سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...
نماز مغرب و عشاء هم بصورت نماز وحدت خونده شد . بعد از نماز قصد داشتیم کلاس برگزار کنیم اما چون با برنامه ی بچه ها بطور دقیق آشنا نبودیم تا اومدیم بجنبیم صدای ((شام شام)) از گوشه و کنار حیاط بلند شد وکم کم  بچه ها بشقاب به دست از خوابگاه ها زدند بیرون . بی اشتها بودیم و از رفتن به سلف صرف نظر کردیم . داخل سرپرستی نرفتم و کمی داخل حیاط قدم زدم. چند تایی از بچه ها که زودتر شامشونو خورده بودند اومدن کنارم. سراغ کلاس رو میگرفتن و میپرسیدن که چرا برای شام نرفتیم . علت تشکیل نشدن کلاس رو توضیح دادم و گفتم که امشب رو تو حیاط میشینیم زیر آسمون و باهم گپ میزنیم . همینکار رو هم کردیم . چند تا نیمکت بصورت دایره ای وسط حیاط چیده شده بود. روشون نشستیم و شاید هم بهتره بگم لم دادیم. بچه ها هم یا دراز کشیدن یا سر ،روی شونه و پای هم گذاشتن و شروع کردیم به حرف زدن .

کلیـــــک:


نگاهمو دوختم به آسمون و گفتم :بچه ها چقدر آسمونتون ستاره داره . بچه ها تایید کردن و اسم ستاره ها رو برام گفتن. اون ستاره قطبیه . اون یکی دب اکبر ه و ... یکی از بچه ها سرشو گذاشته بود رو پام . بم گفت خانوم ... میدونید کدوم ستاره مال منه؟ بچه ها هی ستاره ها رو نشون میدادن و میگفتن : این . اون .. اون پرنوره . .. گفت نه نه .. خانوم بگه. گفتم ممممم... خودت نشونم بده . گفت ستاره ی من کمرنگ ترین ستاره ی آسمونه و بعد یه ستاره ی خیلی کم نور رو نشونم داد . گفت اینطوری هیچ کس ستاره مو انتخاب نمیکنه میشه فقط مال من . . بش گفتم پس منم یه ستاره ی کم نور رو برای خودم  انتخاب میکنم ... وانتخاب کردم ...
یه ستاره که هنوز هم تو آسمون ِ مدرسه ی عشایر ِ کهنوج بالای سر بچه ها میدرخشه ...

صحبتمون گرم شده بود و بچه ها کم کم از سلف می اومدن و دورمون جمع میشدن . همتای عزیز یک طرف دیگه از حیاط با بچه ها صحبت میکرد . به بچه ها گفتم : خوش به حالتون. آسمون شهر اصلا ستاره نداره . تک و توک میتونی توش ستاره پیدا کنی . گفتم که باید قدر این آسمون دلنشین رو بدونن . از همینجا شروع شد بحث قدردانی و شکر . ازبچه ا پرسیدم وضعیت حجاب تو خونه هاتون چجوریه ؟ گفتند که لباس هاشون مثل الان پوشیده و بلنده و چون معمولا فامیلی زندگی میکنن حتی جلوی محارم هم روسری از سر بر نمیدارن و پدر و برادرشون تا به حال موهاشونو ندیدن . براشون گفتم که چقدر باید خدارو به خاطر این موقعیت شکر کنن و وضعیت حجاب شهر و آلودگی های ضد اسلامیشو براشون توصیف کردم. با همین بحث رفتیم تو باغ ِ مقایسه . گفتم بچه های شهر نازپرورده بار میان ولی شما ها خودتون محکم و استوار و مستقل زندگی میکنید . قدرت مدیریت فکری و عملی دارید . میتونید برای خودتون برنامه ریزی کنید و ...حرف هامون عموما با شوخی و خنده بود و با توصیف احوالات شخصی، عامیانه و سبک بود و در عین حال کمی عمیق . یا من از خودم میگفتم یا بچه ها از خودشون . از خواهر برادرای کوچیکشون پرسیدیم و از روابط خواهر برادری بین اون ها . گریز زدیم به رابطه ی خو اهر و برادری بین امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) و گفتیم که یه خواهر با چه شیو ه هایی میتونه دل برادرشو  به دست بیاره . بچه ها گرم بحث بودند و مدام از دعواهای خواهر برادریشون تعریف میکردند که سرپرست اومد بالای سرمون و گفت که ساعت خاموشیه و سرویس آخر .
سرویس آخر یعنی هرکس نیاز به رفتن به سرویس داره بیاد بره چون میخوان در رو قفل کنند .
و با هم به سمت سرویس رفتیم . فهمیدم سرویس هاشون شب ها آب داره و روز ها آفتابه . و این مربوط به پمپ بود که فقط شب ها روشن بود . و آب گرمی هم در کار نبود .
کم کم همه ی بچه ها به خوابگاه ها رفتند . از هر خوابگاه یکی از بچه ها مسئول قفل کردن در خوابگاه  بود . داشتم به سرپرستی وارد میشدم که دیدم زهرا با گریه به سرپرست التماس میکرد که براش نوبت کاری نزنه . و سرپرست هم قبول نمیکرد. دخالتی نکردم. اما بعد زهرا خودش اومد سراغم و ازم خواست واسطه بشم . پرسیدم نوبت کاری یعنی چی؟ گفت کار ها بین بچه ها تقسیم میشه و صبح باید قبل مدرسه انجام بدن . گفتم خب چرا گریه میکنی ؟ گفت تازه انجام دادم اما سرپرست قبلی تو دفتر ثبت نکرده باز برام نوبت کاری زدند . با سرپرست صحبت کردم اما قبول نکرد . رفتم سراغ زهرا و یکم باش حرف زدم و گفتم اگه آروم باشه بعدا براش چیزایی رو تو کلاس میگم که مخصوص اونه . یکم مشتاق شد بیشتر بدونه اما نگفتم. گفتم بعدا . فقط قول بده الان دیگه ناراحت نباشی و با شوق کارو انجام بدی . قبول کرد و اشکاشو پاک کرد و رفت .

به سر پرستی رفتم . یک تخت دو طبقه داشت .با همتای گرامی به توافق رسیدیم که هردو روی زمین  بخوابیم . اما برای خوابیدن که نه،برای سوزن انداختن هم جا نبود . شروع به جمع کردن نسبی وسایل کردیم و کم کم خوابیدیم .  . سرپرست هم که خانم جوان بیست و چهار پنج ساله ای بود روی زمین خوابید .تا یک ساعتی بین حالت خواب و بیداری مونده بودیم .چون  هر چند دقیقه یک بار یکی از بچه ها میومد و با سرپرست کار داشت :
- خانوم کلید نماز خونه رو میدید ؟
- خانم فردا نوبت کاری ما نیست ؟
- خانوم گفتن فردا نون صبحانه زودتر میاد
- خانوم کلید در سرویس هارو میدید ...بامون میاید بریم سرویس؟
و این روند دقیقا تا خود ساعت بیدار باش ادامه داشت
دلم یه لحظه برای سرپرست سوخت و تصمیم گرفتم کار هایی که از ما بر میاد به ایشون کمک کنیم .
صدای لا اله الا الله اذان بود و ساعت حدودا چهار و نیم که از خواب بلند شدم. شب های سردی داشت . بعد تر که بارون اومد روز های سردی هم داشت .
با همتای گرامی چادر به سر حرکت کردیم به سمت سرویس برای وضو .از در سرپرستی که خارج شدیم با صحنه ای مواجه شدم که اول فکر میکردم خوابم اما بیدار بودم .
صحنه این بود :
بچه ها همه بیدار بودن و در حیاط و اطراف مدرسه میچرخیدند . بعضی هم هنوز لباس خونگی به تن داشتند .
بعضیا با چادر نماز  نماز خونه میرفتند و بعضی ها جارو به دست سر خاک انداز جر و بحث میکردند جاروهایی که هرکدوم یک برگ بزرگ از یک نخل بود
و ساعت چهار و نیم صبح بود ...

(تصاویر همه مربوط به ساعت 4-5 صبحه /روی تصاویرکلیک بفرمایید)




به یکی از بچه ها گفتم همیشه اینقدر زود بلند میشید ؟ گفت بله خانم . بچه ها باید نوبت کاریاشونو انجام بدن و درس بخونن و ...گفتم اذیت نمیشید؟لبخندی زد و گفت:  نه خانوم عادت کردیم دیگه .  خونه هم که میریم اگه  بخوایم  بخوابیم نمیتونیم .
عمیقا متاثر و متنبه شده بودم و مبهوت داشتم با انگشتان دستم میزان خواب بچه هارو حساب میکردم. دقیقا 6 ساعت !در طول شبانه روز .
وضو گرفتیم و نماز صبح رو مثل همه ی بچه ها فرادا خوندیم .

کلیک:


بعد به سر پرستی رفتیم و مشغول جمع آوری مطالب شدیم
. ساعت 6صبحانه ی بچه ها تقسیم میشد . نان +پنیر +مقدار کمی سبزی
مثل بچه ها بصورت سهمیه ای صبحانه گرفتیم و در سرپرستی خوردیم  .گفته بودند صبحگاه دبیرستان و راهنمایی بصورت مشترک برگزار میشه . خوشحال بودم ازینکه دوستای دبیرستانی رو دوباره میدیدم. با مبلغای دبیرستان هماهنگ کردیم و زیارت عاشورای صبح رو به من سپردند . برای رفتن به صبحگاه از سرپرستی زدم بیرون و دیدم که بچه ها همه با لباس رسمی و چادر به صف شدن تا به سمت نمازخونه ی دبیرستان برن .برام جالب بود که بچه ها اینقدر منظم و مقیدن . تا یک ساعت پیش لباس خونه داشتند و حالا دقیقا در همون مکان با لباس رسمی و کفش و چادر مقنعه و ...بااون ها همراه شدیم . راهنمایی ها یک سمت نمازخونه بودند و دبیرستانی ها سمت دیگه . بچه ها دونه دونه ،گرم، بمون سلام میکردند و گرم جواب میگرفتند . متوجه بودم که دبیرستانی ها مایل به برقراری ارتباطند و همین شد که ازون به بعد آخر شب تا نیمه شب هارو به گپ زدن با اون ها اختصاص دادم. خاموشی برای دبیرستانی ها اجباری نبود . زیارت عاشورا رو قرائت کردم و بچه ها با فکری پر از دغدغه ی درس به کلاس هاشون رفتند ... 
مدرسه در یک سکوت عمیق فرو رفت .

ادامه در سفر نامه ی پنجم


خاطره شده درپنج شنبه 91/9/16ساعت 1:34 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...
بعد از ناهار کم کم از بچه ها جدا شدیم و به سمت سر پرستی حرکت کردیم . تو مسیر بعضی از بچه ها که مارو میدیدند با تعجب میپرسیدند :((خانوم تو سلف غذا خوردید ؟))
و بعد درخواست میکردند که یک بار دیگه بریم و با اون ها هم هم غذا بشیم. وقتی مطمئن شدم همه بچه ها ناهار خوردند به یک نفر گفتم که دوستاشو خبر کنه تا همه جمع بشن نماز خونه ,برای معارفه و ... .چیزی نگذشت که تعداد زیادی از بچه ها با ذوق زیادی تو نماز خونه جمع شدند. اونجا به بچه ها  گفتم بصورت دایره ای بشینن . یه دایره ی خیلی بزرگ که همه کنار هم باشن و کسی پشت کسی قرار نگیره. همینکارو کردند . اما وقتی بچه های دیگه میومدند باز پشت بقیه می نشستند . آخر گفتم بچه ها لطفا وقتی کسی جدید اومد مهربون بشینید تا اونم جابشه یعنی
 یکم عقب برید و جم و جور تر بشینید .  این (( مهربون )) نشستن رو بچه ها از همون موقع یاد گرفتن.اونم چه یاد گرفتنی!!
علت تشکیل این اجتماع دایره ای شکل این بود که اگر قرار بود بچه ها به صف بشینند و لابد مثل منی هم ایستاده باهاشون صحبت کنم ذهن خسته شون نا خود آگاه یاد صبحگاه و کلاس ها می افتاد و از جذابیت موضوع کم میکرد. اما با این نحو نشستن بچه ها همه چهره ی هم رو میدیدند. من یک طرف دایره نشستم و همتای من طرف دیگه دایره . از این جهت که  چشم و توجه بچه ها فقط به یک نقطه نباشه . . صحبت رو با یک سلام و احوالپرسی "نفری" شروع کردیم . سلام. سلام سلام. چطوری ؟ سلام . احوالت ؟ سلام تا آخرین نفر ... و بعضی از بچه ها رو که تا اونوقت شناخته بودیم سر
یع معرفی میکردیم:
سلاااام. اااااا.. بابا اینکه همون امام جماعته اس ! (یکی از بچه ها که اونروز نماز وحدت پیشنماز شده بود . ) و صدای خنده ی بچه ها ...
بچه ها دونه دونه خودشون رو معرفی میکردند . و البته خیلی هم حساس بودند که من همون لحظه اسم تک تکشون رو حفظ بشم . خدا میدونه چقدر  سعی کردم اینکارو انجام بدم اما خب حفظ کردن اسم قریب به 130 نفر در چند دقیقه کار حضرت ِ memoryبود نه من. وقتی دیدم اسم اکثر بچه ها فاطمه ، زهرا ، زینب و ام البنینه ترفند  حدس زدن رو از همون روزای اول دست گرفتم و الحمدلله اکثرا هم درست در میومد .ما هم وقتی نوبت بهمون رسید خودمونو معرفی کردیم . البته با کلی مخلفات که ایجاد یک جو صمیمی و پر شور رو به همراه داشت . معرفی ها که تموم شد یکی از بچه ها سریع گفت :خانم زهرا مداحمونه .برامون نوحه بخونه ؟ برام جالب بود که تو بچه های راهنمایی هم مداح پیدا میشه . جالب تر این بود که بقیه بچه ها بدون هیچ لحن تمسخر یا طعنه و یا حسادتی از ته دل اصرار میکردند که بیاد و کلی از صداش تعریف میکردند . مشتاق شدیم و گفتیم حتما . زهرا وسط دایره نشست. داشتم با خودم میگفتم اینجا جای خوبی نیست.همه نگاهش میکنن . اعتماد به نفسشو شاید از دست بده و شاید صداش بلرزه و ...
زهرا شروع کرد به خوندن. با یه صدای گرم و مداحانه !با لهجه ی شیرین عشایر و بدون هیچ استرسی . مسلط و محکم . انصافا من اون لحظه اعتماد به نفسم رو باید از روی زمین جمع میکردم خالی از لطف نیست که بدونید یک صحنه ی دیگه هم مارو سر جامون میخ کوب کرد و اون نحوه ی سینه زدن که نه _روی پا زدن بچه ها _بود. در کمتر از صدم ثانیه تا زهرا شروع به مداحی کرد همه بچه ها بصورت بسیار هماهنگ باهم ,اما نا هماهنگ با وزن ِ مداحی، شروع کردند به روی پا زدن با هردودست . لحظه ی اول جلوی خنده ام رو گرفتم اما بعد معصومیت و اخلاص بچه ها جو جلسه رو معنوی کرد و فکر خنده رو از هم ذهنمون برد. فهمیدم که عشایر کمتر سینه میزنند و نحوه ی عزاداری خانم هاشون به روی پا زدنه. گاهی هم سینه میزدند که البته اون هم با دو دست بود . دست هارو به صورت ضربدری  و هم زمان به سینه میزدند .بعد از مداحیِ زهرا ،تشویقش کردم و گفتم که واقعا صدا و لحن خوبی داره . همین شد که با چند تا مداح دیگه هم آشنا شدیم و به نوحه هاشون گوش دادیم . انصافا اکثرا هم صداها و هم لحن های زیبایی داشتند .

**بعدا خواهم گفت که این مداح پروری ما باعث شد شب آخر قریب به 15 نفر طالب مداحی باشند و روزآخر همتای گرامی 3-4 ساعتی رو مشغول نوشتن نوحه های مختلف برای بچه ها بشه که البته چون تعداد لحظه به لحظه زیاد تر میشد دادیم یه نوحه رو چاپ کنند  و توزیع کردیم و ما فهمیدیم قوی تر از صدا و لحن بچه ها ، میزان ِ اعتماد به نفس اون هاست .

بعد از جلسه به بچه ها اعلام کردیم که روزنامه دیواری رو زدیم به دیوار و همه مشغول نوشتن روی مقوا شدند .هرچه میخواست دل تنگشان ...

بعد از ظهر کم کم رفتیم سراغ ِ خوابگاه ها و تو اتاق ها سرک کشیدیم.سه تا خوابگاه داشتند که هرکدام هم دو یا سه سالن کوچک داشت با تخت های فلزی فشرده و موکت و لامپ هایی که خیلی وقت بود سوخته بودند. بچه ها هرکدام صندوق فلزی متوسطی داشتند که محل قرار دادن وسایل شخصیشون بود .

کلیک:

خیلی براشون مهم بود که تختشون رو به من نشون بدند و من رو روی اون بنشونند . روی تختاشون نشستم و با بچه ها فرد به فرد گپ زدم.
فهمیدم بچه های عشایر تو این مدرسه شبانه روزی خیلی چیز هارو ندارن . خواب و استراحت بعد از ظهر ندارند . میان  وعده ی صبح و عصر ندارند . تو صبحانه چای یا شیر ندارند .
حمام مرتبی برای استحمام ندارند . لوازم التحریر مناسبی ندارند. کینه ای ندارندو..
  از هیچ کس هم هیچ توقعی ندارند ...
اینجا مدرسه برای بچه ها خانه ی دوم نبود . همون خانه ی اول بود . صبح ها بچه ها تو همین حیاط به کلاس میرفتند با لباس رسمی مدرسه ،و بعد از تعطیلی  فقط لباس هاشون خونگی میشد و کفش هاشون دمپایی! باز تو همین حیاط که حالا حیاط ِ خونشون بود با هم میگفتند و میخندیدند و راه میرفتند و درس میخوندند ...
روز اول میخواستیم براشون موضوع داغ و جذاب ِ حجاب رو به عنوان آغاز کار مطرح کنیم که البته چون با برنامه ی بچه ها آشنایی نداشتیم انجام نشد. نماز مغرب که شد بچه ها به سمت به قول خودشون ((سرویس )) حرکت کردند . به سمت همون محوطه ی بیابون مانند ِ ترسناک از نظر بچه ها و _محشر _ از نظر ِ من . یک زمین مسطح با یک آسمون صاف و بی ابر غرق ِ ستاره . تو راه که همراه بچه ها میرفتم ساکت بودم و  فقط گوش میدادم . به هراس هاشون . به اضطراب های حقیقی و دخترانه شون .
_خانوم اینجا دیواراش کوتاهه ,پسرا به راحتی میتونن بیان داخل
دوستش پرید وسط حرفش : راس میگه خانوم. ما یه بار خودمون دیدیم که رو پشت بوم اون ساختمون جلوییه _با دست پشت بوم رو بم نشون داد_ چند تا پسر ایساده بودند و به ما چیز پرت میکردند .
_(...)خانوم شما نمیترسید ؟
_من ؟ نه !:) ترس نداره که بچه ها ...
_خانوم ترس داره .. شما فک کنید بچه ها اگه بخوان نصف شب بیان سرویس باید کلیدو بردارن تنها بیان . اما ما همیشه همدیگه رو بیدار میکنیم باهم میایم .
راست میگفتن.. ترس داشت . بی نهایت ترس داشت  . اما باید غلبه میکردن به ترس های کاذبی که هنوز اتفاق نیفتاده بود .باید به این ترس ها غلبه میکردند  تا اگه به حقیقت ترسناکی برخوردند بتونن باش مقابله کنن .بعد ها ترس و خستگی رفتن تا سرویس رو با وعده ی آب بازی و مسابقه ی دو و بگو و بخند با
بچه ها کاملا رفع کردیم . و البته راهکار هایی رو هم براشون به ارث گذاشتم تا هیچ وقت از بیابون ساکت و آسمون دلنشین پشت مدرسه نترسن .
*الان که دارم مینویسم نا خود آگاه دلم شورافتاده که نکنه بچه ها الان بخوان برن سرویس و هنوز از تنهایی و بیابون و شب و ...هراس داشته باشند . اعتراف میکنم دوسه باری که نیمه شب یا شب باشون رفتم چادر رنگی گلدارمو سفت چسبیده بودند و من میفهمیدم که این رفتار ها فیلم نیست و هر بار بغض نرسیده ای رو قورت میدادم و ذهن بچه هارو میبردم به سمت یه موضوع جذاب  تا ترسو فراموش کنن . 

_______________ادامه در سفر نامه ی چهارم________________


برای مطالعه ی سفرنامه های قبلی روی لینک های زیر کلیک کنید :

ســـــــــــفـــــــــر نــــــــامـــــــه 1
ســـــــــفــــــــــــر نـــــــامـــــــه 2

 


خاطره شده دردوشنبه 91/9/13ساعت 11:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ..
.

پیش نوشت : قسمت های قرمز رنگ در قسمت های بعدی سفرنامه باز مورد توجه قرار خواهند گرفت !

ساک هارو گذاشتیم تو سر پرستی و کم کم اتاق مرتب و خلوت رو تبدیل به یک اتاق فرهنگی شلوغ کردیم .ماژیک ، کتاب ، مطالب ، جوایز، همه چیز رو با ذوق ریختیم وسط اتاق . شخصا عقیده داشتم کار فرهنگی باید دریک محیط به هم ریخته انجام بشه که رنگبندی مقواها و مداد رنگی ها روح رو زنده کنه و انگیزه رو بالا ببره . باید فضاهای خالی از نگاهت حذف بشه و جاش فقط وسایل کار باشه تا ناخود آگاه حس کسالت و خستگی بت دست نده . تو هم باش دست ندی .خدا میدونه چقد منتظر بودم زنگ تفریح بخوره تا با همه ی سیزده سالگی ام برم و بیرون و یه دل سیر با سیزده چهارده ساله ها گپ بزنم .خسته بودم از دنیای غرق بزرگسالی ام تو شهر . بزرگسالی در حد یک مادر بزرگ !
تو همین فکر ها بودم که دیدم صدای خنده ی بچه ها میاد . سرک کشیدم و دیدم دو سه نفر از بچه ها از شیشه شکسته ی پنجره لبخند میزنند و تا نگاهشون میکنم میخندن و خودشونو کنار میکشن . قند تو دلم آب میشد اما میدونستم برای برقراری ارتباط زوده و باید سنجیده تر عمل کنم. همینطور که با نگاهم سر به سر بچه ها میذاشتم و خوش آمد های بی کلامشونو دریافت میکردم   یه مقوای بزرگ رو طراحی ساده ای کردم که یه جای عمومی نصب کنم و بچه ها ((هرچه میخواهد دل تنگشان)) رو روش بنویسن . فکر میکردم با اینکار بتونم یه مقدار با روحیه و نوع ِ مطالبه ی دانش آموزا آشنا بشم و البته به نظرم مفید هم بود .
کلیک:

مقوا رو تو نماز خونه نصب کردیم . و بعد به خرده کاریهای فرهنگی مشغول شدیم. ساعت 12 و نیم وقت نماز دانش آموزا بود . امام جماعت نداشتند و هماهنگ شدیم برای نماز وحدت .
یکی از بچه ها بصورت کاملا مستقل ! شد امام جماعت ! و یکی هم با اعتماد به نفس کامل شد مکبر .از همونجا فهمیدم تو نماز و صحت قرائت تقریبا قوی هستند .
اهمیتشون به نماز هم وصف ناشدنی بود .  کسی صف نماز رو مرتب نمیکرد و کسی بچه هارو به نماز جماعت تشویق نمیکرد. اونقدر همه چیز مرتب و اتوماتیک بود که بصورت ِ _خیلی  تحت تاثیر ِ نظم واقع شده _بدون هیچ ایجاد آشنایی و کاملا غریبانه به صف چندم نشستیم و ...
بعد از نماز دو سه نفری جلو اومدن و آشنا شدن و احکام پرسیدن اما من دوست نداشتم برخورد اولم مثل همه ی مبلغان گرامی باشه . یعنی دانش آموزا حاج خانم صدام بزنند و بله عزیزم جواب بشنوند.به همین خاطر زودتر نماز خونه رو ترک کردم و به سر پرستی رفتم.
بعدتر فهمیدم بچه ها بعد از من همچنان نشسته بودند و اکثرا قرآن تلاوت میکردند. بی هیچ برنامه ریزی قبلی !
تا ساعت دو بچه ها سر کلاس بودند و من داخل سرپرستی . مشغول مطالعه بودم که صدای زنگ و ندای ((ناهار اومد)) به گوشم رسید. خانم سرپرست گرم و محترمانه گفت که برامون ناهار میاره  و البته هنوز شرح لطفش تموم نشده بود که   پریدم وسط حرفش و گفتم نه! ماناهارو تو سلف میخوریم ! کنار بچه ها ...
بیشتر از گرسنگی دلم ضعف میرفت برای دیدن بچه ها و همکلام شدن با اون ها . کاملا خوابگاهی بشقاب و قاشق به دست از همون در فلزی کنار حیاط وارد محوطه ی بیابون مانند شدیم و بعد یه در کوچیک و بعد یه محوطه ی باز دیگه و بعد یه صف نسبتا طولانی که یه سری دانش آموز با لباس های خونگی بشقاب به دست توش ایستاده بودند و بعد از گرفتن غذا به سمت سلف میرفتند .

عد ها خواهم گفت :سلف یعنی یک ساختمان  مستطیل شکل با سقف کوتاه ,تاریک , بدون تهویه با میز های فلزی وروکش های پلاستیکی کلفت که با جاروزدن نظافت میشد !و  صندلی های کوچک متصل به میز بدون تکیه گاه . سلف یعنی یک مکان که در آن بارها با دیدن ذرات گرد و غبار و نشان دادن آن به دانش آموز ها  آیه ی ((فمن یعمل مثقال "ذره" خیرا یره ))را شرح دادم.

رفتیم و داخل صف ایستادیم . از همون لحظه ی ورود به صف روم باز شد و سقوط کردم به اوج سیزده سالگیم و سلام سلام سلام سلام ... چطوری ؟ بزرگ شدی؟ نیستی ؟ کجایی ؟ به ما سرنمیزنی و خلاصه احوالپرسی های نه چندان عادیم ! با دانش آموزا شروع شد.
احوالپرسی هایی که قبل از جواب لبخند رو به لبشون مینشوند وروی پیشونیم مهر میزد :(( لطفا با من راحت باشید . ))
بعد از چند سلام و احوالپرسی سوال تکراری و مکرر دانش آموزان با لحن روستایی_عشایری جذابشان کاملا در ذهنم حک شد :
خانم شما چرا تو صف ایستادید ؟ شما که باید تو سرپرستی غذا بخورید !!!
و حتی اصرار بعضی از اون ها بر ای برگرداندن ما و خارج کردنمون از صف که البته ریشه در ادبشون داشت نه هیچ چیز دیگه . جواب های کلیشه ای برای بچه ها قانع کننده نبود و باید کاملا طبیعی و صادقانه برایشان با یکی دو جمله توضیح میدادیم که :((ای بابا . شمام قسم خوردید مارو بندازید تو اون سرپرستی ِ تاریک دلگیراااا. بابا دلمون پوسید خب . میخوایم هوا بخوریم ! نترسید غذاتونو نمیخوریم و این حرفا ...)). حرف هایی که با بعضی رفتار ها به باور ِ بچه ها مینشست . رفتار هایی مثل اینکه وقتی چادرت خاکی میشه ، سریع اون رو نتکونی !یعنی تو هم بچه ی خاکی . مثل اینکه اجازه بدی بچه ها آب داخل بشقابشون رو برای نظافت داخل ظرف تو هم بگردونن و بعد ظرف نفر بعدی و بعد ... یعنی که لای دستمال کاغذی بزرگ نشدی ...
چند دقیقه ای  از ورود پر از شر و شورمون بین بچه ها نگذشته بود که کم کم با اسم کوچیک + خانم صدام میزدن و البته متوجه شدم اولین برقراری ارتباطمون با بچه های دبیرستانی بوده نه راهنمایی . این رو وقتی فهمیدم که یکی از همون دبیرستانی ها گفت : خانوم صف راهنمایی اونه ها !!!و پشت سرمو نشون داد !یک صف طولانی دیگه با فاصله ی حدود ده متر جدا تشکیل شده بود و یه عالمه بچه ی ریزه میزه با لباس های خونگی توش ایستاده بودند  و نگاهشون برق میزد ؛یعنی خانوم بیا اینجا !
یکم که با دبیرستانی ها آشنا شدیم سراغ بچه های خودمون رفتیم و شروع کردیم به گپ زدن . اخلاق های گرمی داشتند و محبت درکلام و رفتارشون موج میزد . اونقدر که مدام به ما یاد آوری میکردند :خانوم صف رفت ! عقب موندید ...
کسی که برای بچه ها غذا میکشید پیرمرد ِ سرایدار مدرسه بود که چهره ی تیره ،دستان زحمتکش ،دل مهربون و زبان تندی داشت و چند دقیقه در میان ،دشنام ِ طنز آمیزی نثار بچه ها میکرد و لبخند ! رو به لبشون مینشاند . هرچنداول  به غرور من بر خورد . انگار به بچه ی خودم توهین کرده باشند .. اما لبخند نمکین بچه ها خیالم رو راحت کرد .
غذا رو گرفتیم و خواستیم کاملا صمیمی بشینیم تو فضای باز کنار بچه ها . نشستیم و بچه ها هم دورمون نشستند . هنوز چند ثانیه نگذشته بود که  ناگهان با صدای نه چندان لطیف و مهربان آقای سرایدار سه متر از جا پریدیم و با دو پای شخصی و دو پای عاریه به سمت سلف غذا خوری _بخوانید خاک خوری _ دویدیم. نشستن در محوطه غیر قانونی بود و ماهم بی خبر! جمعیت بچه ها از خنده منفجر شد .
دیدار اول در سلفِ_ خاک خوری_ مارو با اکثر بچه های دبیرستانی و اون هارو با ما  کاملا آشنا کرد و البته ما مبلغ مدرسه ی اون ها نبودیم !
در کمال ناباوری کاملا بی اشتها شده بودیم و برنج خشک و بی روغن از گلوی ما پایین نمیرفت .(با خورش قرمه سبزی ) ترجیح دادم سر میز  با بچه ها حرف بزنم و به بهونه ی زیاد حرف زدن از خوردن عقب بمونم.
هم زمان با چشم و پانتومیم های خاص چهره  با بچه های میز های دیگه هم ارتباط برقرار میکردم و کم کم میومدن سر میز ما . یعنی به اندازه ی صندلی ها بچه ها نشسته بودند و بقیه سر میز ایستاده بودند .  شیطنت و شور و شر در لحن و بیانمون باعث شد بچه ها  از لحظه ی اول بامون
خیلی خیلی صمیمی ارتباط برقرار کنند .
بطوریکه گاها دستی _ت ق ق ق ق _ رو شونه ات میخورد و میشنیدی : سلاااااام خانوووووووم چطوریییید؟ بزرگ شدییییید؟ مؤدب

پ.ن: سفرنامه تبلیغی قسمت اول (کلیک کنید )

پ.ن: ادامه در سفر نامه ی بعد


خاطره شده درشنبه 91/9/11ساعت 12:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قرن هاست  غایبی ...

اما هر لحظه

تا می آیم گناه کنم

به

"خــــــاطــــــرم"

"ظــــــــــــــــــهـــــــــــــــور"

میکنی ...

***

اللهم عجل لولیک الفرج ...


خاطره شده درجمعه 91/9/10ساعت 10:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ..
.

پیش نوشت : قسمت اول سفر نامه فقط توصیف محیط و شرایطه

پیش نوشت : قسمت های قرمز رنگ در قسمت های بعدی سفرنامه باز مورد توجه قرار خواهند گرفت !

محرم امسال به همراهی گروه تبلیغی سفیر توفیق حضور در مناطق محروم جنوب استان کرمان رو داشتم . البته به صورت یک پدیده ی جدید که یک دانشجو  همراه با یک همتای خودش ،خودشونو بین 40 تاطلبه جا کرده بودند . قرار بود یه پنج شش روزی تو مدرسه ی شبانه روزی بچه های عشایر مستقر بشیم و بعد به کار روستایی مشغول بشیم. دو نفر بودیم و قرار بود برنامه ی تبلیغی یه مدرسه ی راهنمایی عشایری رو دست گیریم.کنار اون مدرسه ی راهنمایی یه دبیرستان عشایر بود که با یک در به هم متصل میشدند و البته برنامه ی صبحگاه و غذا شون مشترک بود . و البته دو تا مبلغ طلبه ی خانم هم بصورت جدا برای دبیرستان تبلیغ میکردند . .صبح ِ روز دوم محرم بود که با یه ساک (فرا)سنگین و دو تا کوله ی سنگین و یک کیف لب تاب وارد مدرسه شدیم. مدرسه ای با یک حیاط سنگفرش با قلوه سنگ  که با دو تا نخل  با تاکید ِ:_ خانوم اینا خرما نمیده _ تزیین شده بود . نگاه ِ خیره و غریب همراه با لبخند  چند دانش آموز رو میشد اولین اتفاق ِ خوشایند ِ ورود به مدرسه  دونست . یعنی همون لحظه محبت ِگرم  عشایری ِ بچه ها به دل ِ سرد ِ شهریم نشست و دلم رو برای شروع کار به تلاطم انداخت . اما چاره ای نبود و باید طبق عرف و ادب اول قبل از هرکاری  محضر بزرگان میرسیدیم و مورد خوش آمد و صرف چای قرار میگرفتیم . مدیر پخته و گرمی داشت که مشخص بود در اولین برخورد با یک نگاه  تمام جزییات رفتاری مارو بررسی کرد و خدارو شکر که رد صلاحیت نشدیم .داخل دفتر نشسته بودیم و به در و دیوارش نگاه میکردیم . اسامی معلم ها رو زده بودند :

جغرافی : Xسالاری
فارسی : Xشهریاری
عربی و قرآن :Xسلیمانی

ریاضی : Yشهریاری
...

و اسامی اعضای شورای دانش آموزی :
xشهریاری
yسلیمانی
xسالاری
...

از اشتراک فامیلی ها متوجه شدم که اغلب طایفه ای هستند و فامیلی ها یکسانه . حتی اسامی هم اکثرا فاطمه ، زهرا ، زینب و ام البنین بود و اگر اسم و فامیل مشترکی بود که خیلی هم بود ! بعد از فامیلی اسم پدر رو هم صدا میزدند . مثلا مدیر میگفت : زهرا سلیمانی خسرو رو صدا کن .(خسرو نام پدر بود )و غیر از اون زهرا سلیمانی علی ،زهرا سلیمانی محمد و ... هم وجود داشت.

حین تماشای دیوار دفتر ،چای رو مزمزه کردم و طعم عجیب چای رو متوجه شدم و روبه همتای عزیز گفتم : مزه چی میده ؟
و البته جوابی هم نداشتیم.

اولین شناختی که از روحیه ی بچه های عشایر پیدا کردیم نتیجه ی یک مکالمه ی کوتاه بین ما و مدیر بود .
_بچه ها بیاید ساک خانما رو ببرید سرپرستی
_ وای نه خانم اینا خیلی سنگینه خودمون میبریم
مدیر با صدای آهسته : بچه های عشایر اصلا تنشون میخاره واسه اینکارا
قدرت بدنی و شور و اشتیاق بچه ها حرف خانم مدیر رو تایید کرد و ساک هامونو گرفتند و راه افتادند . تقلا کردیم برای کمک کردن، اما ادب بچه ها فراتر از این بود که مغلوب اصرار ما بشن .پنج شش تایی بودند و مارو تا اتاق سرپرستی همراهی کردند . مدرسه ،حیاطِ پشت و جلو داشت که دفتر در حیاطِ پشت بود و اتاقِ سرپرستی ، کلاس ها و خوابگاه بچه ها در حیاط جلو . یعنی محل زندگی و کار ما .

اونجا با چند کلام کوتاه و کلیشه ای با دو سه نفر از دانش آموزا آشنا شدیم و و در ذهنمون دو صفت جا گرفت:
چه مودب و مهمان نواز!

ورود دانش آموزان به اتاق سرپرستی ممنوع بود . این رو وقتی فهمیدیم که بچه ها تا دم ورودی ساک هارو آوردند و بعد گفتند خانم همین جاست !یک حیاط مربع شکل که دور تا دورش کلاس بود .
کلاس عربی,کلاس ادبیات , کلاس ریاضی ,کلاس اجتماعی ,کلاس علوم

دانش آموزا سر کلاس بودند و مات و مبهوت نحوه ی ترتیب بندی کلاس هارو تماشا میکردیم که یک دفعه در کمال ناباوری نگاهمون به زمین ِ پوشیده شده با قلوه سنگ هایی افتاد که دور تادور ش کیف مدرسه ی بچه ها چیده شده بود . بچه ها هر زنگ تفریح میومدن کتابشونو برمیداشتند و میرفتند سر کلاس مربوطه و کسی کیفشو باخودش سر کلاس نمیبرد . شاید اگه میخواستم تو ذهنم یک مدرسه ی عجیب خلق کنم هم هیچ وقت ذهنم به همچین جاهایی نمیرسید .

کلیک:


کنار سرپرستی چهار در بزرگ با فاصله وقفل زده شده وجود داشت که سه تاش خوابگاه بود و یکی نماز خونه . بچه ها وقت ِرسمی ِ مدرسه  یعنی صبح تا ظهر کاملا با لباس ِ مدرسه بودند و حق ورود به خوابگاه هم نداشتند . اون ضلع حیاط یه در کوچیک بود که به دبیرستان متصل میشد و چند قدم اون طرف تر یک در بزرگ که رو به یه محوطه ی باز و بیابون مانند بود . اونجا سرویس (نا)بهداشتی بود و یک در کوچیک دیگه. جالب بود که اون در هم به یه محوطه ی بیابون مانند با یک ساختمان کوچک باز میشد . ساختمان کوچک سلف غذاخوری!!! بود و در واقع تمام این زمین ها مشترک بود بین راهنمایی و دبیرستان. امنیتِ نداشته ای داشت این زمین های نسبتا وسیع ِ ترسناک !خصوصا در شب !

نحوه ی ساعتبندی و نظم ِ کاری ِ بچه ها , آشنایی اولیه و شروع ِ کار رو در قسمت دوم سفر نامه بخونید :)



خاطره شده درپنج شنبه 91/9/9ساعت 11:35 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

العطش

ترجیع بند ِ لحظه های کربلا ...


خاطره شده درچهارشنبه 91/9/8ساعت 1:13 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سینه زدیم و گفتیم

مکن ای صبح طلوع ...

صبح آمد

خورشید

نیامده

غروب کرد ...

همان حوالی ظهر ...


خاطره شده درچهارشنبه 91/9/8ساعت 1:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مفسری

بر آیه ی امن یجیب شان نزول نوشت

بر مضطر, تفسیر

نامش را نهاد:

لهوفـــــــــــ ...


خاطره شده درچهارشنبه 91/9/8ساعت 12:48 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اربا اربا

باید

وسعتی به گستردگی یک صحرا باشد ...


ریشه اش ب غ ض است

بغض ِ علی (ع)

و

نه لغوی

نه اصطلاحی

هنوز کسی درست معنایش نکرده است

فقط رد اشک ها

روی معجم ها مانده

و حاشیه نویسی هایی که هفت بار

سرخ

قلم خورده اند :

ولدی ... علـــــــــی ...

. . .

این صفحه عجیب بوی گل محمدی میدهد


خاطره شده درپنج شنبه 91/8/25ساعت 9:6 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم ِ رب ِ الحسین (ع)


*هــــوای محـــــــــــرم *

 شبیه سیاه ترین کتیبه ی دیوار های شهر

 شبیه ِ سبز ترین پرچم های هیئت

شاید کمی شبیه ِ آتش گرفته ترین خیمه های تعزیه

این روز ها

شبیه ِ نفس های تازیانه خورده ی باد

شبیه  نگاه ِ ابری ِ آسمان

شبیه ِ دل ترک خورده ی زمین

....

شاید شبیه ِ تمام زمین و زمان

... هوای مــحــــــــــــــــرم دارم...


**********************************

* لبــــیـــــکـــــ *

زمان دورمان کرد از یک واقعه ی سرخ

دستمان را گرفت و برد تا قرن ها  دور تر از دست های ابالفضل(ع)

سال ها دور تر از پاره  پاره های علی اکبر(ع)

ماه ها دور تر از تلظی علی اصغر (ع)

هفته هادور تر از اشک های رقیه (ع)

روز ها ... ساعت ها .. دقیقه ها 

لحظه ها .. لحظه ها ... لحظه ها دور از ندای هل من ناصر ِ حسین (ع)

آنقدر دور که ما 

فقط

دربلندای ِ این زمان ایستاده ایم

و خیره به دور دست ها

گودالی را به اشک نشسته ایم

و صدای لبیکمان 

قرن به قرن ... سال به سال... نسل به نسل ...

درلحظه لحظه ی  زمان میپیچد و تکرار میشود ...

*********************************************

*آه ... بنی هاشمی ها ...*

صبح که بلند شدم لباس های مشکی همه مان را اتو زده آماده کرده بود

طلاهایش را هم سر تاقچه دیدم

دوخت و دوز را گذاشته کنار

غذا هم نمیپزد

میگوید غذای هیئت هست . برکت هم دارد

به من هم میگوید آراستگی در حد نظافت ! ...

کم کم شانه ات را کنار بگذار

پرچم را هم گذاشته کنار حیاط . به برادرم سفارش کرده تا از منزل ِ زهرا خانم بر میگردد پرچم بالای در خانه نصب شده باشد

زهرا خانم زیاد روضه میگیرد . گنجه اش پر از کتیبه است 

گفت میرود یک کتیبه بگیرد و بزند به دیوار ِ سفید ِ اتاق

کتیبه هایمان را پارسال  داد به هیئت ... شرم کرد پس بگیرد

هر سال اگر روضه بگیریم در خانه مینشید و میزبان عزاداران میشود

اگر هم نتوانیم صبح میرود دفتر ِ آقا روضه

عصر هم یخچال قاضی ، خانه ی امام 

عصر ها همیشه با راضیه خانم میرود

میگوید بی طاقت است . حالش به هم میخورد. دلم نیست تنها باشد ...

من را هم همیشه میبرد.

در خانه هم که باشد تسبیح به دست است و صد لعن و صد سلام زیارت عاشورایش را میخواند 

به من هم میگوید بخوان! اگر نمیتوانی فقط عاشورایش را بخوان .

تاریخ را اگر ندانیم ، از حال و هوای مادر محرم را حس میکنیم

میتپد برای حسین (ع)

صفر اما حال و هوایش گرفته تر است

بی قرار است ...

اصلا سفر سوریه اش هم حال و هوای خاصی داشت

تازگی ها فهمیده ام

از نسل امام سجاد(ع)است . بنی هاشمی است..

وقتی میگوید عمه زینب ...

. . .

یا زینب ...(ع)

**************************************

پ . ن : سلام من به محرم به قلب خسته ی زینب

به بی نهایت داغ و دل شکسته ی زینب

پ.ن: امسال دهه ی محرم نیستم که هرشب بنویسم و بسوزم ...

شاید جای بهتری هستم  . سهم منو از دعاهاتون کنار بذارید ...

پ.ن: به حرمت ارباب دلم همه ی پست هارو آرشیو کردم .

اگر خواستید از مطالب اخیر استفاده کنید آرشیو پاییز 91 رو باز کنید .


خاطره شده درچهارشنبه 91/8/24ساعت 12:25 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت