سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دنیای کوچک ما ختم میشود به سلام  و خداحافظی هایی که من ازین طرف قاب عکست به تو میکنم و تو از آن طرف قاب به من لبخند میزنی . یعنی علیک سلام ! یعنی خدا نگهدار . و من نمیشنوم و انگار که میشنوم،  قند در دلم آب میشود . دنیای کوچک ما جا شده است در خواب هایی که من میبینم و تو در آن ها به اشک تعبیر میشوی . خواب هایی که تعبیرش همزمان با خواب دیدن است . یعنی خواب ، اشک ، خواب ، اشک . . .دنیای کوچک ما از آن روزی دنیا شد که من فهمیدم ، خدا تورا حین آفرینش ، مستقیما در قلب من آفریده است . حتی اگر من هیچ وقت تورا نمیدیدم و نمیفهمیدم که هستی ، باز هم تورا دوست میداشتم . مثلا اگر تو در دنیای من نبودی و من یکروز در خیابان قدم میزدم ، بازهم حس میکردم چقدر سربه زیری تورا دوست دارم . یا اگر تو در دنیای من نبودی ومن گوشه ی این ایوان چای مینوشیدم ، باز هم حتما به این فکر میکردم که دلم برای لبخند ملیحت تنگ است و لابد آنوقت فنجان را فقط تا لب ها می آوردم و باز روی زمین میگذاشتم .
دنیای کوچک ما آغاز میشود از ابتدای این خیابان تا ابتدای همین خیابان ، وقتی که همین خیابان را مدام قدم میزنم و دست هایم را مدام بیشتر در جیب فرو میکنم . یعنی که فکر هایم عمیق تر و عمیق تر میشود . یعنی تو با هرقدم بیشتر در ذهنم فرو میروی و دستم هایم بیشتر در جیب ...
دنیای کوچک ما ، همین شب است و چند کاغذ و یک خودکار ، و عطر یاسی که اتاق را پر میکند و ... منی که تورا مینویسم و مینویسم و مینویسم .از تو ، به تو مینویسم . . .
دنیای کوچک ما همین همه ی نداشته های من از دنیاست که تو از خاطرم میبری شان . و همه ی داشته های تو از دنیا ، که من از خاطرت میبرمشان ...
دنیای کوچک ِ ما ...
 بی خیال ِ این حرف ها
بیا . . . بیا زندگی کنیم . بیا باز پشت قاب عکست و کمی قند در دل من بیانداز ... !
سلام . . . !

توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !


خاطره شده دریکشنبه 93/5/19ساعت 12:47 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آخرین بار همین چند شب پیش بود . دست خودم را گرفتم و زود از هال و راهروی کوچک رد شدم و خودم را  رساندم به در حیاط . میترسیدم آدم های خاکستری توی هال یک هو رنگی شوند و از من بپرسند کجا ؟ یا چه شده . یا حتی نامم را صدا بزنند و من بگویم بله و بغضم بریزد روی زمین ...
باید زودتر میرفتم

ورفتم ...

رفتم تا تاریکترین قسمت حیاط بزرگ ِ خانه . از سکوت و تاریکی و تنهایی که مطمئن شدم ، تکیه به دیوار زدم و آرام آرام نشستم . بعد هم مبهوت و با بغض بیات شده ی توی گلویم هی انگشت هایم را نگاه کردم . و باز انگشت هایم را . بعد تر باز انگشت هایم را . و باز ...

من فقط ... فقط داشتم به تو فکر میکردم و انگشت هایم را نگاه میکردم .

آدم اما گاهی طاقتش تمام میشود . آدم اما گاهی ... ، همین آدمی که به تو فکر میکرد و بغضش در چشم هایش این پا و آن پا میکرد ...همین آدم ، گاهی کم می آورد . دیگر به چیزی نگاه نمیکند و حتی به کسی هم فکر نمیکند . فقط بی مهابا صورتش را روی زانو میگذارد و تنگ بین بازوها میگیرد و گریه میکند . هق، هق ، گریه میکند .

آن شب هیچ چیز حال مرا خوب نکرد . نه اشک . نه تنهایی . نه سکوت . نه حتی عطر انگورهای روی داربست ...
 

توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !

 


خاطره شده درشنبه 93/5/18ساعت 12:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمیدانم این روزها پشت کدام چراغ قرمز شهر بیشتر توقف داری ، و نمیدانم کدام ثانیه شمار معکوس بیشتر انعکاسش را در چشمانت میشمارد . . . اما هرچه هست من به تمام چراغ قرمز های این شهر حسادت میکنم . من به تمام چهار راه ها حسادت میکنم وقتی هرکدام از راه ها امید دارند که تو انتخابشان کنی و من ... نه! من به تمام خط های عابر پیاده حسادت میکنم .من به صفحه ی کیلومتر شمار ، من به آینه ای که روبه رویت هست و ثانیه به ثانیه نگاهش میکنی ، من حتی به راننده ی ماشینی که جلویت میپیچد و تو به او اخم میکنی هم حسادت میکنم . اصلا . . . اصلا بیا از اول برایت بگویم . بیا از اول تر ...ببین . من آدم حسودی هستم . یعنی راستش ... راستش من خیلی آدم حسودی نیستم . یعنی درمورد  خیلی چیز ها حسادت نمیکنم . اما ، خیلی آدم حسودی هستم . یعنی به خیلی چیزها حسادت میکنم . یعنی در مورد "تو "به خیلی چیز ها حسادت میکنم . مثلا به تمام این شهر ، وقتی از صبح تا غروب تورا اینقــــدر در دل خودش جا میکند ...

یا به هر غریبه ای که به هر دلیلی با تو حرف میزند . یا به تو نگاه میکند . یا نگاهش به تو می افتد . یا با تو در یک زمان در یک پیاده رو قرار میگیرد . و به هر ناشناسی که به جای من ، در هوای یک خیابان با تو نفس میکشد ، حتی اگر قدم ها دور تر از تو ... حسادت میکنم .


ببخش اگر کمی سخت حرف میزنم .

آخر ...
تو نیستی..
تو در شهری . درخیابان . حتی شاید پشت یک چراغ قرمز . . . خیره به چراغ ثانیه شمار...!
می فهمی ام که ؟ !


توضیح واضحات : * وصف انتزاعی و صرفا جهت تمرین نویسندگی است !



خاطره شده درجمعه 93/5/17ساعت 5:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

لابد اگر الان زمان شما بود و شما امام حاضر ، یک نفر را فرستاده بودید که به من پیغام دهد : مولا فرمودند کاروانی عازم مشهد ، شهر ماست . با آن کاروان به دیدار ما بیا .

بعد من سر از پا نشناخته ، به هیچ چیز فکر نمیکردم و با سر می آمدم .

که ببینم مولای من ، مولای من ، مولای من ، چرا مرا طلبیده  ؟

بعد وقتی می آمدم و عزم بازگشت داشتم پیغام میدادید : به فلانی بگویید شب قدر را نیز در جوار ما اعمال به جا بیاورد .

بعد من باید سرم را به زیر ترین ، به خاک ترین ، به زمینی ترین زمین می انداختم و آب میشدم از لطف . از لطف . از لطف ...

آقای من

زمان شما نبود ، هرچند تمام زمان ها از آن شماست . محضرتان را درک نکردم . هرچند حضور ائمه بر قلوب شیعیان و احوالاتشان دائمی است .

اما تمام اتفاقات این چند خط بالا افتاد.

همین چند روز پیش

...

حالا من ِ بازگشته از جوار ِ شما ، دارم به حکمت دعوتتان فکر میکنم . آقا جان . دست خالی م را از چه پر کرده اید و برم گردانده اید ؟سرتا پا شوقم . دوست دارم این دعوت شدگی را به همه ی مردم شهر فخر بفروشم ...

و فریاد بزنم

علی بن موسی الرضا علیه السلام مرا خواست

مرا خواست

مرا خ و ا س ت . . .


خاطره شده دریکشنبه 93/4/29ساعت 12:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مداد رنگی :

دیجیتال :


خاطره شده درپنج شنبه 93/4/12ساعت 12:24 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

داشتم در یک تنهایی مطلق ، کودکانه ترین نقاشی آن روزهایم را رنگ میکردم که کنجکاو و بازیگوش آمدی ، نشستی بالای سرم و خیره شدی به چشم های سیاه  دخترکی که  موهای بلند بافته اش را تا پایین مقوا انداخته بود و دست های رنگ نشده اش را تا روی چشم هایش بالا برده بود . از به هم ریختن نقاشی و لبخند قرمزی که روی صورت دخترک نشست ،اما من نکشیذه بودمش ، فهمیدم اتفاقی افتاده . سرم را بالا آوردم . مدادرنگی هایم داشتند  از خوشحالی دور مقوا میچرخیدند و جیغ و داد میکردند که مهمان آمده . شاید هم به همین خاطر آن نقاشی زودتر از بقیه رنگ شد . وقتی گفتند :"مهمان! " سرم را برگرداندم و دیدم تو هستی . تویی که اول قلب کاراکترهای روی مقوا را به تپیدن در آوردی و بعد قلب مرا . . .


 

بعد از آن روز هربار میخواستم نقاشی بکشم کاراکترها هنوز زبان در نیاورده سراغ تورا میگرفتند و اگر نبودی مداد مشکی ام را به بیرون از کاغذ هل میدادند . آنوقت من باید قهر چندین روزه ی سفت و سختی را تحمل میکردم . تا اینکه تو بیایی و بنشینی و دست من و مداد و لبخند های آلبالویی کاراکترها را سیر تماشا کنی  .

کم کم این مداد رنگی ها یاد گرفتند چطور روی یک کاغد نمناک نقاشی کنند . تقصیر چشم های من بود . قبل تر هم گفته بودم یک رابطه ی خاص بین تو و گلو و چشم وجود دارد که علتش را نمیدانم . به هرحال چند وقتی بود که هرچه میکشیدم زود تر از صورتم خیس میشد . برای کاراکترها که بد نبود . آب بازی راه می انداختند و جیغ و دادشان تمام صفحه را برمیداشت . تو اما خیلی این باران را دوست نداشتی . مدادم را میگرفتی و چتر میکشیدی بالای سر همه ی بچه های بازیگوش ِ روی مقوا و بعد به من اخم میکردی . اینکار را که میکردی کاراکترهایم بغض میکردند و میرفتند یک گوشه از صفحه مینشستند و مدادم هم بی حوصله خودش را مدوّر روی کاغذ میکشید و خط خطی میکرد .

تو بودی دیگر ...

زور اخم تو از زور  من و نقاشی هایم  بیشتر بود .

زندگی گذشت . بودنت دنیای من را ، دنیای نقاشی هارا عوض کرده بود . تو آمده بودی و تنهایی پر از سکوتی که من به نقاشی ها تحمیل کرده بودم  را به هم زده بودی . من هم عادت کرده بودم . دیگر حریف خودم و نقاشی ها نمیشدم . دیگر در تنهایی طرح  نمیزدم . تمام روز را بی صدا و متوقف مینشستم تا تو پیدایت شود و من تازه دست هایم را باز کنم و خمیازه بکشم و بخواهم زندگی را شروع کنم .

زندگی را متوقف میکردم تا تو بیایی . غذا نمیخوردم . حرف نمیزدم . درس نمیخواندم  . جواب کاراکترهایی که با انگشت ها و نوک مدادم بازی میکردند و غر میزدند را هم نمیدادم . فقط خیره مینشستم و منتظر میماندم . . .

نمیدانم آخر از کدام رنگ مداد رنگی ، یا از شیطنت و خنده ی کدام کاراکترم خسته شدی که بنای رفتن گذاشتی . . .

و نمیگویم که چه بر سر مداد رنگی ِ سفیدم آمد که دوستش داشتی ...

و نمیگویم که چه اتفاقی برای لبخند های آلبالویی دخترک موبلند روی مقوا افتاد _که من نکشیده بودمش_

و حتی از کاغذهای خیس خورده با کاراکترهای مبهم هم حرفی نمیزنم ...

خیالت راحت!

اتاق درگیر یک تنهایی مطلق است وساکت . صفحه آرام و بی سر و صداست و من نشسته ام ، و با یک مداد مشکی ، آرام و مهربان ، کودکانه ترین کاراکترم را طرح میزنم .مثل مادرهایی که خبر های بد را ، در سینه میگذارند و لبخند میزنند به بچه هایی  که انگار از یک اتفاق ناگوار مبهم ، بو برده اند .

----------------------

قصه ی مـ . ا به سر رسید . . .


خاطره شده درچهارشنبه 93/4/11ساعت 11:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده بودم به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ . هروقت فکر تلخی گذشته و ابهام آینده مینشست در سرم و محکم به گیج گاهم مشت میزد ، دستبندم را از زیر آستین در میآوردم و هی دانه های مرواریدش را میگرداندم و خیره خیره نگاهش میکردم و بعد سعی میکردم تصور کنم که دقیقا اگر لباس چه رنگی باشد ، این دستبند زیباتر جلوه میکند !
هه.احمقانه ترین فکری بود که میتوانست جای جدی ترین فکرهارا در سر آدمی مثل من پر کند . اما میتوانست! وهمین برای من کافی بود .

گاهی زندگی به جایی میرسد که بخواهد به من بفهماند تو اگر باشی تلخ است و اگر نباشی تلخ است . چیزی روبه راه نیست و روبه راه نمیشود . پس باید تورا با احترام گوشه ای از دل گذاشت و تازیانه را بر عقل کوبید و به سمت آینده تاخت . آینده ای که نزدیک ترین حالتش ، تصویر جاده ی مه آلودی در نیمه شب است که هر آن احتمال ریزش سنگ دارد و هرلحظه سقوط در پرتگاه . میماند خدایی که ناخوداگاه در هرقدم نامش را هزار بار صدا میزنی . از اضطرار .

اضطرار ...

یک زمانی - منظورم زمانی است که کوچکتر از اینی که هستم بودم - با خودم فکر میکردم اضطرار یعنی چه ؟ تصویرش چیست ؟ بعد تر ها فهمیدم اضطرار یعنی ناامیدی از همه ی عالم و امید به خدا ! تصویر ساده اش کودک گم شده در خیابان است . با اشک گرم و گریه ی خالص، هی پریشان سرش را میچرخاند و این طرف و آن طرف میرود . هرچه بیشتر دور خودش میگردد سرگردان تر میشود . ناامیدتر میشود . صدای گریه اش بلند تر میشود . جواب کسی را هم نمیدهد . فقط مادرش را صدا میزند .

دارم به وزن "فقط مادرش را صدا میزند " فکر میکنم . شاید بشود که غزل بشود .

بگذریم .

شده ام همان کودک لجباز گم شده . نا امید و مضطر و پریشان و اشک آلود . حوصله ی کسی را هم ندارم . هی چرخ میزنم و هی گم میشوم . هی گم تر میشوم . حتی اگر این آدم های دور و بر واسطه ی وصال باشند ، اما من همان کودک پریشان بی حوصله م . هیچ کس نه . فقط او ...

ببخش که اینقدر پراکنده مینویسم . حس و حال پراکندگی دارم . مثل ذرات غبار در باد . یک آشفتگی محض . نخند اما تا نیمه ی متن قلمم را هم سر و ته گرفته بودم . میفهمی که ؟ :)

نگاهم به دستبند بود.

آخر این روزها ... دخترانه تر از آنچه که فکرش را بکنی دلم را خوش کرده ام به یک دستبند با مروارید های یاسی رنگ...



خاطره شده دردوشنبه 93/4/2ساعت 9:19 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مجید آقادادی رو طلبه های سال 75 76 اصفهان میشناسند . یه طلبه ی 19- 20 ساله ی بامزه ی بامرام بامعرفت . معرفت نه به معنای مردی و نامردیش! نه! معرفت به معنای خود ِ خود ِ معرفت . ازاون معرفتایی که اگه سیب به دست آقا مجید میدادن تو روضه ی حضرت زهرا (س) غرق میشد . یه معرفتی که بی معرفتا رو به خنده می انداخت . مثل همون وقتی که یکی از بچه ها اومد تو حجره و داد زد. آداداها !یه فکری واسه  شام بوکونین !

آقا مجیدم تا شنید دستش رفت رو صورتش و پهنای صورتش خیس اشک شد و زیر لب گفت : شام ! شام! امان از شام...

بچه ی باحال بامعرفتی بود . اونقدی که بعد ِ جوون مرگ شدنش آیت الله ناصری گفته بودن : " آقا مجید باقی درس طلبگیشو تو برزخ ، در محضر پیامبر اکرم (ص) تحصیل میکنه"


بگذریم . میگن یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت . یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .ترمز زد و ایستاد . یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد : الله اکبر و الله اکــــبر ...

نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .

اشهد ان لا اله الا الله ....

هرکی آقا مجیدو نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِس ؟! قاطی کردس چرا ؟ !

خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چیطو شد یهو ؟ حالدون خُب بود که !

مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت : "مگه متوجه نشدید ؟ پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای  دورش نگاهش میکردن . من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون  از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"

روحش شاد .

نقل از استاد مظلومی . پژوهشگر و مدرس ِ موسسه فرهنگی عقیدتی آسمان

-------------------------------

پ . ن  : میریم تو جمع میشینیم و میشیم مستمع غیبت . جو رو به هم نمیزنیم و مجلسو ترک نمیکنیم چون : سخته!

میریم تو خیابون و بین جمعیت غالب بدحجاب . نهی از منکر نمیکنیم و صدامون در نمیاد چون : سخته!

رفیقمون راس راس با نامحرم گپ میزنه و وقت میگذرونه . بهش تذ کر نمیدیم چون : سخته !

سخته . سخته ؟ !

سخت تر از کاری که آقا مجید کرد ؟ آبرو و حیثیت و عزتی اگر هست مال خداست تا پای دین خدا خرج بشه . فکر نکنیم سکوت در برابر نافرمانی از خدا برامون آبرو و عزت میاره و محبت تو دل بنده های خدا ایجاد میکنه . نه . خدا محبوبشو محبوب بنده هاش میکنه .

تفکر لطفا


خاطره شده درچهارشنبه 93/3/28ساعت 12:25 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اخم هایم را در هم کرده ام و کز کرده ام گوشه ی این اتاق و خیره شده ام به سقفی آجری که آسمان نیست و ستاره هم ندارد . چیزی به شروع امتحان ها نمانده . من سخت درس میخوانم . اما فایده ای ندارد . در حاشیه ی هیچ کتابی این نکته نیامده که چطور میشود که تمام شوم (اینجا میخواستم چیز دیگری بنویسم که ننوشتم ). و هیچ سطری از کتاب هم پاسخ نداده است که توچرا دیگر حوصله ی مرا نداری.

باید جای خالی این سوال هارا پر کنم . باید همه ی کتاب ها و جزوه هایم را حاشیه بزنم ...

اخم هایم را در هم کرده ام و چرا دروغ ؟ حال گریه هم ندارم. کار بی فایده ایست . نه ارزشی دارد نه ثمری . چشم را میبرد . رمق را میبرد . قرار را میبرد . تو راهم که مهربان نمیکند .

اخم هایم را در هم کرده ام  و کز کرده ام گوشه این چهاردیواری مطلق و به خدایی فکر میکنم که میگویند مرا خیلی دوست دارد . و با گریه ی من دوست ترم دارد  . و مهربان است . و با گریه ی من مهربان تر هم میشود . و مرا میشنود . و گله هایم را بیشتر هم میشنود و . . .

به اینجای فکرم که میرسم گریه م میگیرد . بدون اینکه به اخم تو فک کنم ، رو به خدا گریه میکنم و میگویم کاش این چهار دیواری دیوارهای کمتری داشت . . .

شاید هم لبخند میزند به افکار کودکانه ی من

...

گاهی چقدر دیر صبح میشود ...

 


خاطره شده درجمعه 93/3/9ساعت 1:23 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

 

* برای مشاهده ی تصویر در سایز اصلی روی آن کلیک کنید

* ضمن تشکر از محبت همیشگی مخاطبان عزیز ، صاحب اثر ظاهرا و قلبا راضی به سیو  ِ نقاشی نیست و اگر بصورت فردی به کسی اجازه ی سیو داد قطعا در روی دربایستی گیر افتاده است :)


خاطره شده درپنج شنبه 93/3/1ساعت 12:48 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت