باز هم همان داستان سردر گمی همیشگی . تقصیر من نیست . یک نفر شنبه را به سه شنبه و چهارشنبه را به یک شنبه و جمعه را به دوشنبه گره زده است . من مانده و ده انگشت ِ ضعیف ِ گره وا نکن. هیچ چیز راست و ریس نمیشود . تلفن زنگ میزند . ناشناس. میگوید دوشنبه هم کلاس دارم . میفهمم که حالا دوشنبه دو کلاس دارم .یعنی تداخل کلاس دارم . دوشنبه میشود . جنازه برمیگردم . نمیخوابم . کارهای سه شنبه را انجام میدهم . ناقص انجام میدهم . میخوابم . سه شنبه تمام میشود . چنازه برمیگردم . کارهای چهارشنبه را ناقص انجام میدهم . پنجشنبه میشود . ناقص هارا تکمیل میکنم . خودم را در آینه نگاه میکنم . یک هفته گره خورده تر شده ام .
...
جمعه است!باید بروم ناقصی های پنجشنبه را تکمیل کنم!
...
زن را چه به این حرف ها ...
اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم ...
نمیفهمم چطور علایم حیاتی قطع میشود . نمفیفهمم چطور آدم را براساس علم تجربی میفرستند زیر خاک . مثلا قدیم ترها شوک نمیدادند و دفن میکردند . حالا شوک میدهند و گاهی طرف نمیمیرد و برمیگردد . ممکن است چند سال دیگر چیزی شبیه شوک بیاید که "شوک تر " باشد . آدم های بیشتری نمیرند و برگردند . نه ؟ بعد دکتر ها بنشینند و باخودشان فکر کنند اگر این "شوک تر" زودتر هم اختراع شده بود چقدر آدم الان زنده بود !
اعتراف میکنم مرگ را نمیفهمم.
نمیفهمم وقتی یک نفر چشم هایش را بسته و قلبش دیگر نمیزند کجاست ؟! همه را تماشا میکند ؟ اگر قهوه تلخ دوست داشت هنوز هم دوست دارد ؟ با همان سلیقه میرود آن دنیا ؟ صدای خنده ی فرد مورد علاقه اش توی گوشش میماند ؟ فقط با اعمالش میرود ؟ اگر عملش خنداندن فرد مورد علاقه اش بود چه ؟ ...
مرگ را نمیفهمم . مرگی که میتواند الان با دست های خودم به سراغم بیاید . یا فردا با پا های خودش ! اعتراف میکنم یکبار که پشت شیشه غسالخانه ، مرده هارا تماشا میکردم، انتظار داشتم بلند شوند . وقتی که زنی برای پیرزن مرده گریه میکرد میگفت : "آخرین لباسی که تنش بود را من برایش بافته بودم " من انتظار داشتم پیرزن بلند شود و بگوید : "هنوز هم دوستش دارم "
اما پیرزن خوابیده بود . مرده بود . من ولی مردنش را نمیفهمیدم .
زیاد با مرگ سرو وکله میزنم . به قبرستان میروم . قبر های اضافه شده را رصد میکنم . به درد فکر میکنم . فکر میکنم درد ها رودخانه هایی هستند که به دریای مرگ میریزند . همه ی دردها . مرگ دریایی است که آدم را به اقیانوس بی نهایت جاری میکند . لذت بخش است . . . همین شد که عادت کردم برای درد هایم قرص نخورم . نه برای رسیدن به مرگ . نه . برای چشیدن و مزمزه کردن درد . برای حس کردن این جریان ...
حرف های وحشتناک و ناامید کننده ای نمیزنم . جریان زندگی و مرگ باهم آدم را بزرگ میکند . 1 ساله را میکند 10 ساله . 10 ساله را میکند بیست ساله . بیست ساله را میکند من .
من ...
من ...
من ...
باید نماز و روزه ام را صاف کنم ...
دل مردم را هم ...
لطفا هرگونه کپی برداری و نشر بدون لحاظ کردن آدرس وب و منبع ممنوع :)
این اربعینم میاد
میره
نه میمیرم
نه کربلا میرم ...
-----------------------
گفتم :"کربلا "
گفتن: " حالا جوونی ... وقت داری "
زیر لب گفتم :
" لعنت به چشمایی که تو جوونی حتی حظ ّ ِ تماشای ضریح اربابشو نبره
چه برسه به تماشای جمال امام زمانش ...
----------------------
از حالا تا اربعین ، کربلا رفتن ویزا نمیخواد
کاش لیاقت هم نمیخواست ...
پ .ن : *عزاداری هاتون قبول
*قبلا : بی زحمت سیو نشه /الان : تصویر غیر اصلی شد . اگ خواسید سیو کنید .
*تصویر اصلی:گفتن نذار تا سیو نشه . نذاشتم :) . مچکرم
اگر زودتر یاد گرفته بود که احساسش را کنترل کند این همه سختی نمیکشید . اگر یاد گرفته بود به میزان معینی دوست بدارد . به میزان معینی محبت کند . به میزان معینی برایش بمیرد . به میزان معینی دلش بخواهد که او هم دوستش بدارد . به میزان معینی زندگی کند . اگر یاد گرفته بود این میزان معین را ، هیچ وقت کارچشم هاش به اینجا نمیکشید . این را من نمیگویم . این را همه ی منطقدانان عالم میگویند . خلاف نظر شاعرها . خلاف نظر عاشق ها . شاعرها معتقدند باید دست و بال احساس را باز گذاشت . آنقدر که احساس بتواند تا حد ّ ِ مرگ ! برای یک نفر به تکاپو بیفتد . قلب را بدواند . چشم را بگریاند . زانو را بلرزاند . کمر را خم کند...
اگر زودتر نظریه ی عشق را رد میکرد و به نظریه ی منطق دانان میرسید الان این وضعش نبود .
آدم ها وقتی میخواهند باهم تعامل کنند باید عقایدشان را باهم چک کنند . ببینند اول به قلب ایمان آورده اند یا به عقل . ببینند برای خدا هم عاشقانه سجده میکنند یا عاقلانه . کسی که عاقلانه به سجده میرود ، از ترس دوزخ است و از رغبت به بهشت . اما کسی که عاشقانه به سجده میرود ... دلش تنگ ِ کسیست ...
از کجا به اینجا رسیدم ؟ چه میگفتم ؟ ...
حوصله ی ادامه دادن ندارم . . .
بیخیال .
من را آفرید
در قم
قم را در ایران
ایران را در آسیا
آسیا را در زمین
زمین را در منظومه شمسی
منظومه را در کهکشان راه شیری
کهکشانم را در یک خوشه ی کهکشانی
خوشه ها ی کهکشانی را در آسمان اول
آسمان اول را در بین آسمان دوم
آسمان دوم را در بین آسمان سوم
آسمان سوم را در بین آسمان چهارم
آسمان چهارم را در بین آسمان پنجم
آسان پنجم را در بین آسمان ششم
آسمان ششم را در بین آسمان هفتم
عالم ملک را آفرید در بین عالم ملکوت
هرکدام از عوالم ملکوت را با دوازده هزار عالم دیگر آفرید
آفرید
همه را برای من !
خواست هدایتم کند، تا به ملک دل نبندم و ملکوتی شوم
امام آفرید
امامی که همه ی عوالم و همه ی موجودات آن هارا دانه به دانه میشناسد و دوستشان دارد .
مثلا من را ...
...
چهارتن از امام هایم
جایی از عالم ملک
دریکی از خوشه های کهکشانی
در کهکشان راه شیری
منظومه شمسی
روی زمین
قسمتی از آسیا
منطقه ای از عربستان
قبرستانی درمدینه
گوشه ای از بقیع
آرمیده اند
...
حتی
شمعی هم روشن نیست ...
پ . ن :انسان ! امامت کو ؟
_انسان : " امامم ؟ ! در یکی از همین عالم ها ...
او رفته است تا من اورا ازبین نبرم ... !
تا بتواند غایب باشد و هرطور شده هدایتم کند ."
خدایا ! شــــــــــــرمنده م................................................
آهسته میگویم
به خودم
به تو
:
"هیچ بهاری برگ های روی زمین را سبز نمیکند..."
همین خشک شدن ها
همین خرد شدن ها
عاشقانه ترین روزهای پایانی ِ ماست . . .
پ ن : ــــــــــــــــ . . . تـــقصـــیـر پایـیـز استــ . . .
بیا
بیا دل به دریا بزنیم و یوسف شویم.
چشم هارا ببندیم و باهم به سمت درهای بسته بدویم.
شاید سر بزنگاه خدا رسید .
درها را باز کرد .
بیا جور ِ زندان ِ ناحق را بکشیم .
شاید خدا مارا هم عزیز کرد .
بیا . . .
سوم ابتدایی که بودم روی به روی دبستانمان یک سوپر مارکتی بود که بعد از مدرسه میشد پاتوق بچه ها . من هم یکبار رفتم .وقتی رفتم بین آن همه خوردنی های رنگارنگ و جورواجور ، دو چیز نظرم را جلب کرد . یک آدامس خارجی که میگفتند وقتی میجوی رنگش مدام تغییر میکند و یک مداد گلی! از آن خوشرنگ هاش که با خیس شدن رنگ میداد . قیمت هردو هم گران بود . در عالم بچگی هم تصور میکردم با وضع اقتصادی متوسطمان هرگز خانواده برایم این دورا نمیخرند . یعنی اصلا پیشنهاد دادنش هم مسخره بود . این شد که یک برنامه ریزی بلند مدت کردم و ده تومان هایی که برای بیسکویت خریدن همراهم بود را ذره ذره جمع کردم. نه بطور مداوم . چون گاهی دلم بیسکویت میخواست ! اما کم کم جمع کردم . چهارم ابتدایی توانستم آدامس را بجوم و از تغییر رنگش تعجب کنم . و نوک مداد گلی را سر زبان بزنم و بعد روی کاغذ بکشم و کیف کنم .
ولی خب ، چهارم ابتدایی خودکار آمد و دیگر مداد گلی خیلی بکارم نمی آمد . آدامس هم طعم یک سال پیشش را نداشت . بزرگتر شده بودم و برایم عادی شده بود .
حالا هم همان کودک ِ 9 ساله ام ! دلم یک رشته ی خوب در ارشد میخواهد و دستم به آن نمیرسد . رسیدنش هم یک برنامه ریزی بلند مدت میخواهد که شور ِ رسیدن را میگیرد و همه چیز را از مزه می اندازد .
شاید هم ذات ِ دنیاست . یا خواست ِ خدا . . .
که یک جوری به خواسته هات برسی ، که دیگر خیلی هم دوستشان نداشته باشی . نه آن ها را ، نه دنیا را . . .
Design By : Pichak |