سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی بود یکی نبود



بوی سیگار ریه هامو پر کرد

شیشه رو کشیدم پایین

راننده تاکسی گفت :

خانم هوا سرده . مراعات کنید !

-----

قصه ی ما به سر رسید


خاطره شده درسه شنبه 91/10/12ساعت 12:51 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قهوه ای را همیشه  دوست  تر داشتم

چون هرکه ساده تر بود قهوه ای تر بود


مثلا چشم هاش

اگر سبز بود زیبا تر بود و اگر مشکی دلربا تر

اما اگر قهوه ای بود شاید به چشم نمی آمد

مثلا دست هاش

اگر قهوه ای بود خاکی تر بود و پینه بسته تر

یعنی بی دغدغه دست در خاک میبرد

مثلا لباس هاش

اگر قهوه ای بود

آرام تر بود و درونگرا تر

یعنی نه شادی اش را قرمز میپوشید و نه غمش را سیاه

 شاعر تربود

خاکی تر بود 

یعنی هرجا که دلش گرفته بود نشسته بود  و زل زده بود به یک نقطه ی بی رنگ

در یک جای دور یا نزدیک

بی خیالِ ِگرد ، بی خیال ِ خاک

همیشه قهوه ای را دوست تر داشتم

رنگ مرموزی بود

رنگی که انگار

هزار سال است یک غم  در ذره ذره اش نفوذ کرده

اما به رویش نمی آورد

رنگی که نه در دل آسمان جایی دارد

نه لابه لای طیف شادی رنگین کمان

تنها

خودش را انداخته زیر پای رنگ های هزار رنگ ...

قهوه ای را همیشه  دوست  تر داشتم

شبیه خاک است 

شبیه سادگی است

رنگ ساده ایست ... شبیه بی رنگی ...



خاطره شده دردوشنبه 91/10/11ساعت 10:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


هرچه کال تر

ترد تر

شکننده تر

..................


هوای بعضی هارا بیشتر باید داشت ...







خاطره شده درپنج شنبه 91/10/7ساعت 11:24 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

حَب نه . . .هندوانه اش باید در بسته باشد . . . 

باید دورش بنشینند و بزرگ خانواده تق تق کف دستش را به پوسته ی سبزش بکوبد

و بپرسد :به نظرتون چطوره


هرکس نظری دهد و بعد از کمی سر و صدا ی اهل خانه چاقوی زنجانی را دور هندوانه بگردانند و بعد هم برش های شتری اش را دست به دست کنند..

اول دختر ها و خانم ها . . . بعد هم پسر ها و مرد ها  . . .

گاز بزنند سرخی آب دار و شیرینش را و منتظر یک برش شتری  دیگر بنشینند و . .

باید جوان ها انار ها روی ترمه بچینند ودانه دانه بشکافند سینه های سرخ ملتهب را . . . 

 تکه تکه هایش را بی پوسته و  یاقوتی, گلنار کنند و به بزگترها تعارف کنند. . .

باید آجیل کانون مرکزی شود و اهل خانه به دور آن  . . . با پسته اش خندان شوند و با بادامش گرما و طراوت به محفلشان ببخشند . .

باید نیت کنند . . . بزرگ خانواده انگشت بین برگه های دیوان حافظ بیاندازد و با بسم الله و فاتحه ای کتاب باز کند . . .

غزلی بخواند و رسم رندی و مستی و عاشقی و عرفان و بندگی را از جام غزل  به لب فرزندانش بنوشد . . .

باید تا نیمه شب بیدار بمانند وگرم   بگویند و شیرین بخندند و نیکو بشنوند . . .

باید شب یلدا را به رسم ایرانی بودن به شب نشینی صبح کنند و آداب به جا بیاورند

و این یک دقیقه دیر تر طلوع خورشید را با حرارت  دل هاشان جبران کنند .

حالا...باز هم . . شب یلدا آمده است . . .

همه جمع شده اند و آماده اند برای یک شب نشینی  . . .

هندوانه ی های خنک . . . انار های یاقوتی . .  . آجیل های رنگارنگ  . . همه چیز بر ترمه ی سنتی چیده شده است . .

اما دل ها . . کمی . . .بی قرار است . .انگار 

هندوانه ها شیرین است...نه به شیرینی قبل . .

و کسی انگار . . از زیر دندان ترکیدن دانه های پر آب انار. . .حظ نمیبرد . . . .

آجیل ها دست نخورده مانده . . . حتی فال حافظ هم انگار  . . . امشب حق یلدا را به جا نمی آورد . . .

امشب شاید بعضی پدر بزرگ ها . . . لبخند بر لب . . .در سکوت معنا داری . . . حافظ را روی تاقچه میگذارند  . . .

فرزندان و نوه هایشان را با خوشرویی جمع میکنند

و با بسم اللهی . . . صحیفه ی سجادیه را باز میکنند :

"اللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَیَّ بِبَقَاءِ وُلْدِی وَ بِإِصْلَاحِهِمْ لِی و بِإِمْتَاعِی بِهِمْ. إِلَهِی امْدُدْ لِی فِی أَعْمَارِهِمْ،

وَ زِدْ لِی فِی آجَالِهِمْ، وَ رَبِّ لِی صَغِیرَهُمْ، وَ قَوِّ لِی ضَعِیفَهُمْ، وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ، و

َ عَافِهِمْ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ فِی جَوَارِحِهِمْ وَ فِی کُلِّ مَا عُنِیتُ بِهِ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَ أَدْرِرْ لِی وَ عَلَى یَدِی أَرْزَاقَهُمْ"

"اى خداوند،بر من احسان کن و فرزندانم را برایم باقى گذار وشایستگیشان بخش و مرا از ایشان بهره‏مند گردان.

اى خداوند،براى من،عمرشان دراز نماى و بر زندگانیشان‏ بیفزاى.

خردسالشان را پرورش ده.ناتوانشان توانا گردان.تنشان ودینشان و اخلاقشان به سلامت دار.

در جانشان و جسمشان و در هر کار ازکارهایشان که روى در من دارد،عافیت بخش

و وظیفه روزى ایشان،براى من و بر دست من پیوسته گردان."

و شاید بتوان صدای آمین را . . از پنجره شان شنید . . .

امشب شاید در بعضی از خانه ها ,مادر ها چادر رنگی به سر , پدر ها با وقار و متانت . .

رو به قبله نشسته اند . ..

و در یک محفل گرم . . .

با هم حدیث کساء میخوانند :

ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ 

شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیْهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکَةُ 

وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ یَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شیعَتُنا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ

"ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما در انجمن و محفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از

شیعیان و دوستان ما باشند جز آنکه نازل شود بر ایشان رحمت (حق ) و فرا گیرند ایشان را فرشتگان 

و براى آنها آمرزش خواهند تا آنگاه که از دور هم پراکنده شوند"

امشب شاید . . . در بعضی از خانه ها . . . ذکری باشد از غربت حسن (ع)

و سخنی باشد . . . از مظلومیت های او . . .و اشکی باشد . . . بر گونه ی شیعیان او . . .

و مرهمی باشد ....بر دل یتیمان او . . .

...

امشب شاید . . .در بعضی از خانه ها . . . پدر بزرگ ها نوه بر پا نشانده باشند واز  محبت امام کاظم (ع)  لقمه لقمه بر دهانش بگذارند . . .

در مدحش سخن بگویند و از کلامش حدیث بخوانند .

امشب شاید مادر بزرگ کنار کرسی سر بچه ها را به روی پا بگذارد و تا صبح برایشان قصه تعریف کند

قصه ی میهمانان کربلا

قصه ی زینب (س)

قصه ی رقیه (س)

....

امشب چقدر باید یلداتر  باشد

اگر مادر بزرگ بخواهد

داستان اسرای  شام را تعریف کند ...


---------------------------
یلداتان بخیــــــر
پ.ن : به علت کمبود وقت نتونستم مطلب جدید بزنم و ویرایش شده ی مطلب پارسال رو زدم. ببخشید .



خاطره شده درپنج شنبه 91/9/30ساعت 3:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آمده بودم حوالی  جزیره ی مجنون . به دیدنت ...

فکر نمیکردم اینقدر زود بازدیدم را پس دهی

خوش آمدی

امروز

دانشگاه قم

(کلیک کنید )




خاطره شده درسه شنبه 91/9/28ساعت 6:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

قطره 

                    قطره 

 قطره                                                   

قطره            

                                قطره

قطره

قطره                                   

         قطره

 

قطره            

                                قطره

قطره

قطره                                   

         قطره

__ــــــــ______ـــــــــ_____ـــــــ___ــــ

باران  مــی بارد

خـــــیس ِ خاطـــــــــــره ام

. . .


خاطره شده دردوشنبه 91/9/27ساعت 3:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پدر بزرگ من در میانسالی بر اثر یک بیماری فوت کرد
پسر یکی از اقواممان هم در یک سانحه ی رانندگی
و برادر یکی دیگر از اقوام هم بر اثر برق گرفتگی فوت شد
من به عنوان یک قشر مطالبه گر جامعه
خواستار استیضاح و استعفای وزیر درمان و بهداشت
وزیر راه و شهرسازی
و و زیر نیرو هستم ...
----------------------------
هم صدا با آمریکا ... هم گام با آمریکا ...




اگر سری به  سایت های خبری امریکایی  بزنید . اسم پیرانشهر را سرچ کنید قطعا با مستندات و گزارشات دردناکی مواجه میشوید که از ظلم ِ مسئولین نظام جمهوری اسلامی ایران بر مردم بی پناه و دردمند سخن میگوید و کشته شدن دانش آموزان بروجن و امثال این حادثه هارا هم شاهد ادعای خویش میگیرد .همچنین اگر در شبکه های اجتماعی یا بعضی سایتهای خبری خودمان هم گشت و گذاری داشته باشید تشابه گزارش ها و حرف های بعضی از سایت ها باگزارش های صدای آمریکا و خبرگزاری های امریکایی ممکن است شما را به تعجب وا دارد .که البته تعجب نکنید . اینگونه انتقادات به نظر مـــُد ِ سیاستمداری امروز ، مــُد مطالبه گری از دولت و مــُــد ِ انتقاد و مثلا در نتیجه رشد و تعالی کشور است که اگر در کوچه و خیابان هم راه بیفتید و کمی داخل جَو شوید فقط صدای تاسف و آه و انتقاد و لعنت به مقصران حادثه است که بلند میشود و مقصران هم کسی نیستند جز مسئولین رتبه یک و دو و سه و چهار کشوری و لاغیر . دلسوزی رسانه های غربی بر مظلومیت کودکان ایرانی با تاکید بر این مساله که مردم در پیرانشهر تظاهرات ضد دولت به راه انداخته اند و پلاکارد های اعتراض آمیز به دست گرفته اند یا اینکه  پانزده تن از نمایندگان مجلس خواستار استیضاح و در نهایت استعفای وزیر آموزش و پرورش شده اند و ...... همه و همه نشانگر و تایید کننده ی این مساله است که دامن زدن به اینگونه انتقادات که حقیقتاعلتی جز علت تمام ِ حادثه های دیگر ندارد , نه تنها به رشد و تعالی کشور و نظام مقدس جمهوری اسلامی کمک نمیکند بلکه موجب متشنج شدن جو امنیت و آرامش در جامعه ..ایجاد سوء ظن در مورد نظام و دولت و مسئولان میشود و با پیشبرد اهداف مقدس جمهوری اسلامی ایران ضدیت دارد . باید متوجه بود که اگر مقصود مطالبه گری و پیشگیری از تکرار چنین حادثه هایی است باید دقیقا علت را جویا شد و آن را مورد بررسی قرار داد بر همه روشن  است که کشور ایران یک کشور توسعه یافته و پیشرفته نیست . بلکه رو به پیشرفت است و طبق بیانات مقام معظم رهبری( ملت ما در حال حاضر در حال عبور از  دامنه های صعب العبور است و باید با هم بود و حرکت کرد تا به قله رسید )بسیاری از مدارس روستایی کشور در حال حاضر از وسایل گرمایشی نفتی استفاده میکند. استفاده از گاز در کلیه ی مدارس و موسسات آموزشی ممنوع است و باید سیستم پکیج جایگزین این وسایل شود . و باتوجه به علمی که تمامی ما نسبت به شرایط جامعه و شرایط کشورمان داریم آیا این کار در اولویت 1 یا اصلا امکان پذیر است و بر فرض هم اگر در این میان از طرف مسئولین کوتاهی یا غفلت شده آیا صحیح است که به خاطر هر حادثه ای یک مقام بالای کشوری استیضاح شود و وضعیت سیاسی کشور یا وضعیت یکی از وزارتخانه ها با فشار بر استعفای وزیر به حالت تشنج و عدم ثبات قرار بگیرد ؟
و آیا چیزی غیر از این خواسته ی
دشمن است ؟ بهتر نیست در تحلیل ها به جای کوته نگری و رفع یک مشکل جزیی و ایجاد مشکلات و موانع اساسی برای کشور و نظام ، با منطق صحیح و رعایت شئون و معیار نقد به مطالبه گری صحیح بپردازیم ؟ نه اینکه همگام با دشمن و حتی بلکه تند تر و بی محابا تر از دشمن مسئولین نظام و در حقیقت خودمان را بکوبیم و خودمان را به زمین بزنیم ؟
من شخصا به عنوان یک دانشجو نه وزیر و نه هیچ مسئولی را مقصر این حادثه نمیدانم. مقصر اول من هستم که به اندازه ی یک شهروند و یک شخص موظف نسبت به نظام مقدس جمهوری اسلامی و وطنم وظیفه ام را بطور کامل انجام نمیدهم و مدام چوب تقصیر را چشم بسته به سر این و آن میکوبم و بر مظلومان کشورم نوحه سراایی میکنم . بیایید کمی دست از احساس گرایی های مقطعی برداریم و به جای انتقاد به دیگران وظیفه ی خودمان را نسبت به وطن و هم وطنانمان درست انجام دهیم . به جرات میتوانم ادعا کنم که اگر همه وظیفه ی خودشان را درست انجام میدادند الان وضعیت کشور این نبود و این حوادث ناگوار هیچگاه رخ نمیداد . حتی اگر باز هم وزیر همین فرد بود و بود و مسئولان همین افراد . و یکی از این همه ی افراد من و شما هستیم که فقط چوب انتقاد های چشم بسته و ناپخته را بلند میکنیم


خاطره شده درشنبه 91/9/25ساعت 5:4 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی  ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...

بعد از ظهر فرشته اومد دم سرپرستی و ازم خواست براش یه شیر و یه گرگ بکشم. بش گفتم فرشته باور کن من اصلا تو کشیدن حیوونا تبحر ندارم . اما قبول نکرد و گفت خانوم هرچی باشه بهتر از ما میکشید . نمیدونستم برای چی میخواد و طبق معمول سوال هم نکردم . اون روز به خاطر مشغله ی زیاد نرسیدم براش طراحی کنم اما فردا صبح زنگ تفریح دوم دوتا نقاشی رو دست گرفتم و به بچه ها گفتم بچه ها به فرشته بگید بیاد نقاشیشو بگیره . بچه ها دورم جمع شده بودند و مدام میپرسیدند : خانوم خودتون کشیدید؟ خانوم برای نمایشه؟ خانوم برای ما هم میکشید ؟ خانوم ما هم نمایش داریم . خانوم یه روباه برای من میکشید؟ خانوم یه گرگ ..فیل .. خرس .. و...
فرشته اومد و نقاشیشو گرفت و گفت :خانووووووووووووم نمیخواستم لو بره ... گفتم اااا ببخشید نمیدونستم که .
التماس دعا ها زیاد شده بود و همه ازم نقاشی میخواستند .فهمیدم بچه ها کلاس به کلاس نمایش دارند و از من میخوان که ماسک هاشونو نقاشی کنم . منم گفتم باشه شب.:)
شب شد . بعد از شام و قبل از ساعت خاموشی جمع شدیم تو نماز خونه . حالا غیر از ندای نقاشی نقاشی - ندای کعبه کعبه هم میومد .
یه کلاس از بچه ها برای درس هنرشون باید با مقوا کعبه درست میکردند . البته روز قبل با کارتن هایی که تو بیابون پشتی افتاده بود و چسب هایی که نداشتند و تک و توک از هم گرفته بودند و به حد اقل میزان استفاده کرده بودند کعبه درست کرده بودند. دست های سیاه مهلا رو که دیدم فهمیدم در خودنویسو باز کرده و باجوهرش پرده های خونه ی خدا رو رنگ کرده . همونجا متوجه شدم چرا بچه ها روز قبلش از ما ماژیک مشکی ای گرفته بودن که برنگشت . به مهلا گفتم چرا با ماژیک رنگ نکردی ؟ گفت تموم شده بود .به هرحال علیرغم تمام زحمتی که بچه ها کشیده بودند و با وسایل نداشته کعبه درست کرده بودند معلمشون بشون گفته بود : این آشغال ها چیه آوردید ؟ و دوباره ...
ندای کعبه کعبه ایها رو سپردم به همتای عزیزم و خودم با مداد رنگی هام و کاغذ هام نشستم یه گوشه . به همراه سی چهل تا از بچه ها :)
اون شب حدود 15 تا نقاشی با رنگ آمیزی کامل کشیدم . گرگ  . درخت . خرس . آهو . شغال فیل . شیر ،الاغ و ...

کلیک :


همتا هم مقواهایی که برای کار فرهنگی آورده بودیم رو برداشت و یک عالمه کعبه برای بچه ها درست کرد. البته با کمک خودشون. چسب و ماژیک هم روزی ِ بچه ها بود و جای دیگه به کار نیومد.
میانه های کار بود که سرپرست اعلام خاموشی کرد و البته هرچی به بچه ها التماس کردیم برن بخوابن قبول نکردند .
بعضیاشون البته تو نماز خونه و کنار برگه های نقاشی معصومانه خواب رفته بودند .
کم کم نقاشی هاو کعبه هارو به بچه ها دادیم و به خوابگاه رفتند .
فردا به علت نیامدن معلم بچه ها نمایش برگزار نشد .
اما جناب من  از طرف  مدیر مدرسه به علت بیدار نگه داشتن بچه ها جلوی روی خودبچه ها لفظا  توبیخ شدم .
بچه ها بعد از رفتن مدیر سری تکون دادن و گفتند: نچ نچ نچ ... دعوا کرد... خوبه خط کش نزد .
همین زبونشون گاهی باعث میشد از اول حیاط مدرسه تا آخر بیابون پشتی دنبالشون بدوم و فیزیکی خدمتشون برسم .
اون شب علاقه ی بچه ها به نقاشی بیشتر بروز پیدا کرد و باعث شد از فردا عصرش کلاس های نقاشی رو برگزار کنیم .
مسئول گروه فرموده بودند نیازی نیست موضوع مذهبی کار بشه.
روز اول رفتم سراغ یک خوابگاه . همه  بچه ها ی خوابگاه رو داخل سالن خوابگاه جمع کردم و به تعدادشون مداد رنگی ، پاک کن و مداد مشکی توزیع کردم.


از تعداد دانش آموزان خبر نداشتیم و به صورت میانگین مداد رنگی آورده بودیم. همین باعث شد مجبور بشم کلاس هارو به صورت خوابگاهی برگزار کنم و اینکه مجبور بشم بعد از نقاشی مداد رنگی ها و وسایل رو از بچه ها تحویل بگیرم. و این کار بی نهایت برام سخت و دردناک بود . مداد رنگی برای بچه ها خیلی جذابیت داشت و اکثرا هم نداشتند .
اول و آخر کلاس با عذر خواهی من از بچه ها به خاطر این موضوع  و اعلام شرمندگی شروع شد . عزت نفس بیشترین چیزی بود که دوست داشتم به بچه ها القا کنم و البته اکثرا هم عزت نفس بالایی داشتند. و کسی مثل ما حق نداشت خراشی به عزت نفس دانش آموزی وارد کنه . حتی ناخواسته و نا خود آگاه .
 . اول نقاشی هارو داخل لب تاب به بچه ها نشون دادم. از دیدنشون خیلی ذوق میکردند.تخته رو روی صندلی قرار دادیم و یک نقاشی ساده اما بامزه رو به انتخاب خود بچه ها در نظر گرفتیم
و اون رو مرحله به مرحله با ساده ترین خطوط بشون یاد دادم.



در هر مرحله هم تک تک نقاشی هارو میدیدم و نظر میدادم و از بچه ها هم برای نقاشی هرکسی نظر میخواستم. کار دوم برای این بود که حس مسخره کردن کم کم از بین بچه ها بره و تشویق کردن جاشو پر کنه . و این اتفاق هم افتاد . کم کم بچه ها نقاشی همدیگه رو نشون من میدادند و میگفتند : خانوم ببین چه قشنگ کشیده :)


روز های بعد هم برای خوابگاه های دیگه کلاس نقاشی برگزار کردیم . یکی از خوابگاه ها سالن کوچیکی داشت و فضا برای برگزاری کلاس مناسب  نبود . از بچه ها خواستم که کلاسو داخل کلاس های درسیشون برگزار کنیم . اما به هیچ وجهی موافقت نمیکردند . بالاخره با وعده ی پاستل گچی و طراحی  رنگی روی تخته سیاه قانع شدند و به کلاس اومدند . وسط کلاس ندای اذان مغرب بلند شد و با همه ی بچه ها رفتیم نماز. ادامه ی کلاسو بعد از نماز برگزار کردیم . بچه ها برای نشون دادن نقاشیشون از جاشون بلند میشدن و کار داشت برای من سخت میشد . آخر گفتم هرکس بیاد جلو با پاستل رنگیش میکنم. اولین نفری که اومد یه خط سبز روی پیشونیش افتاد . دومی بنفش و ...
کلاس شادی بود . فقط آخرش باز اتحاد عشایر به ضرر من تموم شد . بچه ها دستامو گرفتند و همه با پستل های گچی افتادند به جونم. وقتی میخواستیم کلاس ولایت فقیه رو برگزار کنیم صورتم کاملا رنگی بود و با ورودم به نماز خونه همه زدند زیر خنده .  هرچقدر هم که میشستم بطور کامل پاک نمیشد . اعتراف میکنم اون صورت رنگی رنگی رو خیلی دوست داشتم و واقعا با اکراه صورتمو شستم.
به دلیل شور و اشتیاق و هیجان زیاد هیچ عکسی در این مرحله گرفته نشد :)
بعضی از بچه ها تو کلاس نقاشی سه خوابگاه شرکت کردند و علاقه ی زیادی به نقاشی داشتند .
نهایتا هم تمام نقاشی ها رو برای یادگاری ازشون گرفتم :)


ادامه در سفر نامه ی 7


خاطره شده درچهارشنبه 91/9/22ساعت 10:42 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

من حق دارم وقتی از دانشگاه میرسم خونه تمام لباس هامو این طرف و اون طرف بندازم
لبتاب رو باز کنم و بندازمش وسط میز
صندلی چرخ دار رو با پام محکم هل بدم و بکوبم به میز و خودم بندازم روش
به شدت روی کلید های نحیف کی برد بکوبم
هر چند ثانیه یک بار بلند بگم اه
وقتی موس گیر میکنه اون رو پرت کنم گوشه ی میز
وقتی ویندوزم ارور میده بی ادبانه بگم : تو بیخود کردی ! و کلید اینترمو با میگانگین 100 بار در دقیقه پشت سر هم فشار بدم
و حق دارم تا وقتی که پنجره ای لود میشه یا فایلی دانلود،به  روح مبارک اجداد ِ لب تابم (ابر رایانه ها) سلام و صلوات نثار کنم .

و حق دارم هرچند دقیقه یک بار که ناخود آگاه از صبح تا غروبم بیادم میاد بلند بلند غر بزنم
و یا اگه یادم بیاد که درسام عقبه و نباید پای نت بشینم جیغ بزنم : نمیخوام بخوووونم!
من حق دارم تمام این واکنش های عصبی رو به شدت بروز بدم و کسی هم حق نداره به من بگه چرا ؟!
و تمام این واکنش های عصبی
نتیجه ی کنش های خونسردانه ی مدیر گروه محترم!!!رشته ی ماست
که استاد ادیانی میاره که نه تحصیلات آکادمیک داره نه حوزوی و الان بعد از 12 جلسه نمیدونه چی درس داده و از چی میخواد امتحان بگیره
استاد" قواعد ترجمه"ای  میاره به ما میگه امتحان شما از حفظ خطبه ی فلان . و سر کلاس با شوق به دانشجویان کارشناسی رشته ی الهیات استادانه امر میکنه : تکرار کنید و حفظ کنید : یااا اهل الکووووفه
و ما بعد از گذشت یک ترم نمیدونیم غواعد ترجمه با چه قافی نوشته میشه !!!
استاد کلامی میاره که اگه بچه اش شبش دفترشو خط خطی کنه صبحش کلاس نمیاد . چون نمیدونه ازروی چی باید پای تخته بنویسه و کلاس منحل میشه . البته لازم به ذکره که مطالب داخل دفتر ایشون تماما کپی پیست خالص از کتابه و احتمال داره ایشون بعد از اون جریان خط خطی بازم به کلاس بیاد ...
و استاد نحوی میاره که ...
اینجای نوحه رو به علت احتمال حضور صاحب عزایان (هم کلاسی ها )در وب و رعایت احوالشو ن نمیگم ...
بگذریم ....


راستش من نمیدونم دقیقا چه عاملی باعث میشه استادی که استاد نیست
و یک جو !
ارزش برای وقت دانشجو قائل نیست جسارت پیدا کنه و بیاد سر کلاس و لحظه لحظه دین گردن خودش بگذاره و مال حروم saveکنه ....
اما میدونم یکی از عواملش سکوت گاها از روی ادب ِ اشخاصی مثل خودمه که هی مودبانه به استاد و رییس و معاون و دفتر دار و این و اون تذکر میدیم و به جواب های سربالا و ان شاءالله های بی پایه شون اعتماد میکنیم و بر میگردیم سر همون کلاس !
شاید اگه مثل همون بعضی مسئولین شرم رو میخوردیم و وظیفه شناسی و حیا رو هم روش سر میکشیدیم و جسورانه و در نهایت ادب سر هیچ کلاسی حاضر نمیشدیم
الان وضعیت این نبود .

همین

پس بعد از تمام این حرف ها من به عنوان یک دانشجوی (بی) تربیت شده در یک دانشگاه با مسئولین ِ دلسوز و (فقط) کوشا در تربیت ِ اخلاقی دانشجو حق دارم این دردنامه ی سرگشاده را با اه تمام کرده و .....
ولم کن بابا..

اه ...


خاطره شده درسه شنبه 91/9/21ساعت 7:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |


زندگی شاید چیزی باشد فراتر از خواب ,فراتر از  خوراک ،فراتر از دغدغه ی کرایه ی تاکسی و گرانی مرغ و میل گرد ،
چیزی فراتر از درس خواندن های غرق روزمرگی ، غرق شدن در مشکلات آبکی
کپک زدن پای اینترنت و محصور شدن در داستان های بی اساس و چرند ِ سریال های یک سینمای خانگی  ...
زندگی شاید چیزی باشد فراتر از این مُردگی ها
زندگی یعنی : ...

کم کم کار ها داشت روی روال می افتاد . بچه ها صبح ها به کلاس های درسیشون میرسیدند و بعد از ظهر ها ما میتونستیم براشون برنامه اجرا کنیم .
صبح ها که بچه ها کلاس بودند تمام زنگ های ورزششون رو کنارشون بودم.

:کلیکــــــــــــ

بقیه کلاس هارو هم مینشستم و  منتظر میشدم تا زنگ تفریح بخوره . چادر رنگیمو سر میکردم و میرفتم لبه ی باغچه یا روی صندلی مینشستم .
کم کم بچه ها از کلاس میومدن بیرون و دورم جمع میشدن.
نه درس ِ دین میدادیم نه امر میکردیم نه نهی .. دقیقا مثل یه گروه دوستی باهم میگفتیم و میخندیم. حتی اسم ((خانوم )) هم برام سنگین بود و حس میکردم یک دیوار نامرئی بین من و بچه ها میکشه . اما نمیدونستم اینکه بگم با اسم کوچیک صدام بزنن کار درستیه یا نه . البته بعضی ها هم اینکارو میکردن:) زنگای تفریح با هم گپ میزدیم و بین همین حرفا بعضی از حرفای هدفدارو مطرح میکردم. گاهی هم بچه ها رو صندلی مینشستند و موهاشون رو براشون میبافتم و بافت حصیری رو یادشون میدادم. به بچه ها گفتم باید روسری هاشون رو به نحوی ببندند که موهای بلند شون از پشت روسری بیرون نزنه . این یعنی قطعا موهاتون از جلو هم نباید بیرون باشه :) بشون یاد میدادم موهاشونو باید چطور ببندند که هم قشنگ باشه و هم کاملا جمع بشه . همون روز و همون زنگ تفریح بود که طرح محجبه شدن دفعی و ناخود آگاه دانش آموزان با یک سوال  توسط خودشون کلید خورد . و اون سوال این بود :
خانوم روسریتونو چطور میبندید ؟
خانم این چیه ؟
"این"یعنی همون "طلق"ی که برای صاف ایستادن جلوی روسری داخل اون قرار داده بودم. اما در حقیقت"این"همون سوژه ی فرعی بحث ِ حجاب شد و کل مدرسه  رو یک هو تحت تاثیر قرار داد. بشون گفتم الان نه روسری بستن رو یادتون میدم نه میگم"این"چیه . باید عصر همه ی بچه هارو برای کلاس ِ حجاب تو نماز خونه جمع کنید تا بتون بگم . همین اتفاق هم افتاد . بعد از ظهر اون روز همه ی بچه ها تو نماز خونه نشسته بودند . تخته وایت برد بدون پایه ای رو از انبار پیدا کرده بودیم . روی دسته ی دو تا صندلی قرارش دادیم و بچه ها با فاصله ی 50 سانتی متر از من و تخته نشستند :)وقتی دیدم نمیتونم از جام جم بخورم برای بچه ها با لبه ی فرش مرز تعیین کردم و گفتم همه پشت این فرش. همه به قدر دو سانت و پنج میلیمتر رفتند عقب :)باز هم همینکارو کردم. اما اثری نداشت . اعتراف میکنم تو مدیریت درست نشستن بچه ها کم آورده بودم که فرشته ی نجاتم رسید . فرشته ی نجات من یکی از بچه ها بود که (رییس شورای مدرسه ) نام داشت و بچه ها عجییییب ازش حساب میبردند . تا گفت برید عقب بچه ها همه پشت اون مرز! ردیف شدن. دهنم از تعجب باز مونده بود و ضایع هم شده بودم. گفتم بابا دمت گرم. تو دائما بغل دست من باش . بچه ها زدند زیر خنده.
بسم الله فانتزی ای پای تخته نوشتم و طرح درس رو هم نوشتم :من حجاب نمیخوام !
و بعد چادرمو در آوردم. و ایستادم و گفتم : همین که گفتم ! من حجاب نمیخوام .
. بچه ها با تعجب و گاهی هم خنده نگاهم میکردند. گفتم چیه ؟ خب نمیخوام ..زوره مگه ؟اصلا کی گفته باید حجاب داشته باشیم ؟
یکی داد زد خدا گفته . گفتم کی گفت ؟ چرا من نشنیدم ؟
خندیدند . گفتند تو قرآن گفته . گفتم اگه راست میگی آیه اش کو؟ چیزی نگفتند . از همونجا مطلب اصلی شروع شد .
آیه رو پای تخته نوشتم و بالاش هم بزرگتر نوشتم : رمــــــز ِ حجاب : 30 تا 33 نور . بچه ها آیه رو کلمه کلمه معنا کردند و براشون با مصداق و مثال و خنده و ... توضیح دادم .
بحث حجاب رو با سه محور اصلی حجاب ، فلسفه حجاب ،حیا و عفاف با زیر مجموعه ی روابط ِ صحیح با محرم و نامحرم ادامه دادم. در بحث حجاب احکام رو مطرح کردیم و فلسفه رو توضیح دادیم. فلسفه ی حجاب برای بچه ها جالب بود. چون بی مقدمه با یک شرح توصیفی از عروسک خرگوشی من آغاز شد :):
_بچه ها من یه عروسک خرگوشی دارم که یه پیرهن آبی داره. این خیلییییییییی برایم من ارزشمنده . من گذاشتمش تو یه نایلون تیره تو کمد که دست هیچ کس به خصوص خواهر کوچیکم بش نرسه .
بچه ها خندیدند . راستی بچه ها شما چیز ارزشمندی دارید ؟ اونو کجا مییذارید ؟
بچه ها شروع کردند به جواب دادن . قرآن ، خانوم ما یه عروسک داریم خرسیه ... خانوم ما تسبیحمون برامون ارزش داره . خانوم ما گوشواره .. خانوم ما میذاریم تو صندوق .. خانوم مال ِ ما.... و الی آخر ...
حرفای بچه ها رو با شور و هیجان گوش دادم و بعد براشون در مورد زیبایی های زن و جلوه های خدادادی ای که داره حرف زدم . البته با کمک خودشون ...
بعد با هم نتیجه گرفتیم این ها برای زن ارزشه و بعد تر هم نتیجه گرفتیم که باید در برابر بیگانه پوشیده و پنهان باشه و ... الی آخر .
تو روابط محرم و نامحرم باید دقیق عمل میشد . چون  روابط اون ها طبق عرفشون با پسر عمه و پسر خاله و ... عادی و صمیمی بودو باید به نحوی توضیح داده میشد که براشون جا بیفته و عملی بشه  .آخر بحث یه راهکار عملی کوچیک با بچه ها داشتیم . اینکه هروقت خواستی از در خوابگاه یا خونه بیای بیرون اول برو جلوی آینه سر و وضعتو خوووب مرتب کن . و دور هرجایی که باید پوشیده باشه و نیست رو ی آینه با ماژیک یه خط قرمز بکش . مثلا اگه موهات بیرونه یا گردنت پیداست . اونوقت راحت تر میفهمی چطور میتونی بهتر حجابتو حفظ کنی .  مسابقه ای که ترتیب دادیم هم چیزی شبیه همین بود . تصویر کاریکاتوری یه زن بد حجاب رو پای تخته کشیدم و بچه ها دونه دونه میومدن  جاهایی که پوشیده نیست اما پوشاندنش واجبه رو خط میکشیدند و جایزه میبردند.(متاسفانه عکس نگرفتیم ) جایزه کلیپس بود :)
حسن ختام کلاس همون آموزش شیوه ی بستن روسری و درست کردن طلق بود . طلقی که من داشتم از پلاستیک نسبتا فشرده ای بود و شبیه طلق های بازاری نبود . بچه ها فکر میکردند فقط باید همین باشه و میگفتند خانوم دیگه ازینا ندارید ؟ اما من بشون گفتم هرکسی هر چی مقوا ، جلد دفتر ، زرورق و ... داره بیاره . بچه ها ذوق کردند و رفتند و هرچی مقوا داشتند آوردند . حتی با جلد های دفتر های پر شده هم براشون طلق درست کردم و نحوه بستن روسری لبنانی رو یادشون دادم. دونه دونه براشون روسری هاشون رو لبنانی میبستم و بچه ها موها و سینه و گردنشون کاملا پوشیده میشد . بعد از کلاس وقتی برای ناهار رفتیم صحنه ای رو دیدم که محاله از خاطرم بره . توی صف راهنمایی اکثر بچه ها روسری هاشونو لبنانی بسته بودند و یک عالمه دختر محجبه توی صف ،دهن دبیرستانی هارو از تعجب باز گذاشته بود . جالب تر این بود که این نحوه ی بستن روسری به دلیل زیبایی ای که داره دونه دونه بچه ها رو جذب میکرد و ازم میخواستند برای اون ها هم ببندم ...و جالب تر از اون این بود که چون همه با هم محجبه شده بودند دیگه کسی کسی رو مسخره نمیکرد. چون مسخره کردن متاسفانه بین بچه ها زیاد بود و اگر یه نفر هم حجاب درستی داشت اونقدر به روش می آوردند که کم کم زده میشد .
سرایدار هم تعجب کرده بود و همینطور که برای بچه ها غذا میکشید نگاهی به اون ها می انداخت و زیر لب  چیزی میگفت
بعد از ناهار با بچه ها تا سرویس رفتیم
اون روز کنار شیر های آب ِ وضو گیری بچه ها صحنه ای رو دیدم که نمیدونستم بخندم یا تعجب کنم یا ...
واقعا قشنگ بود
بچه ها کنار هم دم شیر ها نشسته بودندو جوراب هاشونو میشستند و پهن میکردند روی درخت نخل ...
یک نخل تزیینی رنگارنگ که هردفع با دیدنش تمام وجودم به وجد میومد و دوست داشتم سیر تماشاش کنم .
:کلیکـــــــــــ



بعد از اتمام حیرت زدگی کنار شیر های آب زانو زدم تا دست هامو بشورم. محض تفریح چند قطره ای آب روی یکی از بچه ها پاشیدم . خدا ان شاءالله نصیبتون کنه . اتحاد عشایر رو از همین جا ها میشد بفهمی . همه ی بچه ها با هم دست به یکی شدن و در نتیجه من  ،خیس ِ آب و لرزان به سرپرستی برگشتم .
بعد از اونروز , این کار سنت  شد و من باید سعی میکردم که بتونم یک تنه از پس ِ شیطنت اون همه بچه بر بیام .  

اینم یه عکس یادگاری بعد از آب بازی... کلیک کنید

 

اون روز در مدرسه ی عشایر حضرت زینب (ع) برای من و بچه ها روز خوبی بود 


خاطره شده دردوشنبه 91/9/20ساعت 2:50 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت