سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بنام خداوند خاطره ها

هر سالی که نو میشود من تکیه زده به گذشته ام برای خاطراتم سالگرد میگیرم و اشک خیرات میکنم...

خاطراتی که از کودکی شور و شعف را در دل من زنده میکردند...اما حالا مرده اند و در ذهن راکدم خاک میخوردند...

خاطراتی ساده...اما عمیق

یادم می آید خانه تکانی آن روز ها را

جارویی که مادر میگفت اگر آن را خیس کنی دیگر گرد و خاک بلند نمیشود.

درست نمیدانم دستانم چقدر از الان کوچکتر بودند.

اما خوب یادم است آنقدر عطر نم جارو را دوست داشتم که تمام سنگینی اش را به جان میخریدم...

چقدر دلم برای ادبیات کودکاانه ام تنگ شده..

دیگر در لغتنامه ام چیزی به عنوان بازی انگشتر طلا  ندارم..

دیگر نمیدانم توپ چند لایه چیست...

اصلا چرا ما  سه توپ میخریدیم و دوتا را پاره میکردیم و روی توپ سالم میکشیدیم؟

چرا من دوست داشتم پسرانه فوتبال بازی کنم؟

چرا همیشه تماشاچی بودم؟

کدام همسایه توپ برادرانم را پاره میکرد؟

هنوز صدای جیغ و دادمان سر بازی منچ و مار و پله را یادم است..

حتی گاهی به خاطر یک شکست،عمیق و کودکانه اشک میریختم...

اشکی گرم و خالص

الان دیگر علت اشکم را نمیفهمم...

یادش بخیر بازی های کودکانه ی مدرسه

چند تایی دست در گردن هم می انداختیم و میخواندیم:سلام سلام..خاله بزغاله...

چقدر لوس و دخترانه و بی مزه بود....چقدر بی الایش و شیرین بود...

یادم است نان و ریحان و پنیری که صبح زود کنار باغچه ی پر از بهارمان مین شستیم و میخوردیم و غم دنیا را فراموش میکردیم

خوب یادم است..ریحان ها را بابا از باغچه دست چین کرده بود...

یادم است عروسکم را...

هیچ وقت تنها نبود

تاب خوردن گهواره اش را هنوز حس میکنم

گهواره ای که حقیقتش چادر رنگی مادر بود که یک سرش را به لوله ی بخاری و یک سرش را به قفسه ی کتاب بابا میبستم

و بی خیال تاب میدادم و لالایی میخواندم..

چقدر خواب عروسکی اش را باور داشتم

یادم است نقاشی هایم را

همان هایی که برای کشیدنشان نه مقوای اشتنباق و پاستلی بود و نه مدادرنگی های حرفه ای فایبر کاستل!!!

گاهی یک برگه ی چرک نویس خط دار از سالنامه ی بابا کاغذم بود و یک خودکار کم جوهر سیاه مدادرنگی ام...

میکشیدم و حظ میبردم...

تمام دنیا را یک دایره میکشیدم...تمام آرزویم را یک تاب و سرسره

تمام دلخوشیم را یک پدر..تمام وابستگی ام را یک مادر

و بعد تمام احساسم را میکردم دستهای گره خورده ی من و بابا و مامان زیر دو خط کج که سقف خانه بود...

و این میشد تمام لذت زندگی که الان حسرتش را با نداد رنگی های حرفه ای بر مقواهای گران قیمت نقش میزنم...

میگذرد

عمر را میگویم...

میگذرد و فراموش می کنیم...حتی همین روز ها را..

مثل همین الان که من از عروسک و خواب هایش بی خبرم...

مثل همین الان که طعم ریحان های گلخانه ای را هم به عادت ذائقه سپرده ام...

مثل همین الان که در حاشیه یادم میآید در زندگی ام پدر و مادر جایی دارند...

جایی به اندازه ی تمام هستی...

میگذرد ..اما کاش در این گذر ..عابری خاک خورده نباشم... 

پ.ن1:سال نو بر شما نو تر از همیشه باد..

پ.ن2:عازم کربلای ایرانم و در حد لیاقت بیادتان هستم...حلال بفرمایید.


خاطره شده درجمعه 89/12/20ساعت 8:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هی...."تو"

با توام..."تو"

خود خود "تو"

تو که تمام ضمیرهای  "-ِت"را به انحصار خودَت کشانده ای و عشق این و آن را به جان میخری و عــــــــــــــــشـــــــق میکنی ...

میشوی بهانه ی شعر های این و بهانه ی اشک های آن ...غزل غزل پیش میروی و تمام زیبایی های عالم را بنام خود مهر میزنی...

یک شب رقیب ماه شب چهاردهی و یک شب لطافت گل هارا مصادره میکنی....یک دم نسیم بهار میشوی و یک دم ترنم  باران

 ...یک نفس نجابت تاجیکی و یک نگاه الهه ی زیبایی....

یکی از تو جام می میطلبد و یکی لعل لب....یکی به خاطر تو بیستون میکند و یکی جان میدهد...

کیستی که هرشب معشوقه ی یک شاعر میشوی و استعاره ،استعاره،بیت هایش  را شاه بیت میکنی....

کیستی که سیاهی  چشم و شب موهایت شعر نازک خیالان را روشن میکند...

 آنچنان که از  تلخی هایت  هم شیرین میسرایند؟!

با "تو"ام...."تو"یی که "نیما" هنوز "من چشم در راهم "را برایت زمزمه میکند...

"تو"یی که حافظ با آن همه وقارش هنوز برایت میخواند:

...ای پسته ی "تو"خنده زده بر حدیث قند/محتاجم از برای خدا یک شکر بخند ...

با "تو"ام....ای مخاطب زمینی تمام غزل های خیس...

یک بیت ایهام میشوی و عاشق بیچاره را در ابهام کلمات غرق میکنی...

...یک مصرع تلمیح میشوی و تمام عاشقانت را به رخ شاعر میکشی....

یک آرایه  کنایه میشوی و به دل زخم خورده اش نمک میپاشی...

...یک واژه  تضاد میشوی و شاعر را به اشکی غرق لبخند مینشانی...

"تو"ای که تمام غزل سرایان عاشقانه برایت غزل میسرایند....

غزل های من "تو" ندارد....

میگویند غزل های بی "تو"غزل نیست....

اگر زحمت نیست...گاه گاهی به دل من هم سری بزن....

گاهی ایهام و تلمیح و استعاره های مرا هم هرس کن....

دستی به روی واژه های بی "تو"ام بکش....

کمی "تو"کنار "من"هایم بگذار...

"تو" بگذار

شاید "من" هم عاشق شدم.....

پ.ن:هرچند...بی "تو"بودن هم عالمی دارد....


خاطره شده درسه شنبه 89/12/17ساعت 9:30 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که عــــــــــشــــــــق است...

تمام شد....

و من آغاز شدم.نبود ها تمام شد.بود شدم.عدم ها تمام شد..وجود شدم.مرگم تمام شد.متولد شدم.

متولد....راستی...تولدت بود...برایم بگو چه طعمی دارد که در یک روز هم متولد شوی هم بمیری؟

برایم بگو...

چرا گریه میکنی؟حق داری..حسرت سخت است.

حافظه ات را که مثل زندگی ات بر باد نداده ای ؟یادت هست طعم تلخ نگاهم را ؟آن روز که زیر لب بر سرت فریاد میزدم روزی حسرت لبخندم را بر نگاهت خواهم نشاند...

به من خندیدی..

حالا لبخند من از گوشت مردار بر تو حرام تر است...

بخند..باز هم بخند...

چرا اشک میریزی؟

چشمانت میسوزد؟چشمان من هم میسوزد....جای  زخم نگاهت بر نگاهم میسوزد...

اما عیبی ندارد....من خاکمال میکنم...
نگاه آلوده به نگاهت را خاکمال میکنم...من احساس دستخورده ام را خاکمال میکنم....من تمام روحم را با اشک چشمانم آب میکشم.....

حالا تو چرا گریه میکنی؟

راستی...آخرین بار که به خانه مان رفتم دیدم خاطراتم را...تمام خاطراتم را کوله کوله بار کرده ای و برده ای....

میخواهی خاطراتم را کجا انبار کنی؟یا نه..میخواهی آنها را کجا قالب کنی؟

بیخود تلاش نکن...

لبخند من به لب دیگران زار میزند..

نفسم در ریه هایشان  میسوزد...

گرمای نگاهم درچشم دیگران یخ میزند...

صدای خنده ام در تمام حنجره ها گیر میکند...

حتی اشکم  -همان ها که به صورتم می آمدند-بر گونه هایشان خشک میشود...

دلم برایت میسوزد.خاطراتم بر دوشت سنگینی میکند.شاید حتی روزی کمرت را بشکند.و تو هنوز احمقانه آنها را به دوش میکشی تا حراجشان کنی....

هی.........قاتل لبخند های من.....با توام....آدم آهنی شاپرک کش....

ببیــــــــن....میخندم......میشکفم.....رهـــــــــــــــــــــا میشـــــــــــــــــوم.....

نگاهی به خودت بینداز....داری چشم..چشم..سقوط میکنی.....نگاهم کن....پیله پیله پروانه میشوم......

تمام شد.....گریه های خنده دار من تمام شد......شروع میشود....خنده های گریه دارت شروع میشود....

این را خدا به من گفت...

همان شبی که فکر کردی تنها هستم و مستانه به اشک هایم زخم لبخند زدی....حواست نبود..من تنها نبودم....خدا کنار پنجره بود....

همان روز بود که من سر سجاده .. صدای خیسم را به فریاد کشاندم و به خدا گفتم:

!....کمی خدای من هم باش.....!

نمیفهمیدم دارد خدایی میکند...عاشقانه خدایی میکند...خدای من خیلی خداست....

همان شب ها بود که من در ابر بغض هایم به خود میپیچیدم و میباریدم....و تو در بیفروغ ترین سجاده به اصطلاح بندگی میکردی....بی آنکه نیم نگاهی....

آن شب من زیر لب زمزمه کردم...خدایا امشب اشک هایم را خودت پاک کن....تو نماز میخواندی و خدا اشک های مرا پاک میکرد....

بگذریم..حالا تو گریه میکنی...و خدا باز هم نگاه میکند اشکی را و لبخندی را....

امشب من با تو حرف  دارم...

میخواهم برایت از آینه هایی بگویم که شکسته نستعلیق بر آنها قلم خورده بود:دوستت دارم ...به اندازه ی تمام دوست نداشتن هایت...

میخواهم برایت از قلب هایی بگویم که عاشقانه.. ویترین های خانه را سرخ میکرد....

میخواهم برایت از نقاشی های رنگارنگی بگویم که دور تا دور اتاق عصمتی کودکانه را به رخ میکشیدند...

میخواهم برایت از عروسک بگویم....از مداد رنگی....از عطر نرگس!....از رمان های عاشقانه ی مستور....از لواشک های پر از شیره ی ترش با دلستر هلو.....

میخواهم امشب ثانیه بارانت کنم....تا در شیرین ترین ها ،تلخ بسوزی.....

................

گریه کن.....تا میتوانی گریه کن....خدا که ارحم الراحمین است....گریه کن شاید دل من هم به رحم آمد...

.شاید دعا کردم که نفرینم بی اثرشود

هرچند..بار ها و بارها نفرینم را قورت دادم و بغضی سنگی ساختم در گلوگاه دلم....اما یک بار نفرینت کردم...

یادم است برایت مینوشتم مرا شکنجه نده....شکنجه دادن نوعی شکنجه است....من طاقت شکنجه شدنت را ندارم....اما تو....

گریه کن.

هرچند دیر است.....اما برای خودت گریه کن...

میخندم....هرچند کمی دیر..اما اینبار عمیق میخندم......

تمام شد...

و من تو را با تمام خاطراتت هرگز فراموش نمیکنم.

فراموش نمیکنم تا یادم بماند احساس ..اسباب بازی نیست.

تا یادم بماند گلبرگ را با ناخن محک نمیزنند.

تا یادم بماند دیوار سیمانی تن نازک قاصدک را می آزارد..

تا یادم بماند...

اما تو ..مرا فراموش کن...

وقتی یادم می آید که تصویر معصومانه نگاهم را در فکرت حد میزنی ،روزی هزار بار دعا میکنم نگاهت را به دار بیاویزند.

بگذریــــــــــــــــــــــــــــم

گریه کن...

میروم که بخندم...


خاطره شده دریکشنبه 89/12/15ساعت 1:2 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

       توجه                                                         توجه

به دلیل احتمال ایجاد حمله ی قلبی ،سکته ی ناقص یا کامل،تشنج ،افسردگی حاد و.....لطفا از تنها خواندن این پست خودداری کنید!

 

بنام او که همواره تنهاییم را میشکند.

سلام

.در این چند ماه اخیر پست هایم حال و هوای دیگری داشت...

هی دلتنگیهایم را با زبانم خیس میکردم و تققققق!!!!میچسباندم به دیواره ی  شیشه ای این وبلاگ!

حالا دیگر هم این وبلاگ نفسش بند آمده ..هم زبان من خشک شده .. !!!!

هرچند این ها حسن تعلیل است!

بهانه چیز دیگری است..

هنگ نکنید

دارم از رفتن حرف میزنم

اگر خدا بخواهد قرار است نفس کشیدنم را کمی هدفدار کنم

بلکه برای بار دوم نامم را در قبولی دانشگاه ببینم

در کمال دلتنگی ، تا بعد از کنکور ،شما را به خداوندی میسپارم که هنوز هم "همواره تنهایی مرا میشکند"...!

شما هم برای من دعا کنید که من دلخوش به دعاهایتان هستم....

و خدا بیشتر از همه  از عمق این مطلب آگاه است.

اما یک حرف برای خوانندگان دائمی این وبلاگ که با ریه های من نفس میکشیدند..:

من هرروز برایتان صدقه می اندازم و شما را در ثواب های نداشته ام شریک میکنم

و همیشه به خداوندم میگویم:

خدای من

سختی آخرت را با لطفت برایشان آسان کن.

که این ها سختی دنیا را با لطفشان برایم آسان کردند.

خدا نگهدار

پ.ن:هوای وبلاگم را داشته باشید..لطفا


خاطره شده درشنبه 89/11/9ساعت 2:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میدانید؟...دل هم عمق دارد...

مثلا یک بار میگویی ته دل...یک بار میگویی ته ته دل!

این از آن پست هاییست که از دل بر نمی آید.. از ته دل هم بر نمی آید...

اصلا بر نمی آید..اصلا پست نیست.

خود دلم را سنجاق کرده ام به صفحه ی سرد وبلاگ!

...............

چند وقت است زده ام به دروغ نویسی!....مینویسم نم چشم...

ولی  چشمانم کویرند.

یعنی اینطور فکر میکنم.آخر چند وقت است جوهر هایم پخش نمیشوند و کاغذهایم اتوکشیده میمانند...

امروز صدای ترک خوردن مردمک هایش را هم شنیدم....

اگر چشمانم بشکند....

راستی میشود در خواب دل آدم بگیرد؟

این را امروز از کسی پرسیدم..گفت فکر کنم میشود.من هم فکر کنم میشود...آخر دیشب که خوابیدم دلم گرفت تا خود صبح .

.تمام شب را چشمانم بیدار بودند و من خواب....

بغض چشمانم میل به شکستن داشت و بغض من سنگ...سنگ ...سنگ...!

 بیچاره چشمانم!!

هق هق تنهاییم در گلوگاهی، پشت خروار خروار بغض سنگی خفه شده بود...!!!!

و من با دلی گرفته خواب بودم...

صبح که بیدار شدم گلویم درد میکرد....بغض هایم کبود شده بود!

چشمانم هم درد میکرد...ترک بر داشته بود...صدایش را شنیدم...

امروز در دفترم بی ریا نوشتم:خودمانیم ها....تو هم یک نموره تنهایی!!!

بعدش هم این را کشیدم: پوزخند

راستی میشود یک نفر مرا تند و سریع در دستش مچاله کند و در جیبش پنهان کند؟راستش کمی میترسم.....

من میترسم..

الان که فکرش را میکنم من انگار خیلی میترسم....

گاهی تمام ترس هایم را در بغلم میگیرم و یگ گوشه مینشینم...

یک مشت محبوبه ی شب را  جلوی بینی ام میگیرم و عمیق نفس میکشم و فکر میکنم...

فکر میکنم گوشه ی یک پیاده رو نشسته ام و نقاشی هایم را میفروشم...

.نقاشی میفروشم و لبخند میخرم...لبخند های کودکانه با طعم آبنبات آلبالو!

بعد فکر میکنم دست یک نوزاد چند ماهه را باز کرده ام  و انگشت کوچکم را درونش جای داده ام و بعد فشار مشت کوچکش را حس میکنم....

بعد فکر میکنم یک نفر با اسم خودم صدایم میزند و از پشت چشمانم را میگیرد و میگوید :اگه گفتی من کیم؟

و من وقتی سردی دستانش را بر روی چشمانم حس میکنم در دلم میخواهم که چند بار دیگر نامم را صدا کند....

اما هیچ وقت فکر نمیکنم او کیست!آخر من هیچ وقت فکر نمیکنم که من کیستم!!!!من عادت دارم خودم را غافلگیر کنم... 

امشب از تمام منطق ها..قواعد ادبیات..از تمام باید ها و نباید ها مرخصی گرفته ام!یک مرخصی یک پُسته..

تا از عمیق ترین پرتگاه دلم  .......

بی خیال!

فکر کنم روان شیشه ایم سنگ خورده

روانم بی آسایش شده!

روانم آسایش میخواهد...

آسایشگاه روانی کجاست؟

آه..

هنوز هم کویرند..

بیچاره چشمانم....

 

پ.ن:گفتید آسایشگاه روانی کجاست؟


خاطره شده درچهارشنبه 89/11/6ساعت 8:53 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

از خیابان که میگذرم چشمم بشان می افتد!

یکی شان کوچکتر است . . .

یکی شان بزرگتر. . .

یکی  بر چهره اش خط خطی های روزگار است . .

یکی اما هنوز صیقلش خش برنداشته!

یکی معلوم  است حسابی غافلگیر شده...

یکی هم نه..انگار منتظر بوده

 به هر حال  زیر همه شان تاریخ انقضایی مهر خورده...

دستم  را دور صورتم  کادر میکنم و تکه ای از چهره ام را از صورتم جدا میکنم.. به زور قالبش میکنم...نه..به این نمی آید...

دو باره چهره ام را بر میدارم و به آن یکی میچسبانم...این بهتر شد...

اسمم را هم میخواهم جایگزین کنم...اسمم چه بود؟!

یادم نمی آید...اصلا چه  فرقی میکند...

به اسم بستگی ندارد.بی اسم هم باشم آخر کادری دور صورتم را میگیردو خط نوشت های سیاه درشت و ریز دور عکسم را پر میکند.......

من سیاه سفید هایش را بیشتر دوست دارم...حیف که سیاه کاملش را نمیزنند..

اگر میشد یک جایی مرا میچسباندند که.......آها..آنجا خوب است...هم آفتاب میخورد هم باران...اینطوری  مردم در رنگین کمان تماشایم میکنند...

اما

نه

دلم سایه میخواهد....

بعد ازاین همه سوختن....میخواهم خنک شوم....

هنوز هم دارم نگاهشان میکنم..

هر بار که از خیابان میگذرم چشمم بشان می افتد!

"بازگشت همه به سوی اوست"ها را میگویم...

ماهی یک بار تازه یادم می افتد که:..بازگشت همه به سوی اوست...

آخر چند وقت است کم به خیابان میروم...

حالا "من"ام و یک عالمه "بازگشت"....."همه"...."به سوی"....."او"...

"همه" را که از دست داده ام...."سویی" هم که دیگر برای چشمانم نمانده است....

میماند "من"و "بازگشت"و "او"

دلم بازگشت میخواهد!

پ.ن:خیلی ناشیانه بود...اما به نوشتن نیاز داشتم...ببخشید!


خاطره شده دریکشنبه 89/11/3ساعت 8:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خاک خورده اند...

همه شان خاک خورده اند...

آدم های اطرافم را میگویم..نگاهشان که میکنم حس میکنم مرده هایی هستند که از قبر در آمده اند و دوباره دارند زندگی میکنند.

چشم هایشان تار عنکبوت بسته است.

حتی آنهایشان که آرایش دارند انگار رنگ هارا روی یک لایه خاک صورتشان کشیده اند...

45 دقیقه ای میشود در خط واحد نشسته ام و زیر نور بی رمق لامپهای اتوبوس چهره ها را میپایم.....

نفسم تنگ میشود...حس میکنم تا تکان میخورند یک عالمه گرد و غبار از روحشان بلند میشود و در حلقم فرو میرود...روحم به سرفه می افتد...

در چهره هایشان دقت میکنم ...باز هم دقت (تر)میکنم.در تصورم آنهارا مرده فرض میکنم..هیچ تفاوتی با مرده ها ندارند..

آینه جیبی ام را در می آورم..به خودم نگاهی می اندازم..از خودم میترسم...صورتم خاک گرفته است...

یک لایه غبار بر مردمک چشمانم نشسته است...

لب هایم سرد و خشک است..

آینه جیبی ام را در جیبم میگذارم...سرم را بر لبه ی صندلی روبه رویم میگذارم..

پلک های بی حسم را به زور میبندم و در ذهنم تصور میکنم که با آب خنک مردمک چشمانم را میشورم...

چشم هایم نورانی میشوند...

روحم خنک میشود...

صورتم میشکفد...

چشمانم را باز میکنم...

آدم ها همان آدم ها!من همان من!....همه چیز کهنه است....

نمیدانم.هنوزهم  نمیدانم..که  آدم  ها خاک گرفته اند..یا ...یا چشم های من!

پ.ن:مگر خاک هم ...خاک میگیرد؟

 


خاطره شده درپنج شنبه 89/10/30ساعت 10:26 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شنیده ایدمیگویند بازی روزگار؟خب!حالا شنیده اید میگویند بازیچه ی روزگار..؟!آن بازیچه هه خود خود ما هستیم...این روزگار خوش خوش!تاس می اندازد و حرکتمان میدهد...دو تا میرویم عقب میرسیم قم...تاس بعدی!سه تا میرویم جلو میشویم تهرانی..

بله!گه گاهی که چه عرض کنم..اغلب گاهی تهران هستیم  و در این اغلب گاه!!آنقدر ندید بدید بازی در آورده ایم که چش و چارمان 7-8 تا شده است!هی تماشا میکنیم و میگوییم...چقدر مرغ خودمان!غاز است!

اما تهران...

تهران شهریست بس بزرگ و پیچیده!!که کراوات و ادکلن از تجریش و زعفرانیه اش!"دوندگی برای یک لقمه نان"از جنوب شهر و شوشش!!!انسان از شبکه ی مترو و اتوبوس رانی اش!وسایل دو چرخ به بالا از زمین های آسفالتی اش!تبلیغات از در و دیوارش!دود از دانه دانه اکسیژن هوایش!و خلاصه خیلی چیز ها از خیلی جاهایش میبارد!

وقتی کمی بیشتر در تهران اقامت فرمودیم..تازه در یافتیم که قم نه استان است و نه شهر است..بلکه روستاییست شهر نما که اگر صفاییه و سالاریه اش را روی هم بگذاری میشود ویلای"....."در بالاشهر تهران!

و البته!چقدر مرغ خودمان ..غاز است!

ما تازه فهمیدیم تهران در دین و فرهنگ غرق است!یعنی اصلا تهران عند فرهنگ است و ماعین بی فرهنگی!وقتی برای سوار شدن به مترو اصلا !!!حمله ور نمیشوند...وقتی در جایگاه کتاب اتوبوس کتاب را میخورند و پوست چی توز موتوریش را مودبانه!سر جایش میگذارند.

اصلا فرهنگ کیلویی چند است؟دین را بچسب ...آنجایی که آیه ی انما المومنون اخوه به پیشانی همه مهر می خورد و به معنای حقیقی تجلی میابد....وقتی صف بلیط مترو را به دو صف زنانه و مختلط!!تقسیم میکنند!

در تهران میفهمی که چقدر ارزش ها ی والای انسانی...ارزش های والای انسانی..فعلش یادم نمی آید..چیز شده است!بطوریکه تفاوت های جنسی کاملا نادیده گرفته شده و زن و مرد با هم  همدل و یکی..کلا یکی میشوند!زنان مثل مرد شیر تهرانی صبح زود به سر کار رفته و کار میکنند و مثل مردان تعامل میکنند و حق میدهند و حق میستانند و خرید میکنند و بار را جانانه بدوش میکشند و ....

مردان مثل زن لطیف تهرانی هم صورت صاف میکنند و اشارت های ابرو میبینند و پیچش مو میفهمند و کلا زیبا میشوند و زیبا می اندیشند و عاشقانه با همکارانشان عشق!!!ببخشید..کارمیکنند.

و البته کودکانشان هم توسط عمو پورنگ و خاله شادونه و عمه فلان و دایی بهمان و صد البته محیط های سالم بیرون!!!بصورت خودکار تربیت میشوند!

تهران پر است از تفاوت ها و بی تفاوتی ها.....بی تفاوتی زنان در اختلاط با نامحرمان و تبدیل غریبگی ها به آشنایی ها و آشنایی ها به دلبستگی ها و دلبستگی ها به پیوستگی ها و پیوستگی ها به خستگی ها و خستگی ها به گسستگی ها و...کلا همه با هم همبستگی دارند!!!!!!!!!!!

و البته همه ی این بی تفاوتی ها تفاوت دارد با ......با....باسیاهی چادر من...

و البته چقدر مرغ ما غاز است!!!

تهرانی ها را دوست دارم ...

خصوصا آنهایی را که که در این هیاهو چادر مشکی به رخ رنگ بندی های اندامی میکشند.

تهرانی ها را دوست دارم...خصوصا آنهایی را که محاسن مشکی به رخ نیم رخ های سه تیغه میکشند...

تهرانی ها را دوست دارم..خصوصا آنهایی را که تهرانی اند..اصیلند..و. ....عاشق قم اند..

 و قم...مامن تمام تهرانی است..

والبته ..چقدر مرغ خودمان همچنان غاز است!

پ.ن:معذرت از تمام تهرانی های بند آخر!!!!انتقاد های شما را خریداریم...پوزخند


خاطره شده درشنبه 89/10/25ساعت 12:48 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تا به حال شده آدم های اطرافت را از پشت کتاب ادبیاتت نگاه کنی؟

گاهی با خودم فکر میکنم آدم ها سبک شعر دارند...بعضی آدم ها غزلند..لطیف و پر معنا که تو را به آرامش میرسانند...

بعضی ها "قصیده اند"...تا کسی را میبینند اورا به باد نصیحت میگیرند....

بعضی هم "سبک عراقی" رفتار میکنند..تا می آیی با آنها هم کلام شوی شهیدت میکنند.

بعضی ها "مثنوی ان"د..هرروزشان قافیه ای متفاوت با دیروز دارد...

بعضی اما "دو بیتی" اند...عمرشان کوتاه است و جوانمرگ میشوند...

بعضی آدم ها "مبالغه و اغراقند"...اول حرفشان خالی است و آخر حرفشان توخالی!کلا خالی بندند...

دو قلوهایمان با هم "جناس" دارند...

زن و شوهر ها هم "مراعات النظیرند"...

خواهر و برادر ها هم خانواده اند...

بعضی پدر و مادر ها با فرزندانشان "لف و نشر مشوش" دارند...انگار همدیگر را گم کرده اند..

بعضی زن و شوهر ها هم درگیر سبک "جدا نویسی اند.."

بعضی آدم ها خود خود "تشبیه" اند...شخصیت مستقلی ندارند و همیشه پای "مشبه بهی" در کارست..

نگاه بعضی دیگر" مجاز" و "استعاره" دارد...تورا به خیلی حرف ها میرساند..

عده ای ار آدم ها همیشه" سبک طنز" رفتار میکنند...لبخند از لبشان محو نمیشود...

بعضی هم کلا وجودشان "هجو" است..یعنی نبودشان مفید تر از بودشان است..

عوام جامعه ی ما نثر "ساده" اند...خواصمان" متکلف" اند...

قدیمی تر  هایمان "تلمیح" دارند...هزاران خاطره از آنها تراوش میکند..

جوان هایمان شعر سپیدند...نه وزن دارند نه قافیه ...شعر های لطیف قالب گریز!!!

اما من در بین این همه آرایه و سبک ....شاید نثر "سهل و ممتنعم"که مرا راحت میخوانند..اما سخت مینویسند...سخت!!!!!

 

 


خاطره شده درسه شنبه 89/10/21ساعت 5:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

زن..د..گی..

زندگی یعنی من..و...نفس!

یعنی  من باشم..نفس هم بیاید و برود..!آنوقت هرکس که مرا ببیند بگوید دارد زندگی میکند!

زندگی یعنی آب افتادن دهان بعد از حس عمیق ترشی یک لواشک پر از شیره ی ترش!

زندگی یعنی سرک کشیدن بچه ی همسایه ی بالایی از پنجره به اخل اتاق!

زندگی یعنی استشمام بوی سوختگی غذا..

زندگی یعنی باز کردن پنجره و خانه را با بوی باران معطر کردن!

زندگی یعنی کفشدوزک لای سبزی ها را به سر انگشت نشاندن!

زندگی یعنی دغدغه ی یک روزت بشود انتخاب مارک بهتر جوهر نمک..

زندگی یعنی انگیزه برای خانه تکانی!

زندگی یعنی چشمت را ببندی و همه ی نخواستنی ها..نشدنی ها...نبودنی ها..دوست نداشتنی هارا سر ساعت 9 همدم تیر برق سر کوچه کنی!

زندگی یعنی تشکر از ماشین لباسشویی!

زندگی یعنی مزمزه ی رب انار خانگی!

زندگی یعنی تمرین خط شکسته نستعلیق بر روی آینه های خانه وقتی مینویسی:زندگی یعنی سکوت..و سکوت یعنی فریاد ،برای آنکه بخواهد بشنود...!

زندگی به معنای خوابیدن نیست!به معنای  خواب رفتن است..یعنی از خستگی بعد از تمام بی خوابی ها..نا خود آگاه به خواب بروی...

زندگی یعنی غلبه ی آرامش بر اضطراب!

زندگی یعنی ...

یعنی لمس لبخندی که خدا بر لبانت مینشاند...یعنی لبخند را لمس کنی و زندگی کنی..

حتی..اگر..تمام مدت...لبخندت..بغض..کرده باشد!

حتی اگر لبخندت توخالی باشد.

حتی اگر لبخندت بر لبانت یخ زده باشد..

حتی اگر لبخندت..

حتی اگر همه ی اینها!!!باز هم بخند..

باز هم زندگی کن...لط..فا!

پ.ن:گاهی زندگی ...همان زندگی نکردن!!!است!


خاطره شده درپنج شنبه 89/10/16ساعت 5:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   46   47   48   49   50   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت