سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

سلمان میگفت:  

اگر علی ، "علی "نبود

اگر تابع ولی نبود

عمــــــــــــــــر را کشته بود .


صدای وا ابتاه ِ زهرا که بلند شد

علی (ع) بر افروخت

گریبان عمر را گرفت

بر زمینش کوبید

مشت بر صورت و گردنش زد

خواست اورا بکشد...

اما وصیت پیامبر را به خاطر آورد

فریاد زد :

((ای پسر صهاک

قسم به نام آنکه محمد را به پیامبری مبعوث نمود

اگر نبود مقدری که از طرف خداوند گذشته و عهدی که پیامبر با من نموده است

می دانستی که  تو نمی توانی به خانه ی من داخل شوی ))*

...

باید علی باشی که دست نگه داری

باید علی (ع) باشی که عمر بر بازوی زهرایت تازیانه بزند و تو دست نگه داری

پیامبر" ولی " بود برعلی

وصیت کرده بود : "علی " صبر...

علی از عمر دست کشید

برخاست

خواست دست به قبضه ی شمشیر ببرد

خصم را از خانه اش بیرون کند

سیصد نفر بودند

شمشیرش را پیش از او برداشتند

محاصره اش کردند

طناب به گردنش انداختند

نه اینکه نتواند برهد  

نه

 پیامبر وصیت کرده بود ...

 ...

شنیده ام علی( ع) را با دست بسته میبردند .. مقداد قدم قدم  پیشاپیش علی(ع) میرفت  ... دست به قبضه ی شمشیر،

خیره به چشمان علی ، که اگر "ولی" اشاره " کرد ، سر بدواند .. شمشیر بزند

اما ولی صبر خواست ...

اصلا

ولی که امر کرد بر صبر ، باید صبر کنی ...

ولی که امر کرد بر خون دل ، باید بخوری ..

 ولی که امر کرد بر استخوان در گلو ،باید تحمل کنی

ولی که امر کرد بر مهر بر دهان

باید سکوت کنی

حتی اگر مادرت زهرا

روزی

به ظلم

پشت ِ در ...

حتی اگر این صبر به 14 قرن بکشد ...

اصلا میدانی بچه شیعه

این خون دل،  مــِی است

هرچه کهنه تر بشود

دیوانه تر میکند

مجنون تر میکند

عاشق تر میکند

به امر ِ ولی ،زبان به لعن علنی ببند

نگاهت اما خیره باشد به چشمش

گوشت حساس باشد به امرش  

اصلا بیا و مقداد باش

هردم دست به قبضه شمشیر

منتظر اشاره

مطیع ،صبور ،ولایت پذیر

دلت نگیرد ها

یک روز می آید ،هیئت محبین الفاطمه راه می اندازیم

تو سینه زنش

من گریه کنش

سید مداحش ، حاجی  میاندارش

جان به کف میگیریم

میرویم بقیع

خشت روی هم میگذاریم . خشت ؟  طلا روی هم میگذاریم .. نه ، جان  میگذاریم

ضریح میسازیم ،صحن ،رواق

برای حرم حضرت علی (ع) صحن فاطمه الزهرا ساختند ، برای حرم بی بی ، صحن حیدر کرار میسازیم

یا نه

بین قبر نبی (ص) و منبر

ضریح میسازیم

یک ضریح  ، که دور تا دورش تسبیحات حضرت زهرا(س) حک شده باشد ...

یا نه

میرویم خانه ی مولا

در حیاطش

ضریح میسازیم ...

یا اصلا ...

نمیدانم

دلت نگیرد ها

یه روز مولا می آید، همان که جای تربت گمگشته را میداند ...

دستمان را میگیرد

پدرانه

اشکمان را پاک میکند

دستمان به قبضه شمشیرمیبریم

تا اشاره میکند

جان میگیریم ...

خون دل 14 قرن را  سر میکشیم

جان میدهیم ...

دلت نگیرد ها

عاشورایی در راه است ...

------------------------------------------

*کتاب اسرار آل محمد (ص) از سلیم بن قیس


 


خاطره شده دریکشنبه 92/1/25ساعت 10:13 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو خوابیدی

سکوت خونه سنگینه

هوا ابره ، هوا رعده

نم بارون به روی گونه میشینه

تو خوابیدی  ، چشا خیسه ،دل زینب هراسونه

نگاهش رو در و دیوار خونه خیره میمونه

سر و وضعش پریشونه

تو خوابیدی  ، دلا تنگه ، چشا گریون گریونه

....

تو خوابیدی

تمام خونه غم داره

سر حیدر به روی شونه های سرد دیواره

دلش از زندگی سیره

همه میگن

علی بی زهرا میمیره

هوا رعده ، هوا باده

هوادلگیر  دلگیره

...

تو خوابیدی

حسینت گوشه ی این خونه کز کرده

پر از بغضه پر از درده

تو فکر دست سنگین یه نامرده ...

حسن تو کوچه دنبال چی میگرده ؟

تو خوابیدی

رخت نیلی رخت زرده

روی پیراهنت آلاله گل کرده

داره اسما برای محسنت لالایی میخونه

هوا ابره

هوا بغضه

هوا بارون بارونه

.....

تو خوابیدی

کفن بازه

حسینت  توی  آغوشت

حسن بین دوبازوته

هنوزم  فکر زینب مضطرب از درد پهلوته ...

....

تو خوابیدی

تو فکرت شوق پروازه

علی داره برای فاطمه تابوت میسازه

میگه زهرا

دیگه بعد از تو خاموشه  چراغ روشن خونه

بدون بعد از تو یک لحظه علی زنده نمیمونه

هوا ابره

هوا بغضه

هوا بارون بارونه...

....

تو خوابیدی

غروب  خونه نزدیکه

علی تابوت روی شونه های خسته میذاره

هوا تاریک تاریکه ...

حسن آهسته آهسته

برای مادرش تهلیل میخونه

هوا بغضه

هوا ابره

هوا بارون بارونه ....

 

------------

* برای شفای دوستم که در کماست یه امن یجیب بخونید لطفا *


خاطره شده درجمعه 92/1/23ساعت 9:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مردی را میشناسم

فرمود :

اگر مسلمانی از شنیدن خبر بیرون آوردن خلخال از پای یک زن یهودی بمیرد، جایز است.

از واقعه ای خبر دارم

که

زن اش ( بانوی لولاک لماخلقت الافلاک )بود

یهودی نه

پاره ی تن  پیامبر اسلام بود...

خلخال به پا ،نه

فرزندی در بطن داشت ...  

----------------------------------------------

  __جواز نه__

"باید" بمیریم ...

همه ی اشکال از همین نمردن است ... 

ما چــــــــــــــــــــــــــــــرا زنده ایــــــــــــــــــــــــــــــم ؟؟؟؟؟!

 


خاطره شده دریکشنبه 92/1/18ساعت 1:28 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آدم وقتی دانشجو باشد وقت ندارد که دانش نجوید .دانش نجوید که  بعد مثلا به جایش برود هنر بجوید یا مثلا برنامه نویسی بجوید ، یا تصویر سازی کودک بجوید ، یا حتی برود از کمد دیواری بالا ، سررسید قدیمی پر از خاطره اش را بجوید ، یا برود یکی را بجوید که یه ساعتی باهاش چای بجوید ... (بنوشد) بعد کلی درد دل کند تا آرامش بجوید یا یه زنگ به آن فلانی بزند بگوید کجایی بابا یکم مارا بجو ،بیاوردش منزلشان باهم بگویند بخندند دلشان تازه گی بجوید و ...


آدم وقتی دانشجو باشد هی باید پشت سر هم دانش بجوید !از این دانش هایی که سرفصل فلسفه اش منطقی نیست و  انتخاب سرفصل منطقش هیچ فلسفه ای ندارد !

تازه ادیانش اصلا سرفصل هم ندارد ! استادش هم اصلا ادیان ندارد ! یعنی نمیداند ادیان با چه "د"ای نوشته میشود .

آدم وقتی دانشجو باشد ته ته اش این درس های مطالعاتی را یکم بجوید تا بیس بگیرد و رده الف شود و همه مثلا خوشحال شوند و مثلا مامان اینایش برایش جایزه بگیرند سر صف رییس دانشگاه بهش بدهد ! بقیه اش را اما برود یکم در بسیج بپلکد ، یکم در همایش ها ، یکم این ور تر بسیج ، یکم حواشی همایش ، آخرش هم بیاید خانه ، پله ها را گرد گیری کند بلکه با خستگی به خواب برود  . با یک خستگی مفید ِ با سرفصل !

به کسی نگویید اما من دارم در این تعطیلات یکم بیش تر  دانش میجوام که استادمان به جواب سوال هایش برسد

بالاخره استادی گفتن ! دانشی گفتن ! جویی گفتن !

آدم وقتی دانشجو باشد که آدم نیس ! فقط دانشجو است . باید هی دانش بجوید . مهم نیس که سایت خراب است . بالاخره باید یک جوری انتخاب واحد کند که  دانش را بجوید . مهم نیست که کتابخانه نیست . بالاخره باید بجوید . مهم نیست که یک دانه کتاب را سی و یک و نیم نفر میخواهند . جهندم ! برود بجوید خودش ! مهم نیست که بابا اصلا سرفصل اینو نگفته ! استااااد فرمودند که باید حتما "این " را بجوید . مهم نیست که این موضوع اصلا "دانش" نیست ! باید بجوید . "متوجهی ؟ اگه نیستی برو درستو حذف کن! بعدا هم ارائه نشه سه ترم عقب بیفتی تا بفهمی دانش جو ! ینی چه !"(در نقل قول اشکال ندارد عامیانه بنگاریم !)

آدم وقتی دانشجو باشد وسط تحقیقش که یک موضوع فلسفی نامربوط به تفسیر اما مربوط به علاقه مندی های  استادِ تفسیر است !!!، می آید مینشیند این پست را میزند .

---

تازه

به همین مناسبت یک انشا هم نوشته ام

میخواهم بکنمش نتیجه گیری ِ تحقیق پایان ترمم!

علم بهتر است یا ثروت ؟

ثروت بهتر است . چون من اگر ثروت داشتم همه اش را میدادم به این استاد ها و بعد میگفتم اینهارا بگیرید جان مادرتان نیایید سر کلاس ،بلکه علم  و دانش استوار ،و دانش +جو برقرار، بماند !

ثروت بهتر است؛ چون من اگر ثروت داشتم میرفتم همه اش را میدادم به رییس دانشگاه و میگفتم جان عزیزت اگر کار بلد نیستی بنشین در منزل ، با منزل ! قلیان چاق کن ،ما خودمان از پس خودمان "وَر "می آییم !

ثروت بهتر است ،چون من اگر ثروت داشتم ل- ا - ب - ی و پ - ا - ر ت- ی میکردم میشدم استاد دانشگاه ،بعد به دانشجو هایم هی تُن تُن تحقیق میدادم برایم بیاورند تا بخوانم و علم و دانشم بالا برود.

ثروت بهتر است ؛چون من اگر ثروت داشتم مدرک کارشناسی ام را با این دروس مطالعاتی ِ ... اش، میخریدم و وقتم را صرف خواندن درس های ارشدش میکردم مثلا !

ثروت بهتر است چون همه خیلی ثروت دوس دارند و میشود بهشان یه عالمه ثروت داد تا دست و بال مبارکشان را از روی علم بردارند و علم له نشود.

اصلا آدم وقتی دانشجو ثروت خیلی خیلی بهتر است.


خاطره شده دردوشنبه 92/1/12ساعت 11:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یا ناف این  روزها را با تیغ دکتر بریده اند !

یاحضرت عزراییل فرزندان را جهت دوره ی کار آموزی به سراغ من فرستاده است...


خاطره شده دردوشنبه 92/1/12ساعت 10:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امشب هم سهمت را کنار گذاشتم

یک فنجان دلتنگی

تا دلت بخواهد تلخ

تا دلت بخواهد شیرین

تا سرد نشده بنوش

دلتنگی باید" لب " سوز باشد ...

"دل"سوز

"جان" سوز ...

نیستی ...

مینوشم 

به جای تو

میسوزم 

به جای تو

بی خیال !

به رویم نیاور ...

من سخت درگیر ِیک تراژدی مضحکانه ام

تلخ ، شیرین !


خاطره شده دریکشنبه 92/1/11ساعت 9:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

همه ی داشته هایم رو شده

و نداشته هایم ..

ریخته کف اتاق

روی میز

زیر میز


اتاقم را به هم ریخته م

___ خیلی به هم ریخته ام __

آنقدر که بین همه ی کاغذ ها گم شوم

و کتاب ها

و شعر ها

و دستنوشته ها

و کلمه ها

اتاق را به هم ریخته ام و همه چیز را ریخته ام وسط

طوری که جای پا گذاشتن نباشد

جای سر گذاشتن

"دل " گذاشتن

پنجره ها را هم بسته ام

که باد ،نظم ِ آشفته ی اتاقم را به هم نریزد

و باران

میهمان ِ ناخوانده ی یک اتاق ِ نا مرتب نباشد ...

اتاق را به هم ریخته ام

همه چیز را به هم زده ام

وسایل را

نظم را

سکوت را

خیال را

دنیایم را ...

همه چیز را زیر و رو کرده ام

خودم را زیر همه ی داشته ها

تو را روی همه ی نداشته ها


...

به هم ریـــخـــــتـــ ه م

...


خاطره شده دریکشنبه 92/1/11ساعت 1:22 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آها

این هم یک جرعه آب خنک برای محبوبه ها ...


خوب شد زمستان سردی نبود ... خیلی سرد نبود ، میترسیدم به این بهار نرسند ...

اما رسیدند

ببین :

جوانه های ریزشان را 

لیــــــــــلا ... قبرت شده زادگاه شکوفه ها ، میبینی ؟ عطرشان را نفس میکشی ؟

بهار دارد چادر نماز سرت میکند ...

چادر نماز سبز با گل های سفید ، غرق عطر محبوبه

و لیلایی که زیر این چادر سر به روی خاک ها گذاشته است ...

:)

سر به خاک گذاشته ای ...

...

...

.............

سفره را چیده بودی ... آینه را ، سیب را ، سبزه را ...

خودت هم ساکت نشسته بودی و من قرار بود بیایم و سفره را ببینم و بگویم :

وه

این هفت سین است ؟

یاخدا به یُمن قدم ِ مریم مقدس ِ من،برایمان مائده فرستاده ؟ !

و گفتم.

لبخند زدی و  کنار سفره نشستی

چادرت پخش بر زمین شد و گل های  قالی ،جان گرفتند ...

پرسید م : تنگ ماهی اش کو ؟ در تجری من تحت الانهار جامانده  ؟و خندیدم ..

وخندیدی ...

آخرین دانه ی تسبیحت را غلطاندی و نگاهم کردی

_ اگر قرار به مُردن است ، بگذاریم در خانه اش بمیرد ... رودخانه ، دریا ...نه؟

لبخند زدم . آرام کنارت نشستم

چادر گل گلی ات را روی زمین چین دادم ... با انگشت ...  زمزمه کردم :

قرار به مردن نیست

قرار به حیات است

به نفس است

به عطر است

به زندگی است

به لبخند است ...

بخند لیلا

نگاه کردی ، خندیدی

خندیدم و تنگ را آوردم ...دو تا ماهی قرمز ...

--------------------

تنگ را آورده ام لیلا ...دو تا ماهی قرمز ...میگذارم روی خاک 

نگاهشان کن...

یادت که هست ؟ قرارمان به حیات بود

به نفس

به عطر

به زندگی

به لبخند

ماهی ها نمردند

دارند زندگی میکنند

.. .هنوز. . .

دست میکشم روی شاخه های محبوبه

با انگشت

چادربهاری ات را چین میدهم

لیلا

قرارمان یادت رفته ؟

قرارمان به حیات بود

به نفس

به عطر

به زندگی

به لبخند  ...

بخنـــــد لیلا ...

نه به خاطر قرارمان ...

به خاطر بی قراری ام ...

نه شبیه گریه های من ، شبیه ِ خند ه های همیشه ات

بخند لیلا ...


خاطره شده درسه شنبه 91/12/29ساعت 11:21 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نــ یــ ســ تـــ ــی ...

اردیــــ بــــ هـــ شـــ تــــــ  ِ امــــ ســــ ال

یکـ

بـــــ هــــ شـــــتــــــ

کــــ َ م دارد . . .


نیستی

- نمیخندی -

بهار

شکوفه را کم دارد

- حرف نمیزنی-

بلبل را کم دارد

- پلک نمیزنی-

خورشید را ...

-در هوای من نفس نمیکشی-

نسیم را کم دارد

نیستی ...

-نگاه نمیکنی -

بهار ، از چشم افتاده است ...

***

قاصدک ها از نبودنت بی خبرند ...از لبه ی دیوار سرک میکشند ... از پشت پنجره ...

تو نیستی . من اما به انگشت مینشانمشان

میگویم که باید پنجره به پنجره دنبالت بگردند ... باید به تو خبر برسانند.

که بهار آمده ، اما اجاق خانه ی گنجشک ها کور است ...

و پرستو ها ی مهاجر ، بی تو ، آواره ، دنبال لانه میگردند

باید به تو بگویند

بهار آمده

اما  کسی ، روی ماه غنچه ی محمدی را نبوسیده

و در گوش ِ غنچه ی شب بو ها اذان نگفته

و با سر انگشت

کام ِ بچه ماهی ها ی حوض را برنداشته است ...

به قاصدک ها میسپارم

تا به تو بگویند

که نیستی

و بهار ، تکلیفش را نمیداند ...

ابر ها معلق اند ، نه بهاری اند ، نه پاییزی ، نه هوس ِ رعد دارند ، نه هوای باران

مبهوت اند ، گیجند ، مثل ِ آسمان ِ زمستان ...

نیستی

و باز

دارد زمستان میشود

قاصدک ها را میفرستم

تا التماس کنند

که رحم کنی

به چهار پاره ی زیبای فصل ها

و بیایی

که "نظم"شان به هم نریزد

که بی بهار نشوند ...

که رحم کنی

به چشم انتظاری ِ گنجشک ها

به  دل سپردگی ِ بلبلان

به هراسانی پرستوها ...

سپرده ام که دلت را نرم کنند

که دستــــــــ بر داری از نبودن

بیایی

در جشن کوچکـــ ِ باغچه مهمان شوی

برای تولد اقاقیا،  لباس سبز بیاوری

با پیچک ها دست دهی

با یاس و میخک روبوسی کنی

برای بلبل  شعر بخوانی

برای قناری آواز

...

به قاصدک ها سپرده ام

تورا بیاورند

به بهانه ی بهار

...

... برای دل ِ من ....

---------------------------------

*خدابــ زرگـــــ ه*


خاطره شده دریکشنبه 91/12/27ساعت 4:36 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

داشتم راه میرفتم

همراه زمین

همراه زمان

"دلم " گیر کرد

دلگیر شدم

افتادم

جا ماندم

زمین از من رد شد

زمان هم

دقیقا از روی من

امسال عید از من خبری نیست

من سال پیش جایی ، جا ماندم

و

همانجا هم خواهم ماند

من امسال

در نمیدانم چندم ِ ماه ِ نجومی ِ سال ِ پیش 

خواهم ماند

و زندگی خواهم کرد ، بی زمین ، بی زمان

در یک خلا

که  فقط یک من ِ دلگیر دارد و بس!

------

امسال ، عید ، خبری از من نیست

خبری از تو هم نیست ...

قرار گذاشته بودیم بی خبرم نگذاری ، یادت که هست

...قرارمان ...؟

قرار ؟

راست میگویی ...بیقراری که بیاید قرار هم میرود

_ چرا همیشه حق با توست ؟_

 

سر همین سوال گیر کردم و افتادم و جا ماندم از زمین و زمان

وقتی فهمیدم تو همانی هستی که همیشه حق باتوست

و

...

بی خیال

بقیه اش باشد بعدا

فعلا

خبری از تو نیست ...




خاطره شده درشنبه 91/12/26ساعت 10:52 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت