هر وقت سعی میکنم به زبان کنایه بنویسم صریح تر میشوم...شاید ایراد از کلمات است .....شاید هم.....
وقتی احساس های گنگ و درمانده کننده ی خودم رو درک نمی کنم از دیگران چه انتظاری میشه داشت؟.....عشق ....دوست داشتن....رفاقت...صمیمیت.....اعتماد.....آه........چقدر شعار نوشتم ......بگذریم...
وقتی غصه ها هجوم می آرند تنها واژه ی معناداری که سراغ دارم خداست.....خدایی که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد......
یک بار دیگر می نویسم...عشق.....دوست داشتن....رفاقت...صمیمیت....اعتماد....
وقتی این لغت های به ظاهر معنادار کنار کلمه ی خدا قرار میگیرند حال و هوایشان از این رو به روهای دیگر! متحول می شود.
خدایا شکرت که خدایی دارم......
یک تغییر اساسی گزارش میکنم.....بغض هایم دیگر خراش نمی دهند... جاری می شوند....بی اختیار....بیجا....بی دلیل....رعدی به وسعت آه.....رگبار کوتاه.....ولی انگار باران نمی خواهد کم بیاورد........
دوست دارم حرافانه در آغوش عزیزترین وراج........هر خواستنی عین توانایی نیست!!
خدایا منو بغل کن....برام لالایی بخون.....مگه نه اینکه از مادر مهربون تر تویی؟
سلام
آخییییییییش ....بعد اون همه وقت بی سایت بودن....و کافی نت رفتن در مواقع فوق اضطراری....چشممون به جمال سایتمون روشن شد...هر سال دریغ از پارسال....بگذریم
خوبید؟مهر ماه خوش میگذره؟
حراف جونم چه خبر اجی؟
پنج شنبه جاتون خالی رفتیم غار کتله خور و گنبد سلطانیه تو گرماب زنجان........خیلی خوش گذشت واقعا دیدنی بود
غار رو که اصلا نمیشه توصیف کرد....عظمتی داشت وصف ناپذیر....قندیلاش خوشمل بودن....بعضیاشو کنده بودن ....خب بعضی ها فرهیخته گری در میارن دیگه....راهنما می گفت به قندیلا دست نزنید رشدش متوقف میشه.....ما هم همش سعی می کردیم دست نزنیم هر چند تلاشی بس.....
هنوز ساق پای چپم درد میکنه....از یه جاهای مسیر علاوه بر صعب بودن سر هم می خوردیم فکرشو بکنید!!!البته همه سالمیم خداروشکر
رطوبت غار هفتاد و پنج الی هشتاد درصد بود.....در و دیوار خیس بود از وسطای غار انگار لباسامون هم داشت نم می گرفت جالبه که انسانهای نخستین تو این غار زندگی کرده بودن...چه جوریشو نمیدونم...آخه با این همه رطوبت ما ها یه هفته تو غار باشیم رماتیسم میگیریم دور از جون...میمیریم!!
غارش به روستای بدون خورشید معروفه چون نور خورشید به هیچ عنوان به داخل نفوذ نمیکنه...
از همه جالبتر اون اسلاگمیتهایی بودن که به شکل های مختلف مثل سر یوزپلنگ ....پای فیل...پای شیر....دست شیطان....جادوگر و ساحره...عروس و داماد و سفره ی عقد....مریم مقدس و.....دراومده بودن.........غیرقابل باور بود....خیلی قشنگ بود....عکساشو گرفتم....
راستش من اون روز دوبار به قدرت خدا پی بردم!!حقیقتا از نزدیک خدا رو حس کردم .....یکیش وقتی بود که داشتیم از غار بازدید میکردیم و من عظمت و زیبایی خدا رو تو غار دیدم.... یه بارم وقتی بعد از خوردن ساندویچ سرد ناهار نمردم!!نمیدونید چه افتضاحی بود که....نونش بیات شده...گوجه ها لهیده....پر از سس(اه اه اه)...با کالباس خشک فرا نامرغوب!!!من بعد از خوردن این نوع ماده غذایی انتظار داشتم بمیرم که خداوند بهم نشون داد که معده امو قوی خلق کرده....
از گنبد نگفتم.....بزرگترین و قدیمی ترین اثر آجری در جهان در نوع خودش ....بوی گذشته ها رو میداد...آخ آخ یاد پله هاش افتادم... از اون پله های قدیمی خیلی بلند که پیچ می خوره و به صورت یه ستون بالا میره...همش پیچه... هم فشارت میاد پایین هم سرت گیج میره....بعد فکر کنید قطاری از انسان داشتیم می رفتیم بالا....کافی بود یکی تعادلشو از دست بده همه ولو می شدیم....!!!
سفر واقها به آدم آرامش میده.... یادمون میده باید تو لحظه زندگی کنی و اینکه چه جوری باید از پس مشکلات زندگیمون بربیایم.....از وقتی غار رو دیدم خیلی آرومم.....چون بهم یاد داد که خدا بزرگه و اگه عجله نکنیم و اشتباه نکنیم خیلی مسائل به طور طبیعی روند حل شدن به خودشون میگیرن....نباید خیلی سخت گرفت!!
حرافی که رفت تو غار با حرافی که از غار اومد بیرون........متفاوت فکر میکنه....خیلی خوشحالم...استادمون با هدف طبیعت درمانی ما رو به این سفر برد....البته اگه از ساق چپ پام(هنوزم درد داره!) بگذریم روحم خیلی زنده شد....انگار منم جزیی از این طبیعتم....جزیی از این زیبایی و عظمت بی پایان..........
خودکشی!
تا حالا به این کلمه فکر کردین؟چقدر؟شوخی شوخی یا جدی؟
با خودم فکر می کنم که معنای خود کشی واقعا چیه؟نهایت شجاعت؟ نهایت بزدلی؟شایدم نهایت پوچی و بی ارزشی باشه....کسی چه می دونه؟!
ولی معناش هر چی که هست گاهی بهش فکر میکنم...و همش میگم: ای کاش...ای کاش...ای کاش مجاز بود!
دست و بالم رو یه چیزایی می بنده...ای کاش نمی بست!!
فکرشو بکنید یکی خودکشی کنه ناکام بمونه....مثلا نجاتش بدن!!اون واقعا بدشانسی آورده....شاید از نظر شما اینطور نباشه ولی به نظر من اینطوره چون اون دیگه جایگاهی بین خانواده اش و دوستهاش نداره...همه اون رو یه شکست خورده ی واقعی می دونن...
ولی همین خانواده....همین دوستها... اگه یه خورده ریشه یابی کنن می فهمن علت عمده ی کار به اصطلاح اشتباه اون آدم خودشونن!!
بگذریم...
خوش به حال خارجی ها...تو کتاب مقدس نداشتشون ننوشته خودکشی حرومه!چه حرفایی می زنما!!اونا که حلال و حروم سرشون نمیشه...
خدایا منو ببخش...ولی دلگیرم از همه آدمها...بیشتر از همه از خودم!
شاید بهتره اعلامیه بزنم... واز هر کسی که این متنو میخونه.... درخواست کمک کنم!
برای کسی که دیگر دوست ندارد در این دنیا زندگی کند...کسی که آرزوی برآورده نشده ای ندارد....بودن با هیچ کس و موندن در هیچ کجا خوشحالش نمی کند... دعا کنید...دعا کنید خداوند به او لطف کرده و او را از این دنیا به آن دنیا بفرستد...
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است به من حق مرا برگردان!!
با تشکر از همکاری شما
امضا:حراف
سلام
خوبید؟روزاتون آفتابیه؟شباتون مهتابیه؟رویاهاتون آبیه؟امیدوارم همینطوری باشه!
چند روز پیش سر یه کلاس سه واحدی زمخت!!!(درسش خیلی اعصاب خرد کنه!) نشسته بودم که
این چند خط به ذهنم خطور کرد...خیلی دوست دارم نظرتون رو راجع بهش بدونم.
بالهایم را
درپیله ام جا گذاشته ام
پرواز، پیشکش آسمانتان!
فقط به من بگویید
پیله ام کجاست؟؟!
یا حق
سلام سلام سلام
سلام به روی ماهتون به چشمای سیاهتون....
خوبید؟
زندگی خوبه؟
خب.......حتما خوبه دیگه
این روزا به جای شعر یه طرح نوشتم....
طرح1
عاشقی هم دچار طرح زوج و فرد شده است.
امروز من عاشق
فردا تو عاشق
و پس فردا....
هیچ کدام.
وسط نوشت!!!
1-دوست دارم برداشتتون رودر مورد این طرح بدونم
2-دوست دارم وراج پست بزنه
3-دوست دارم.........
بی خیال تو وسط نوشت که حرافی نمی کنند.
یا علی
سلام سلام سلام
سال نو مبارک باشه....ان شاالله امسال سال برآورده شدن آرزوهای همه آرزومندها باشه(کلماتی که قلمبه می شوند!)
دلم برای همتون تنگ شده....مخصوصا واسه مدیر محترمه و مکرمه و مطهره ی....!!!وبلاگ(ای بابا!همش از ته ته دلمه....بهمون نمیاد از دوستمون بتعریفیم؟)
امسال سال خوبیه....لااقل تا حالا که خوب بوده و سالی که نکوست از بهارش پیداست.
موقع تحویل سال یه حس غریبی داشتم....غریب بود ولی دوسش داشتم...
نمی دونم سال 89 برام چه رنگیه؟؟؟؟شما می دونید چه رنگیه؟
تو همین چند روزه ی اول سال جدید، همه رقم اتفاق تلخ و شیرین افتاده....گاهی فکر می کنم این خاصیت زندگیه که تلخ و شیرین رو به هم پیوند می ده جوری که گاهی واقعا متوجه نمیشی الان باید خوشحال باشی یا ناراحت....
چند روز پیش....مهم نیست!!
چند روز پیش این چند خط رو تو دفترم نوشتم.
(قلک قلبم را شکستی
سکه های احساس_پر سرو صدا_بیرون ریختند
سکه هایی که....
همه به نام تو بودند.)
برای همتون سال خوبی رو آرزو می کنم.
یا علی
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
!!!!!
من فقط یه بار سلام کردم.....از بس خلوته صدا می پیچه!!!
دلم براتون تنگ شده بود....ای خوانندگان گاهی داشته و گاهی نداشته ی سامع سوم!!!
مدت هاست در این وبلاگ از سمت مدیر وبلاگ!!!تیکه هایی نه چندان درشت به حراف پرتاپ میشود....و حراف هم در نهایت انعطاف جاخالی می دهد!!!
الان اومدم بگم من زنده ام ....من سالمم....من خوشحالم....من می خندم....من.........!
ولی راستش دلم نمیاد به شما دروغ بگم!
درواقع می خوام بگم
من زنده ام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟من سالمم؟؟؟؟؟؟؟؟؟من خوشحالم؟؟؟؟؟؟؟؟؟من می خندم؟؟؟؟؟؟؟؟؟من....؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.................
اصلا بی خیال این حرفها
یه سوال ازتون دارم
به نظر شما
آیا کسی هست که مرا با من آشتی دهد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یا علی
سلام
(یا احکم الحاکمین یا اعدل العادلین یا اصدق اصادقین یا اطهر الطاهرین یا احسن الخالقین یا اسرع الحاسبین یا اسمع السامعین یا ابصرالناظرین یا اشفع الشافعین یا اکرم الاکرمین.)
قبل از هر حرفی شهادت مولای متقیان علی_علیه السلام_رو به سومین سامعان وبلاگ تسلیت عرض می کنم...
شبای قدر...شبای پر قدر...شبای سرنوشت...شبای....رو نباید از دست داد امیدوارم توفیق درکش رو داشته باشیم.
امروز می خوام از سرنوشت حرف بزنم....از بازی روزگار...از تقدیر و قدر...
نمی دونم دلهره ایی که مدتهاست تو وجودم رخنه کرده از کجا ناشی میشه؟
امروز می خوام نه از دغدغه های یک شاعر...بلکه از دغدغه های یک انسان بنویسم.
واسه همین عرصه وسیع میشه و زبان...
خانواده..درس...دانشگاه....شعر و هزار تا مسئله ی گفتنی و نگفتنی شده دلهره های دیروز و امروز و احتمالا فردای!! من.
انسانهای اولیه شاید می تونستند به هم اعتماد داشته باشند_تازه اون هم شایــــــــــــــد!_
ولی الان.....
فسیل اعتماد از آثار باستانی ارزشمندیه که دیگه نمیشه پیداش کرد!!!!
اصلا نمی خواستم در این رابطه بنویسم..نمی دونم این چه حسیه که منو وادار می کنه آه بکشم و دگمه های کیبورد رو فشار بدم؟؟
بگذریم
میرم سر دلهره هام
اگه بخوای تو شهر خودت درس بخونی از خوندن تنها رشته ایی که دوست داری محروم میشی
اگه بخوای تنها رشته ایی که دوست داری بخونی باید تحصیل تو یه شهر غریب وخوابگاه و دوری و دلتنگی و هزار جور مکافات رو تحمل کنی.
اگه بخوای درس نخونی آرزوهات می رن تو کما...بعد از یه مدت هم اعضاشونو اهدا می کنی به آرزوهای یه نفر دیگه تا زنده باشه با آرزوهاش!!!!
پس گزینه دوم رو با ترس و لرز انتخاب می کنی و خودت رو می سپری دست خدا...
حالا تویی
با یه شهر عجیب وغریب و وحشتناک
و دوری
و دلتنگی
و وحشت
و بی اعتمادی
و....
البته
فقط دلت به این قرصه که خدا هست!
حالا
تویی و
ایمانی که باید حفظ بشه
وصداقتی که باید تو چشمات سیوشون کنی
ودلی که نباید علف هرزه توش رشد کنه
و ذهنی که فقط باید درس بخونه
و البته
گاهی شعری که
دلتنگیهات رو
ببره رو صحنه ی نمایش...
حالا شمایی
و دست دعایی که دلهره ها رو ریشه کن می کنه...
.........................................................
1-نمی خواستم بیشتر از این بنویسم...حالم خوب نیست می ترسم حرفام...
2-شبای قدر از همگی التماس دعای ویژه برای خودم و وراج دارم.
3-ببخشید که آپ کردنمون اینقدر طول کشید...وازهمه ی دوستانی که به وب دوستانه ی ما سر می زنند ممنونم.
یا علی
سلام
وراج:"دستها بالا"
وراج در حالی که از پشت تلفن اسلحه (سرد و گرمش رو ندیدم!)به دست گرفته بود بانهایت خشونت به حراف_یعنی من!_ گفت:
اگه تا فردا صبح پست نزده باشی تمام کامنتای خصوصی ات رو به عنوان پست, علم (به فتح عین و لام و سکونه میم!! )می کنم...!! من هم از ترس جان و مال و آبرو!!اومدم مثلا پست بزنم...
ذهنم عینهو بازار سه شنبه بازار(حشو بود؟)! شلوغ و درهمه, از کجا باید شروع کنم؟
این همه حرف رو مگه میشه تو یه پست گنجوند؟
نه
مثل اینکه مجبورم ازبخشهای قابل توجه ایی از غرفه های ذهنم بازدید کنم ببینم چه خبره...
در این بازدیدها شما هم همراه ام هستید
بخش اول
اولین چیزی که به ذهنم می رسه اینه:
دلم خونی مالی شده!از طرف دوستی که اصلا ازش انتظار نمی رفت تهمت ویژه ایی خورده!!جوری ام خورده که با روغن کرچک هم نمی تونه .......
هی
توهمات گسترده ی یک دوست و دهن لق مآبیه همون دوست, صاف خورده وسطه قلبم
آره آره ,از همون تیرهایی که تو نقاشی هام می کشیدم وواسه قشنگ تر شدن تیر بود یا قشنگ تر شدن قلب_نمی دونم!_تیر رو از وسطه قلب رد می کردم....
بعضی از مردم آش نخورده دهانشان می سوزد!من یه خورده پیشرفت کردم,آش نخورده دلم میسوزد_ در حده جام جهانیه فوتبالی که نتونستیم راه پیدا کنیم!!_
دوست عزیز با ما بد تا کردی!با بقیه.......
بخش دوم
یک سال تحصیلی بشین بکوب!درس بخون= شعر نگو
نکوب!درس بخون=شعر نخون
به کوبیدن و نکوبیدن فکر نکن,درس بخون=شعر........
به این امید که
تابستون می یاد,شعر می خونی,شعر می گی,کلاس شعر می ری...
ولی غافل از اینکه کلاسای انجمن مورد نظر تا اطلاع ثانوی تعطیل خواهد شد!!!!
آن هم به علت العلل گرما که یک تنه تسلسل را نفی کرده است!
البته از عوارض جانبی اش هم بگویم که رفیقات شفیقات را مدتی است ندیده ایم و نشت دلتنگیه ناشی از فراق راهمچون لوله ایی غریب چکه می کنیم!!
بخش سوم
همه ی تازه عروسا سرشون اینقده شلوغه؟با توام...چرا پشت سرت رو نگاه می کنی؟؟؟؟؟؟
آره دیگه با خوده خوده خوده وراجت ام!!
نمی گی حراف هم دل داره؟دل که نه!!منظورم همون بخش احساسات مستقر در مغزه!!
...........
می گذریم,از آن گذشتنهایی که می گویند آخرش به ناکجا آباد ختم می شود
تا شاید در همان نا کجا آرام گیرد آه های آتشینم_شعر نبودهااا_
آه من آیینه ات را تار خواهد کرد
درد من آخر تو را بیمار خواهد کرد
پیشترها شعرهایم بی هدف بودند
شعر را عشق تو معنادار خواهد کرد
......
پ.ن
1-الان شاید چپ چپ به اسمه من نگاه کنید بگید ذهنت همین سه تا دونه غرفه رو داشت؟
نخیرم!غرفه های زیادی داره از هنرمندای خارجی هم دعوت کردیم!وقت بازدید تموم شد ان شاالله بعد از ظهر تشریف بیارید!!!
2-اگر این نوشته به دلایل حقوقی وحقیقی ارزش خواندن نداشت بذارید به حسابه اینکه تحت تهدیدهای فراوان دوستی عزیز بود(چاپلوسی می کنیم!)!!!
3-همینجا از پولی و تمام برو بچه های با معرفت تبیان که قدم به وبلاگ خودشون می ذارند تشکر می کنم
همچنین از آن من های نوعی و غیر نوعی که گاهی نظر می گذارند!!و گاههایی که نظر نمی گذارند پست ها را مطالعه!می کنند متشکرم!
سلام
من حرافم و دارم برای بار دوم پست می زنم
امروز اومدم یه داستان واقعی تعریف کنم
داستان من و کودک شعرم:
(قبل از کنکور)
_من در حال فلسفه خواندن_"فارابی در حدود سال 260 هجری در دهکده ی وسیج,از نواحی فاراب ترکستان متولد..."
که ناگهان کودک شعرم با پاهای برهنه پرید وسط کتاب!!!
_من خطاب به کودک شعرم_:عزیز دلم!الان نه باشه واسه بعد از کنکور!خب؟
کودک شعرم گریه می کرد و بهونه می گرفت...
_من با قیافه ی..._:بسه!!!!دارم درس می خونم. دست از سرم بردارو تا بعد از کنکور هم نیا!
....
(بعد از کنکور)
رفت که تا بعد ازکنکور هم نیاید....
<این داستان ادامه دارد>
****
نمی دونم چرا می خوام آخرین تراوش ذهنیمو بنویسم ولی اگه خوندید لطف کنید برداشتتون رو بنویسید:
دیروز
در تب نداشتنش
می سوختم
و امروز
که دارمش
آنقدر سرما خورده ام که...
حتی تب هم به سراغم نمی آید.
پی نگار:
1-این دومین تجربه ی پست زدن منه!
2-داستان و تراوش ذهنی ربطی به هم ندارند!!(شاید هم دارند!)
3-....(تا سه نشه بازی نشه!)
Design By : Pichak |