سفارش تبلیغ
صبا ویژن

11

ساعت کمی برای خواب است

ساعت باید آنقدری باشد که دیگر جای خالی نداشته باشد

باید آنقدر فشرده باشد که وقت نکنی خواب نروی

وقت نکنی از خواب بپری

حتی وقت نکنی کابوس ببینی ...

ساعت باید آنقدر زیاد باشد که تو مجبور شوی همه اش را بخوابی ...

همه اش را...

بی کم و کاست

بی حتی یک دقیقه بی قراری ...

ساعت باید زیاد باشد . ساعت مثلا باید 3 یا 4 باشد

بیشتر هم میتواند باشد

خیلی بیشتر

نزدیک های صبح

نزدیک های وقت ِ بیداری ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/10/5ساعت 11:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خیلی ها  حسّی شبیه جان دادن را تجربه میکنند .
.
.
.
مثلا وقتی اربعین باشد و از قافله جامانده باشند ...



خاطره شده دردوشنبه 92/10/2ساعت 11:43 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

فکر میکردم از آخرین باری که تماس گرفته ام و جوابی نشنیده ام و خیره به صفحه ی موبایل به خواب رفته ام سه چهار ساعتی گذشته است . فکر میکردم ...

ولی  با صدای موبایل نشنیده ای که از  خواب پریدم ، فهمیدم فقط نیم ساعت از آخرین ناامیدی ام گذشته  .


نیم ساعت خواب  اما ، رکورد شکنی است،  برای چشم های لجباز من .

آفتاب، از پنجره آمده و روی پاهایم دراز کشیده و لابد منتظر است مادرانه برایش لالایی بخوانم و دامن بزنم به این خواب آلودگی ِ نیم روز .

من ولی آشفته تر از این حرف هام .

دوباره که انگشتم را روی call بگذارم و تماسی حاصل شود و پاسخی نه ! حتما این آشفتگی بیشتر هم خواهد شد .چادر نماز را کنار می زنم و آرام خودم را از روی زمین ِ گرم آفتاب خورده بلند میکنم و میکشم جلوی آینه .

راست گفتم که آشفته ام !

یک جوری خیره  میشوم که انگار در آینه چند شماره ی دیگر از تو نوشته اند . ولی ننوشته اند .

میدانم در این ساعت و با این آشفتگی به هر شماره ی ناشناسی در هر کجای جهان ، زنگ بزنم حتما بعد از بوق اول پاسخ خواهد داد : بله . الو ؟ hello . سلام علیکم . hi . و ... همه در دسترسند و همه سرشان خلوت است و همه گوشی هایشان شارژ دارد و همه اتفاقا منتظرتماسند و ..

بله

در این مواقع ِ اشفتگی همیشه قانون همین است که فقط تو در دسترس نباشی و تو هزار اتفاق برای گوشی ات افتاده باشد و تو به هر دلیل بی منطق و با منطقی ، پاسخگوی تماس  ما نباشی ! لطفابعدا تماس حاصل فرماییم ...

هومم...

قهر های بچگانه ی از روی ناچاری ام را دوست دارم . وقتی گوشی را به گوشه ای می اندازم و در فکرم با اخم میگویم : دیگه زنگ نمیزنم !

و چند دقیقه بعد باز انگشتم را نا امیدانه روی کال میگذارم و ...

تماس که میگیرم  ، کسی غیر از تو پشت خط است که بوق های کج و معوجی میزند و هر بار به بهانه ای ردم میکند . سمفونی ِ " تو نیستی " راه انداخته است برایم ...

مزخرف است این سیم کشی های ارتباطات

دلم باد صبا میخواهد

یا نسیم سحر

یا هرچه که خبری از نفس های عمیق و چشمان آرامت به من بدهد ...

همین

*متن توصیفی انتزاعی است



خاطره شده درشنبه 92/9/30ساعت 4:51 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مبل

سقف

بخاری

پنجره

فرش

سرامیک

میز

اف اف

تلفن 

...

هزار بار دیگر هم که این دست هارا بگذارم زیر چانه و به همه ی این هایی که اسم هایشان را بلند بلند گفتم خیره شوم ، باز هم همه ی تو خیال است . نه مبل تویی ، نه سقف ، نه تلفن ..

من ظرف هم که بشویم یکی در میان جواب دیالوگ های نشنیده ی تورا میدهم و گاهی هم به صدای قهقهه ات گوش میدهم و لبخند میزنم .

هرچند ، تو هیچ وقت قهقهه نمیزنی و من مدام اینجایش را اشتباه میکنم .

اینکه دیشب خواب ازدست دادنت را دیدم در حالیکه تو اصلا برای من نیستی،  میتواند دلیل خوبی باشد ، که تو برای منی ، نه ؟ اگر نبودی که من کابوس نمیدیدم !

آدم ها فقط به خاطر ترس از نداشتن داشته هایشان کابوس میبینند .هوممم... چه کابوس خوشایندی .

دیشب خواب دیدم از دستت داده ام و امروز برعکس همیشه حتی قاشق چنگال هارا با ذوق میشستم و گاهی هم با پشت دست ِ کفی ، اشک هایم را پاک میکردم !

اینکه اصراردارم هرطور شده اشک هایم را پاک کنم فقط به خاطر این است که صحنه ی رمانتیکی است و من از اجرای این سکانس خیلی لذت میبرم . هنرمندانه است از بس .

به هر حال پیشنهاد میکنم بیایی و با من ظرف بشویی .

نه

گاهی دوست دارم خیلی منطقی و دور از احساس باهم صحبت کنیم .

مثل نامه های اداری مثلا :

بدینوسیله از جنابعالی درخواست میگردد ، تشریف بیاورید و در کنار بنده با من ظرف بشویید . _خط خطی _ با من ظرف هارا شست شو دهید . _خط خطی_ بدینوسیله از حضور جنابعالی درخاست _خطخطی_ درخواست میگردد تشریف بیاورید و .....

***

الان که دارم با تو حرف میزنم هم به مانیتور خیره شده م .

هزار بار دیگر هم که این دست هارا بگذارم زیر چانه و به مانیتور خیره شوم ، باز هم همه ی تو خیال است...


* نوشته صرفا جهت تمرین قلم و انتزاعی است


خاطره شده درچهارشنبه 92/9/27ساعت 9:46 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

روزهای زیادی از واقعه ی تولدم میگذرد

وحالا کوچکترین غصه های دلم هم قد کشیده اند.

برای خودشان مردی شده اند این غم های زنانه.

زورم هم به بازویشان نمیرسد

شد ه اند همه ی کاره ی این دل .میخندانند . میگریانند . بیدار میکنند . میخوابانند . . .

وضع نابه هنجاری است در مملکت دلم .

به فکر یک کودتا هستم

یک کودتای غم انگیز ...

یک کودتای سخت باران زا ...




خاطره شده دریکشنبه 92/9/24ساعت 8:7 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سلامی به یاران غارت زده

به هم گعده ای های دانشکده

به آنان که از  علم و دانش پرند

غذاهم خورشت علف میخورند


به یاران ِدربه در بی پناه 

فشرده شده در دل خوابگاه

جوانان  علم از بُن آموخته

به دلدادگان غذا سوخته

به شب زنده داران در واتس آپ

متهجد اندر دل کافی شاپ

به این درسخوان های تا حد ّ ِ پاس

به این عالمان رها در پلاس

به جزوه نویسان بی خانمان

زچشم تمام رفیقان نهان

به امداد غیبی که از آسمان

تقلب رساند سر امتحان

سلامی به ماست و سلامی به چیپس

به دختر به خانم به مو به کلیپس !

به علم نهفته درون سرش!

به آباءو اجداد و ... تا آخرش ...

سلامی به کوهان ِ بر سر ، نشین

سلامی به راننده و سرنشین !

سلامی به بیماری ِ قرن ما

به آقا پسر های دختر نما

به انکس که مو بر سرش کاشته

هرانچه خدا کاشت، برداشته !

سلامی به استاد و تدریس او

به فریاد ِسوز آور  ِ هییییییس او

به هرم نگاه پر از رافتش

به نمره ، به خودکار پر برکتش

به تدریس مطلق ز روی کتاب

به این رسم شوم حضور و غیاب

سلامی به واحد سلامی به پاس

به جز جگر ، خواهش و التماس

به استاد ، غلط کردم ِ آخرش

به گریه ی پشت در دفترش

سلامی پر اخلاص و از عمق جان

به نمره گرفتن به زور ِ زبان !

***

سلامی  به دانش سلامی به جو

ز گهواره تا گور دانش بجو


*روز دانشجو بردل سیاه یزید لعنت !


خاطره شده درجمعه 92/9/15ساعت 11:29 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قصه ...

قصه از همان روزی شروع شد که خدا مهر شقایق را به دل بلبل انداخت .

همان وقتی که بلبل گرد شقایق میچرخید و شقایق ، نسیم به نسیم ، روی بر میگرداند و لکه ی داغ بین ِ گلبرگ هایش را از نظر بلبل پنهان میکرد .

بلبل اما آسان تر از این حرف ها _دل_ سپرده بود ...


قصه از همان روزی شروع شد که پیچک نیلوفر ِ خانه دست به تنه ی درخت گرفت و کم کم کم بالا آمد و جوانه زد . یا از همان روزی که باران ، گونه ی گلبرگ محمدی را بوسید ...

نمیدانم . نمیدانم آنروز که یکی بود و یکی نبود قصه ی ما نوشته شد  ، دیگر چه اتفاق های عاشقانه ای افتاد . فقط میدانم تو وقتی قدم بر میداشتی ، انگار به جای یک شاخه رز ،یک فصل ، بهار پشت سرت پنهان کرده بودی . یک فصل بهار ... بهار ِ بارانی .

از آن بهار هایی که سبز است و غرق شکوفه و  نغمه ی چکاوک است و از هر صبحش  که گنجشک میرقصد تا هر شبش که عطر محبوبه میپراکند ، باران قطع نمیشود . از آن بهار هایی که نم ِ باران همیشگی اش خنده بر لب مینشاند . از همان بهار هایی که اگر یک روز نبارد لابد تو از من میپرسی : بارانت کو  ؟ و میخندی !

چشم های مرا با آسمان ِ این فصل ، اشتباه گرفته ای ...

قصه از همان روزی شروع شد که من دست های سرد اسفند را در دست گرفته بودم و با دانه های برف قدم میزدم و حرف میزدم . من میدانستم که هرکس تنها تر باشد روحش زمستان تر است و لابد اسفند هم خیلی تنهاست ...

همان روز ها سر و کله ی بهاری ات از لابه لای شاخه های درختی ، که سر سخت ، تن به سرما نداده بود ، پیدا شد و اسفند را فرستادی رد ِ کارش . 

بهار - زمستان - اسفند

 با فصل ها زیاد سر و کله میزنم .

از وقتی اردیبهشت ، دایه ام شد و  ریه هایم را از هوایی غرق عطر باران و بنفشه پر کرد  . از همان روز ها ...

حالا هم قصه به پاییز رسیده 

فصل نرگس

روز های سرد ِ رنگ های گرم

روزهای من

و تو

و یک دسته بهار که پشت سرت پنهان کرده ای ...

*متن انتزاعی است

 


خاطره شده دردوشنبه 92/9/11ساعت 9:9 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مادر من مادری ، ریحانه  است

کار مند است کارمند خانه است


صبح تاشب گرم کاری داغ ِ داغ

پشت میز کار خود یعنی اجاق!

دفترش نه خلوت و نه ساکت است

یک اتاق سر به سر کابینت است

فایل هایش غرق در پرونده است

داخلش چاقو و قیف و رنده است

ضرب چاقو را به هرجا میزند

زیر آن را دارد امضا میزند

منشی اش قل قل کنان باسوز و ناز

مادرم را میکشد تا پای گاز

شعله را انگار باید کم کند

راس ساعت چایی اش را دم کند

زردچوبه فلفل و ظرف نمک

روی میز کار مادر تک به تک

باز منشی با تکاندن های در

مادرم را میکند فوری خبر

یک ملاقات سریع پیش آمده

به نظر آب خورش جوش آمده

عطر ادویه ی کاری میرسد

آخر وقت اداری میرسد

پلو روی شعله در ظرف مسی

زیر دندان ، دانه تحت بررسی

میچشد یک دانه با نوک زبان

نرم و غرق عطر خوب زعفران

باز با کفگیر در دیس سفید

میکشد ، نقشی ازاحساس امید

پلوی نرم و سفید و مرمری

من و بابا و برادر مشتری

شام حاضر ، چشم مادر بسته است

از اداره باز گشته ... خسته است .


خاطره شده دریکشنبه 92/9/10ساعت 10:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

چارتا دیوار سفید و یه ستون و دوتا قالی

سینی و قندون قند و دوتا استکان خالی

چاییمون دم نکشیده ، تازه قوری رو گذاشتم

چقدر صفا اوردی ای  مخاطب خیالی

این روزا هوا که ابره ، دل من خیلی میگیره

بارونم صفا نداره واسه آدمی که پیره

اینجا تو خونه نشستم چش براه دوتا مهمون

ولی نه من جایی میرم  نه کسی میاد ومیره

***

چه خبر از حال و روزت؟ احوالت چطوره جونم ؟

رو چشام قدم گذاشتی . نور آوردی توی خونه م

نکنه یه وق نخندی ؟ همه چیزا رو به راهه ؟

اگه غصه هس عزیزم . سر بذار بروی شونه م 

***

روزگار واسه سر من شونه ای باقی نذاشته

هرکسی هرجایی دیدم ، بیشتر از ما غصه داشته

هرکسی یه دردی داره . هرکسی یه جوری تنهاس

انگاری خدا تو دنیا ، تخم درد و غصه کاشته

****

دیگه از بلا نگم من ، نکنه دلت سیا شه

چایی رو برم بیارم ، دلامون یخورده وا شه

خدایا لطفتو قربون . تو رو به برکت مهمون

یه کاری بکن به لطفت، زندگیمون رو به را شه

****

قلّ و قلّ و قل، صدای در کتری روی گازه

ساعتم یه رب به پنجه . نزدیک  وقت نمازه

بعد چن وق داره انگار توی این اتاق میپیچه

لق لق ِ نلبکیا و  و عطر و بوی چای تازه

****

شما هم راستی شنیدید جدیدا خبر چی گفته ؟

میگه تنهایی کشنده س! ولی اینا حرف مفته

ما که زنده ایم و اروم ، هنوزم والا نمردیم !

وای تورو خدا بفرما ، چایی از دهن نیفته ...

****

شما هر غروب جمعه ، سرت اینورا بگیره

با خودت بگو که یک وقت رفیقم دلش نگیره !

ای بابا زوده هنوز که ... چاییتونم که نخوردید !

میدونم وقت نمازه . واسه موندن دیگه دیره

****

قدمت سبک رفیقم ، زود به زود بیا کنارم

من که جز و شما کسی رو ، توی این محل ندارم

خیلی خوش اومدی جونم ، دوست خوب و مهربونم

بذا خم شم کفشاتو جف،جلوی پاهات بذارم

***

خداحافظت همیشه ، زندگیت شیرین و عالی 

بازم اینورا گذر کن ای مخاطب خیالی

من و سجاده و تسبیح ، صدای اذان تو کوچه

چارتا دیوار سفید و یه ستون و دوتا قالی...


خاطره شده درجمعه 92/9/1ساعت 5:25 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو تقریبا هم سن و سال منی ...

امروز وقتی دیدم کسی به تنه ی نسبتا ضخیمت تکیه داده است ، تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ای.

تازه فهمیدم که چقدر بزرگ شده ام .


... باران باریده و دارد قطره قطره از سر ِ انگشتانت ، فرشته میبارد ...

فرشته های زلال ِ کوچک ِ خیس ...

چقدر خوب است که قد بلند کرده ای و اینقدر شاخه دوانده ای

دیگر حسابی برای خودت کسی شده ای

اصلا باران که میبارد ، همه ی گنجشک های محل، فقط  زیر شاخ و برگ تو پناه میگیرند ...

شاید حتی روزی برسد که سر از بین تمام دیوار ها بلند کنی و بشوی تک درخت ِ زیبای این دیار ...

چه میدانم

هرچه هست خوب با زمستان های این سال ها کنار آمده ای

من ولی ، سرما که میزند ، خشک میشوم و تا چند سال ، هیچ بهاری ، شکوفه ای به لبم نمینشاند و چکاوی به سر  و کول شاخه ام نمیپراند ...

نه نوازش نسیم ، برگ های زردم را با خود میبرد   و نه بوسه ی قطره های باران ، طراوتی به ساقه ام مینشاند .

تو تقریبا هم سن و سال منی  تازه داشتی ریشه میدواندی و تازه داشتم ریشه میدواندم .

قد کشیدی و قد کشیدم

جوانه زدی و جوانه زدم

روییدی و روییدم ...

حالا اما ...

خوش به حالت درخت . گنجشک ها ساقه ی سبزت را از لبه ی پنجره ی خاک گرفته ی من بیشر دوست دارند .

و آدم های بیشتری به تو تکیه میکنند ...

و چقدر خوب است که در این تنهایی ِ دل گرفته ی یک روز بارانی ، هستی که بشود با تو حرف زد ...

آخر هم سن و سال ها ، حرف هم را بهتر میفهمند .

...



خاطره شده درجمعه 92/9/1ساعت 11:31 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت