سفارش تبلیغ
صبا ویژن

________________  


خاطره شده درسه شنبه 92/11/22ساعت 1:6 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آشفته تر از مو شدم ، اصلا یه وعضی
هی این سو و آن سو شدم ، اصلا یه وعضی
من را به دمب این و آن بستند از بس
همرتبه ی جارو شدم ، اصلا یه وعضی
از این و آن و آن و این ها شرم کردم
هی باخودم پررو شدم ، اصلا یه وعضی
تا تو خودم غم های عالم را بریزم
بدجور تو در تو شدم ، اصلا یه وعضی
درد و امد در زد . کمی دارو به من داد
معتاد بر دارو شدم ، اصلا یه وعضی
 آمد کسی قیچی کند ابروی من را
بی چشم و بی ابرو شدم ، اصلن یه وعضی
هی ریسمان ها اعتمادم را گزیدند
این شد که من ترسو شدم ، اصلن یه وعضی
روباه بودن را به بنده یاد دادند 
از کودنی آهو شدم ، اصلن یه وعضی
من جوجه اردک نیستم ، زشتم اگرچه
شاید که بعدا قو شدم ، اصلا یه وعضی
***
خیر سرم باید مقاله مینوشتم
شاعر شدم ، خواجو شدم ! اصلا یه  وعضی


خاطره شده درشنبه 92/11/19ساعت 9:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

1

دلگیرم از این روز پاییزی
دارد بدون وقفه میبارد
تر میکند هی خاطراتم را
دست از سر من بر نمیدارد

دلگیرم از این روز پاییزی
تا حس شعرم را برانگیزد
می آورد تا کوچه ها من را
هی زیر پایم برگ میریزد ...

دلگیرم از این روز پاییزی
که روسری ات را سرم کرده
من را کشانده تا خیال تو
با هر قدم تنها ترم کرده

بایدحواسم پرت تر باشد
انگار نه انگار اینجایی
دلگیرم از این روز پاییزی
دلگیرم از این شعر و تنهایی



2

من میتوانم مال تو باشم
تو میتوانی مال من ... شاید
تو پابه پای عشق من ای کاش ...
من پابه پای عشق تو . باید !
رویای خیس ت چشم هایم را
هی قطره قطره قطره تر کرده
من زیر سقف آسمان تنهام
تو نیستی ، باران نمی آید ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/11/17ساعت 12:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 


خاطره شده درچهارشنبه 92/11/16ساعت 12:59 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ازبسکه پنیر و مرغ و روغن داده است

یخچال همه هموطنان آباد است

دیگر همه ی گرسنه ها سیر شدند

دولت که نگو !کمیته ی امداد است


هی دور فروشگاه زنجیر شدیم

تا این ته صف به سر رسد ، پیر شدیم

ما گشنه تر از شما اگر هم بودیم

دیگر همگی بطور کل سیر شدیم

***

بعد ازآن صد روز تدبیری که دولت کرده است

چرخ گاری کنده و جایش سبد آورده است

مردم ما اینقدر راضی به زحمت نیستند

مرغ جان . تخم طلاتان ظاهرا بی زرده است !

***

ادامه دارد


خاطره شده درسه شنبه 92/11/15ساعت 9:35 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آدم های دور و برت را اگر یک نگاه بیاندازی میبینی وقتی غم دارند ، یعنی اغلب وقتی غم دارند ، یا یک گوشه کز میکنند یا اصطلاحا سر به زانو میگذارند ، یا زانو به بغل میگیرند ، یا به یک چیز تکیه میکنند ، مثل درخت ، مثل دیوار ...

یک گوشه کز میکنند چون گوشه "دیوار" دارد  . چون میخواهند تکیه بدهند .

سر به زانو میگیرند تا به زانوهایشان تکیه بدهند.

زانو را بغل میگیرند تا بتوانند به خودشان تکیه بدهند.

در واقع آدم هایی که خیلی غصه دارند " رمق " ِ حفظ ِ تعادلشان را ندارند و ناخودآگاه تکیه میدهند .

یا بهتر بگویم

از این به بعد اگر دیدید یک نفر با دل گرفته به جایی تکیه داد یا یک گوشه کز کرد ، بدانید یک عالم غصه ناگهان ریخته به دلش و رمقش را برده .یعنی اگر تکیه ندهد احتمالا زانوهایش طاقتی ندارند .

یک همچین چیزی .

به همین سادگی .

به همین پیچیدگی . . .


پ.ن: ساده نگیر این همه سادگی رو


خاطره شده درسه شنبه 92/11/15ساعت 7:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

همین الان داشتم تحقیقی در مورد مذاهب فقهی انجام میدادم که یکهو به این نتیجه رسیدم که :

تو اگر نقش اول یک فیلم بودی حتما هیچ دیالوگی نداشتی . در تمام سکانس ها و حالت ها و لوکیشن ها ساکت بودی و  دوربین باید مدام زوم میکرد روی چشم هات و چشم هات و چشم هات ...

این را هم اضافه کنم که

من تماشاگر خوبی هستم.


خاطره شده دردوشنبه 92/11/14ساعت 12:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟


این سوالی بود که معلم انشای آن روزهایمان میپرسید و من هم خیلی خلّاقانه دوصفحه انشاء مینوشتم که معلّم !من میخواهم در آینده معلم شوم !

یکبار هم معلّم خلّاق تر ِ ما ، از ما نپرسید که حالا معلّم ِ چی؟

به هرحال مهم اینست که الان همان آینده ی داخل انشاء است .

الان آینده است  و من دانشجویی هستم که دروس مربوط به علوم قرآن و حدیث را پاس میکنم و به نویسندگی علاقه مندم . به همین خاطر دنبال کلاس تصویر گری میگردم تا شاید بتوانم شعر هایم را مورد نقد قرار دهم و انیمیشن ساز خوبی شوم .همه ی این ها حتما از من برنامه نویس خوبی میسازد و سطح ِ مرا در تایپو گرافی و طراحی پوستر بالا میبرد .

مادرم هم با من موافق است و میگوید حتما گرایش مدیریت آموزشی زیر مجموعه ی علوم تربیتی در کارشناسی ارشد میتواند آینده ی روشنی باشد برای منی که تمام ایده ام مربیگری در یک مهد کودک است !

البته دوستانم هم میگویند همین شیعه شناسی را ادامه دهم و اصل ا من خلق شده ام برای علوم سیاسی . اگر اینطور نبود درس های فلسفه و کلامم را اینقدر قوی پاس نمیکردم .

این آینده ی من است که الان است. و من دانش آموز و دانشجوی علوم انسانی ، این روزها ، سخت ، علاقه ی کمرنگم به درس شیمی در سال های اول دبیرستان را ، جدی گرفته و مورد بررسی قرار داده ام .

روح ِ معلم ِ انشایمان شاد !




خاطره شده درجمعه 92/11/11ساعت 10:42 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

جاذبه ی زمین صبح ها ساعت هفت و خورده ای ، یعنی دقیقا ده دقیقه مانده به وقتی که دارد خیلی دیر میشود ، به اوج میرسد و سر من را به بالش میچسباند .

بعد از خواب ِ کمی بیش از این ده دقیقه

توان جسمی م ، صبح ها ساعت هفت و خورده ای ، یعنی دقیقا چند دقیقه بعد از وقتی که خیلی دیر شده به اوج خود میرسد و مرا با سرعتی باورنکردنی میدواند .

بعد از این ها ، من سر ساعت یا کمی دیرتر  از سر ساعت ، به کلاس میرسم . خودم را می اندازم روی یک صندلی خیلی دور از استاد ، خودکار ریز نویسم را در می آورم ، سفید ترین صفحه ی دفتر کلاسوری را باز میکنم و با معده ی خالی و دهان خشک ، یک مشت شعر عاشقانه را شکسته نستعلیق مینویسم.

به همین علت گاهی ، شاید هم اغلب ، هم کلاسی ها مرا فاقد ارزش ِ ذاتی ِ دانشجویی میدانند . یعنی همان _جزوه_

بعضی هایشان هم که کمتر با من ارتباط برقرار میکنند شاید مرا خل و چل میدانند .

این ها همه اش روز مره هایی است که اصلا ذهن مرا مشغول نمیکند . من بیشتر فکرم به این مشغول میشود که چرا ابسرد کن ِ کنار کلاس 26 هیچ وقت لیوان ندارد و خیلی دغدغه ی این را دارم که وقتی راه میروم گنجشک ها ی گوشه ی پیاده رو را نترسانم . این ها مسایل مهمی است .

هوممم

دلم میخواست یک زبان عاریه ای ناشناس داشتم _کمی شبیه یک خط اعتباری جدید _ و با آن همه ی حرف های نگفته ام را میزدم و هیچکس نمیفهمید منم و بعد هم از جا میکندمش و می انداختمش دور !

اگر این زبان را داشتم حتما صبح ها به فلان هم کلاسی  میگفتم که مقنعه ی کجش را صاف کند ، و در یک ساعت و نیم کلاس چهل و سه بار در جواب سخنان پر بار استاد میگفتم برو بابا ، و به آن یکی استاد هم میگفتم زنگ موبایلش را برایم بلوتوث کند و به معاونت فرهنگی تفاوت های بین مهد کودک و دانشکده را یاد آور میشدم تا اینقدر کاغذ رنگی به در و دیوار نچسباند و به مدیر گروه هم میگفتم که احتمالا کاسبی و تجارت را بهتر از مدیریت انجام می دهد .

به سازمان سنجش هم میگفتم هرچند جایگاه حقوقی دارد اما سر پل صراط یقه اش را رها نخواهم کرد  .

همین

من دلم همینقدر از تمام دنیا پر است

من دیگر برای هیچ ناگفته ای زبان عاریه ای نمیخواهم و اگر همین حرف هارا بزنم برای آرامشم کافیست . حتی اگر فقط همان اولی را ...

میفهمی که

یا اتاق گرم است

یا هوا

یا سر من

به تو

در بین بی ربط نوشته ها

. . . تب دارم . . .


خاطره شده درچهارشنبه 92/11/9ساعت 8:44 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ساعت بیست و چهار و اندی به وقت ِ سکوت

تو لابد الان خواب هستی و من اینجا دوساعت قبل از قرارمان منتظرت نشسته ام . ساعت بیست و شش و کمی ، قرار است تو بیایی به خوابم و باز یا کابوس شوی یا رویا . چه میدانم .یا خوابم را سبک میکنی و از جا میپرانی ام ، یا عمیق میکنی و میمیرانی ام . چه فرقی دارد . به هر حال این ساعت های بیست واندی ... کله ی صبح دوباره از سر گرفته میشوند . 6 - 7 - 8 ... و تو نیستی .


کسی میگفت تورا ، بریزم در کیسه ی الفاظ و هرصبح کیلو کیلو بدهمت به معبّر تا برایم تعبیرت کند و حرف حسابت را بفهمم .من هم گفتم بدهم که چه بشود ؟ که یا تقدیر نحس به رخم بکشد یا بخت ِ سپید ؟که اگر اولی بود دق کنم و اگردومی بود اثبات کنم از سنگینی شام ِ نخورده است ؟
زرشک !
همان بهتر که تو هی با قدم های مبهمت بیایی و خواب مرا لگد مال کنی و بروی . بالاخره یا گرد قدمت سرمه ی چشم میشود یا خرد و خمیرمان میکنی دیگر .

دارم هی حرف های تکراری را تکرار میکنم .

ولی خب ، دم ِ این لحظه های سیاه ِ بی خورشید گرم . بسکه غریب نوازند . شب غریب نواز است . شب غریب را به چشم میگذارد . ماه برایش روشن میکند . ستاره به سرش میریزد . عالم را به افتخارش ساکت میکند و مگوید نوبت توست . هرچه میخواهد دل تنگت بگو .بعد هم تا خود ِ صبح مینشیند و یک دل سیر به نجوای غریبی اش گوش میدهد.

ساعت نزدیک 25

از بس گفته ام بیا ! قدمت روی چشم !، توی بی چشم و رو هم صاف قدمت را میگذاری رو چشم م . این را وقتی که پلک هایم سنگین میشود میفهمم . که یعنی داری می آیی و قدمت به چشمم است . آنوقت سر مرا روی بالش فشار میدهی و فرو میروی درچشمهایم . چشم های من میسوزد و خیس میشود و تو در ذهنم قصه میبافی ...

همان خواب

همان کابوس

همان رویا

یادت هست یکبار نوشته بودم تاریکی شب ، همان سیاهی زیر زمین است که دم غروب راه میفتد از  پله ها بیاید بالا و وقتی میرسد بالا همه جا شب میشود ؟! تاریکی ذره ذره در همه جای حیاط پهن میشود و کم کم آسمان را هم میگیرد .

بعد هم که خسته میشود از همان پله ها برمیگردد پایین . آنوقت همه جا صبح میشود . به خاطر همین ،روزها هم  در زیر زمین ، شب است .

هنوز هم به این اراجیف معتقدم .

خوش به حال آنهایی که در آسمان زندگی میکنند . آسمان اصلا زیر زمین ندارد . شب هم ندارد . تاریکی هم ندارد . به همین خاطر است که آسمان ترس هم ندارد .

به هر حال اینجا زمین است و الان یک عالمه تاریکی از زیر زمین در تمام حیاط پخش شده و من غرق  در این تاریکی دارم کم کم چشمان سنگینم را به تو میسـِ ...


خاطره شده درسه شنبه 92/11/8ساعت 12:39 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت