کن....برام لالایی بخون.....مگه نه اینکه از مادر مهربون تر تویی؟

 


خاطره شده درچهارشنبه 89/8/5ساعت 3:57 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یکی به این ها بگوید..

باری که بر دوش 19 سالگی ام گذاشته اند...خیلی سنگین است.19 سالگی ام خم و خمود شده است. 19 سالگی ام دارد میشکند

19 سالگی ام دارد نابود میشود...

رب اشرح لی صدری...

پروردگارم. سینه ام را گشاده کن. آنقدر که برنجم اما نرنجانم. که اگر برنجم تو هستی...اما اگر برنجانم تو را از دست خواهم داد. که تمام بندگانت بر تو عزیزو کریمند .

رب اشرح لی صدری...

رب من.. سینه ام را گشاده کن. که همه ی دردهایم در سینه ام بماند. که همه چیز بین من و تو بماند. بین ما دوتا.. بین خودمان دوتا...

اله من... مگر نگفتی دلت برای گناهکاران تنگ میشود.حالا من میدانم تو هم دلتنگم هستی.میشود سرم را روی پایت بگذارم؟میشود گاهی در خواب روحم را نوازش کنی؟میشود گاهی جای اینکه اشک بر گونه ام خشک شود تو آنرا پاک کنی؟

میدانی کجا تورا خوب شناختم.آن جا که بندگی ات را نکردم. اما تو همچنان خداییت راکردی...!آن وقت فریاد زدم که :من  خدایم را با غفرش میشناسم نه با غضبش..!

حالا... خدای دلتنگی ها.دلم تنگ است.خیلی دلم تنگ است.

یادت هست که هروقت دلنوشته ای را آغاز میکردم..آن بالا.. گوشه ی دفترم مینوشتم:بنام او که همواره تنهایی مرا میشکند؟

همیشه دلم به تو خوش بود. به تو که همیشه هستی  و همیشه به فکرمی.

دست سرد وخالیم را بگیر...

 

 


خاطره شده درجمعه 89/7/30ساعت 1:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سلام

آخییییییییش ....بعد اون همه وقت بی سایت بودن....و کافی نت رفتن در مواقع فوق اضطراری....چشممون به جمال سایتمون روشن شد...هر سال دریغ از پارسال....بگذریم

خوبید؟مهر ماه خوش میگذره؟

حراف جونم چه خبر اجی؟

پنج شنبه جاتون خالی رفتیم غار کتله خور و گنبد سلطانیه تو گرماب زنجان........خیلی خوش گذشت واقعا دیدنی بود

غار رو که اصلا نمیشه توصیف کرد....عظمتی داشت وصف ناپذیر....قندیلاش خوشمل بودن....بعضیاشو کنده بودن ....خب بعضی ها فرهیخته گری در میارن دیگه....راهنما می گفت به قندیلا دست نزنید رشدش متوقف میشه.....ما هم همش سعی می کردیم دست نزنیم هر چند تلاشی بس.....

هنوز ساق پای چپم درد میکنه....از یه جاهای مسیر علاوه بر صعب بودن سر هم می خوردیم فکرشو بکنید!!!البته همه سالمیم خداروشکر

رطوبت غار هفتاد و پنج الی هشتاد درصد بود.....در و دیوار خیس بود از وسطای غار انگار لباسامون هم داشت نم می گرفت جالبه که انسانهای نخستین تو این غار زندگی کرده بودن...چه جوریشو نمیدونم...آخه با این همه رطوبت ما ها یه هفته تو غار باشیم رماتیسم میگیریم دور از جون...میمیریم!!

غارش به روستای بدون خورشید معروفه چون نور خورشید به هیچ عنوان به داخل نفوذ نمیکنه...

از همه جالبتر اون اسلاگمیتهایی بودن که به شکل های مختلف مثل سر یوزپلنگ ....پای فیل...پای شیر....دست شیطان....جادوگر و ساحره...عروس و داماد و سفره ی عقد....مریم مقدس و.....دراومده بودن.........غیرقابل باور بود....خیلی قشنگ بود....عکساشو گرفتم....

راستش من اون روز دوبار به قدرت خدا پی بردم!!حقیقتا از نزدیک خدا رو حس کردم  .....یکیش وقتی بود که داشتیم از غار بازدید میکردیم و من عظمت و زیبایی خدا رو تو غار دیدم.... یه بارم وقتی بعد از خوردن ساندویچ سرد ناهار نمردم!!نمیدونید چه افتضاحی بود که....نونش بیات شده...گوجه ها لهیده....پر از سس(اه اه اه)...با کالباس خشک فرا نامرغوب!!!من بعد از خوردن این نوع ماده غذایی انتظار داشتم بمیرم که خداوند بهم نشون داد که معده امو قوی خلق کرده....

از گنبد نگفتم.....بزرگترین و قدیمی ترین اثر آجری در جهان در نوع خودش ....بوی گذشته ها رو میداد...آخ آخ یاد پله هاش افتادم... از اون پله های قدیمی خیلی بلند که پیچ می خوره و به صورت یه ستون بالا میره...همش پیچه... هم فشارت میاد پایین هم سرت گیج میره....بعد فکر کنید قطاری از انسان داشتیم می رفتیم بالا....کافی بود یکی تعادلشو از دست بده همه ولو می شدیم....!!!

سفر واقها به آدم آرامش میده.... یادمون میده باید تو لحظه زندگی کنی و اینکه چه جوری باید از پس مشکلات زندگیمون بربیایم.....از وقتی غار رو دیدم خیلی آرومم.....چون بهم یاد داد که خدا بزرگه و اگه عجله نکنیم و اشتباه نکنیم خیلی مسائل به طور طبیعی روند حل شدن به خودشون میگیرن....نباید خیلی سخت گرفت!!

حرافی که رفت تو غار با حرافی که از غار اومد بیرون........متفاوت فکر میکنه....خیلی خوشحالم...استادمون با هدف طبیعت درمانی ما رو به این سفر برد....البته اگه از ساق چپ پام(هنوزم درد داره!) بگذریم روحم خیلی زنده شد....انگار منم جزیی از این طبیعتم....جزیی از این زیبایی و عظمت بی پایان..........

 


خاطره شده درشنبه 89/7/24ساعت 5:33 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

(لطفا دقیقا با لحن گوینده ی راز بقا بخوانید)

این گونه جانوران دوپا معمولا در تمام دنیا به صورت پراکنده یافت میشوند.اما در مناطقی مانند ایران که سواد از سر و کول مردم بالا میرود متراکم تر هستند. حتما و قتی در کوچه و خیابان قدم میزنید آن ها را بار ها مشاهده میکنید در حالیکه سر چها راه ایستاده اند و هوا میخورند!!!!!یا در صفاییه ها قدم میزنند یا در بوستان ها به شلنگ دراز قلیان ها پک زده و دودش را در حلق مردم میکنند. یا...

این موجودات ،لیسانسه نام دارند.

لیسانسه ها جاندارانی  هستند که 9 ماهه متولد شده ،10-12 سال مراحل مقدماتی آموزش را دنبال کرده و بعد در سن 18 سالگی بعد از یک امتحان 4 ساعته ناگهان بزرگ میشوند و محیط زندگی خود را تغییر داده همگی به خوابگاه های دانشگاه ها کوچ میکنند.

4 سال در آن مکان تحصیل کرده و سپس عمل انتزاع بقا صورت میگیرد. بطوریکه هرکس زودتر کار پیدا کند یا پارتی کلفت تری داشته باشد زنده میماند و دارای زن،خانه،ماشین و احتمالا بچه میشود. اما ضعیف تر ها با مهر لیسانسه ی بیکار بر پیشانی، به دل جامعه باز گشته و چهار راه نشینی،الافی،عیاشی،چشم چرانی و انواع و اقسام مخ زنی را بر میگزینند.بعضی از این موجودات که دارای قدرت و اراده ی بیشتری هستند برای ادامه ی حیات دست و پنجه نرم کرده و به کارهایی مانند کارگری،دست فروشی،آب حوض کشی،چاه باز کنی و ... روی می آورند.

برای تقریب این اطلاعات به ذهن مبارکتان یکبار از شاگرد بقال سر کوچه تان سوال کنید که میزان تحصیلاتش چیست تا بفهمید لیسانس حسابداریست یا آن عمله ی کوچه بغلی که لیسانس معماری دارد یا لیف فروش سر بازار که لیسانسه ی صنایع دستی است.یا من که لیسانس ادبیات هستم و میدانم روزی نویسنده ی بزرگی...ببخشید .اوستایم صدایم میزند. انگار چاه یک جا گرفته است.

..............................................................................

پ.ن:این یکی از انشاهای طنزم بود.دیدم چرک نویسش افتاده رو زمین ممکنه به سطل زباله ی تاریخ بپیونده ترجیحا ثبتش کردم.

پ.ن2:حراف جان..شما درس بخون. شما حتما کار پیدا میکنی!!!

پ.ن3:من لیسانس ادبیات نیستم . من تازه ترم 3 ام. هیچ ربطی ام به ادبیات ندارم.این نوشته رو از زبون یه لیسانسه ی ادبیات نوشتم.


خاطره شده دردوشنبه 89/7/19ساعت 4:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

1.قرار است فردا بیاید.قرار است فردا به دنیا بیاید . همان که آشنای دل من است. همان که تا دلم میگیرد بر اتاقچه های رو به روی ایوان آینه اش مینشینم و به گنبد طلایی اش زل میزنم واو از نگاهم  دردم را جرعه جرعه مینوشد.

و خدای من و او خوب میداند قلبم چگونه برای آمدن دوباره اش میتپد. گاهی وقتی بی پناهی تمام ذهنم را،تمام افکارم را اشک میکند ،با چشمانم ضریحش را در آغوش میگیرم و آرام زمزمه میکنم:بانوی من... مادرم کنارم نیست.مادرم میشوی؟و بعد سرم را روی پایش میگذارم و...

فردا قرار است بیاید ...آنکه قم را مامن دل بی قراران کرده...

کاش زود تر فردا شود.

میلادش مبارک.

 

 

2.میگویند قرار است بیایی.قرار است قدم بر چشم قم بگذاری.قرار است صدایت در فضای قم طنین آرامش برانگیزد.قرار است یاس های خانه ی مان با ورود تو عطر افشانی کنند و خبر آمدنت خانه به خانه بپیچد .

شنیده ام قرار است با آمدنت بغض ما را بشکنی.آخر تو خوب میدانی چقدر قمی ها دلتنگ ترند برای تو.از وقتی خبر آمدنت آمده ذهن ها مشغول است. پدر و مادر ها سفر هایشان را لغو کرده اند. ما محصل ها فکر پیچاندن کلاس هارا هم کردیم.بعضی در فکرند کجا و چگونه جلوی ماشینت ظاهر شوند تا به چهره ی نورانیت نیم نگاهی بیاندازند و قلبشان صاف شود از نور دیدگانت.کودکان در فکر نوازش دستانت هستند و بزرگان به فکر دستبوسی .هرجا میروم سخن از آمدن توست. بعضی پلاکارد زده اند و سردر دکانشان را گل افشان کرده اند که تو می آیی.بعضی به شوق آمدنت هر روز کوچه را آب میزنند و باز روز های باقیمانده را با انگشتان دست میشمارند...که کی می آیی.

میگویند قرار است بیایی و قم بی قرار است.. هرچه صدای گام هایت نزدیک تر میشود قلب هایمان تند تر می تپد.

چقدر دلمان برای صدایت تنگ شده است. چقدر دلمان برای دیدن چشمانت تنگ شده است. چقدر دلمان تنگ شده است تا فریاد بزنیم جانم فدای رهبرو تو صدایمان را بشنوی.چقدر دلمان تنگ شده است که خاک پایت را ببوسیم.ببوییم به سفیدی چشمانمان بکشیم و بینا شویم.
زود تر بیا که بغض گلویمان را شکسته و خود نشکسته است. زود تر بیا که هنوز داغ عاشورای پاره پاره ی پارسال بر دلمان است. زودتر بیا که ببینی آتش قرآن به آتش کشیده چیزی از دلمان باقی نگذاشته است. بیا که سر بر شانه ات زار بزنیم. بیا که از آرامشت آرامش بگیریم. بیا که بر زخم های کهنه ی مان مرحم شوی..که تو پدر مایی.. آقای مایی..مولای مایی..که تو نایب امامی.. !همان که فرموده در نبودش دامن تورا ببوییم و ببوسیم.
آقا بیا...خودم چشمم را فرش راهت میکنم. بیا و دست یتیمی بر سر ما هم بکش.که ما یتیمیم از نداشتن امام.
دلمان به بودنت خوش است. به آمدنت خوش است. منتظریم آقا جان.زود تر بیا..

جانم فدای رهبر


خاطره شده درجمعه 89/7/16ساعت 8:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

با توجه به فرارسیدن میلاد تنها حراف عالم تصمیم به شرح خلاصه ای از زندگی ایشان  نمودیم .باشد که از ما کادوی تولد نطلبد:

سه نقطه ی سه نقطه مشهور و ملقب به "حراف" در تاریخ دهم مهر سال جاری منهای 19 سال  در یکی از بیمارستان های تبریزو حومه،سر به دنیا گذاشت(اون تو سزارینه که پا به دنیا میذارن).

در یک سال و چند ماهگی حرف زدن را با کلمه ی ترکی (بل دیزمن آی)به معنای شوهر خاله آغاز کرد که این کلمه را برای صدا زدن مادرش به کار میبرد.

در چهار سالگی آموخت که قاشق را سر و ته نگیرد.در 5 سالگی خانه را به قصد مهد کودک ترک کرد و بعد از یک سال اقامت در آنجا به پیش دبستانی هجرت کرد.در آنجا استعداد های خود را در آموختن شعر بروز داد و با حفظ اشعار پاییزه و پاییزه،یه توپ دارم،حسنی نگو بلا بگو،دکتر چه مهربونه و باز تلفن زنگ میزنه آن را نمایان کرد.بعد از حفظ این اشعار گرانمایه از همان کودکی خلاقیت خود را در شاعری به کار گرفت و "حسنی نگو بلا بگو" را به "مملی نگو بلا بگو "تغییر داد. این اتفاق مبدا تقویم شاعری ایشان شده و ایشان از همان سن خود را به عرصه ی شاعران پرتاب کرد.

دوره ی ابتدایی و راهنمایی را که با موفقیت گذراند رسما به یک "خر خوان" تبدیل گشته و همه ی اطرافیان را به شکل کتاب(فقط درسی)،خودکار یا روان نویس،پرگار،نقاله ،غلط گیر ،جامدادی،کلاسور(ترجیحا پاپکو)،و...میدید.

در دوره ی دبیرستان نا خواسته به دوستیابی پرداخته و هی دوست پیدا کرد.چنانکه آشنایی بنده با ایشان هم همان زمان با این دوره  و اینگونه به انجام رسید:

در حین درس دادن استاد بنده در حال کشیدن کاریکاتور شوهر یکی از دوستان بودم که ایشان که از قضا بغل دستی هم بودند بسیار مودبانه،بچه مثبتانه و خر خونانه به بنده فرمودن:ببخشید میشه نقاشی نکشید. من نگام میفته به نقاشیاتون حواسم از درس پرت میشه!!!!و از همان موقع کلنگ دوستی ما بر زمین دبیرستان کوبیده شد.بطوریکه دیگر چشم دیدن یکدیگر را نداشتیم.

از سال سوم دبیرستان به تلاش برای کنکور مشغول شدو از بس تست چهار گزینه ای میزد هی چهار پاره میسرود.در اواخر سال پیش دانشگاهی به خاطر مشغولیت ذهن به کنکور از سرودن شعر باز ماند و به بیماری افسردگی از نوع" شعر گریزیسم " مبتلا شد .بطوریکه که با خواندن هرگونه شعر به خلصه ای عمیق فرو رفته اشک در چشمانش حلقه زده و تصاویری مانند استاد شعر..غزل..قصیده ..نو..و تک تک اعضای انجمن...در جلو چشمانش رژه میرفتند.

بعد از قبولی در کنکور و تبعید شدن به یکی از دهات های نزدیک تهران -که اشتباها تازگی استان هم شده-رسما از شاعری استعفا داده و ذهن مبارک را در تار های عنکبوتی دانشگاه گرفتار کرد.ایشان در حال حاضر زنده هستند و به فعالیت های:وبلاگ دانشگاه آپ کنی..نشریه چاپ کنی،خاطر خواه ضایع کنی،درس خوانی،امتحان دهی،همچنان شعر گریزی و... مشغولند.

ضمنا اصرار نفرمایید.ایشان قصد ادامه تحصیل دارند.

تولد میمونشان میمون تر باد.


خاطره شده درپنج شنبه 89/7/8ساعت 11:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یک نفر تاریخ دفترچه بیمه اش تمام شد،مرد.

...

من امروز نصف یک کیک خانواده را به تنهایی خوردم.خانواده ی من دونفره بود.

...

اتاق پر از هوای دلگیره شبه...نفس بکش.
...
انگار کسی ناخن بر گلبرگ روحم کشیده است.(تا به حال ناخن بر گلبرگ کشیده ای)

...

سر کلاس ساعت 11:20
تا این ساعت بیاید 12 شود من هزار باره جان داده ام.یک نفر ذهن مرا سر گرم کند.
یک نفر فکر مرا در دست هایش محکم بگیرد .فشار دهد و بعد در قفسی رها کند.این ذهن،این فکر،این روح مرا متلاشی کرد.

...

ماهی شده ام. بیرون از تنگ تلذی میکنم. راستی..دست کسی خالی نیست که مرا به آب بیاندازد؟
...

بالای سر جنازه ی زندگی ام ایستاده ام. و برایش فاتحه میخوانم. پروردگارم. امتحان است یا عقوبت ؟از من چه میخواهی؟الحمدلله یا استغفرلله؟

...

امشب از شب های دیگر شب تر است.

...

مرگ به من نزدیک است.با دست هایش صورتم را نوازش میکند.موهایم را کنار میزند و میگذارد سیر تماشایش کنم.مرگ مرا در آغوش میگیرد آنقدر که شب ها از خیالش خوابم نمیبرد.مرگ بین نفس های من است. بین دم و بازدم.دم.مرگ. بازدم.مرگ .دم. مرگ. بازدم.مرگ...امتحان کن!کافی است یکی از این دو دیگر نیاید . همه چیز به مرگ میرسد ...

...
وخدا یعنی ..اشک بریزی! اما چند دقیقه بعد..نا باورانه لبخندی عمیق بر لبانت خانه کند.  دیگر به چه زبانی به تو بگوید دوستت دارد؟

...

گاهی تنها راه فرار تو از افکار دیوانه کننده فقط همین است.. که برای بچه ی این و آن نقاشی بکشی و لبخندهای دروغی ترسیم کنی.. بر صورت های کاریکاتوری ای که.. میل به گریه دارند.


خاطره شده دردوشنبه 89/7/5ساعت 3:58 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<      1   2      

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت