سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تصویر سازی - مدادرنگی

اتاق شلوغ ِ من

تــــــــقدیمـ به خــــواهـــر خوبمـ : تـــ ســـ نـــ یــ مـ دختر ِ آسمان

*برای دیدن تصویر در سایز اصلی روی عکس کلیک کنید *

پ.ن: دور نقاشی بریده شده. اینجا یکم ناقصه !


خاطره شده دریکشنبه 91/4/18ساعت 3:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هوا ابریه

ایستادم  پشت  پنجره ی اتاق

شاید اگه این توری رو به پنجره نزده بودن الان پنجره رو باز میکردم

و بعدم که بارون میگرفت دستامو زیر بارون میگرفتم و . . .


مثل اون روزای بارونی که دونه دونه فرشته های کف دستتو میشمردی و میگفتی:

هر دونه ی بارون یه فرشته است

دستاتو میاوردی جلو و میگفتی ...

به من میگفتی بو کن . . . نفس بکش

بذار ریه هات پر از فرشته شه

منم نفس میکشیدم

دونه های بارونو . . .

فرشته ها رو . . .

دستای تورو . . .

. . .

پنجره یه توری سفید داره که نمیذاره سنجاقکا بیان تو اتاق و  تق تق به شیشه بخورن

چند بار پاره اش کردم

اما بازم یکی دیگه زدن

میگن حشره میاد تو

میاد تو و اذیتم میکنه

مثل وقتی خودشون میان تو . . .

. . .

بارون نیست

هوا ابریه

یه نگاه به حیاط آسایشگاه میندازم . . 

سیاوش یه چتر بزرگ رو سرش گرفته و دور حیاط میچرخه

شاید از ترس اینکه اون عینک ته استکانیش زیر قطره های بارون خیس شه

. . .

بارون نمیاد

هوا ابریه

...

از هوای ابری بدت میومد

هی کلافه میومدی تو اتاق و میرفتی تو ایوون

باز بر میگشتی تو اتاق و ...

وقتی نگاه خیره مو دیدی با همون صدای پر از بی حوصلگیت گفتی :

هوای ابری کلافه م میکنه

یه سکوت به پهنای آسمون

خسته کننده است

کاش یا بباره یا آفتاب شه . . .

اون روز صبح تا عصر هوا ابری بود

هوس کرده بودم سربه سرت بذارم 

جذبه ی مردونه مو نشونت بدم و با اخم ازت یه چیزی بخوام

با کلی تمیرین چروک انداختم رو پیشونی و اومدم تو آشپزخونه 

دستمو محکم زدم رو میزو گفتم  :

پس کو این چایی زن ؟!

با صدای دستم نگاهت از پنجره کنده شد و . . .

نخندیدی

نگاهم کردی

خنده از لبم رفت

. . .

آروم زیر لب گفتم :

من هوای ابری رو دوست ندارم

کاش یا آفتاب کنه. . .یا بباره

اونوقت آروم باریدی

مثل همیشه بی صدا

مثل ِ همیشه ی خودت . . .مثل ِ همیشه ی من

. . .

بارون نمیاد

هوا ابریه

یه سکوت به پهنای آسمون

یه سکوت . . .به پهنای قبر کوچیک ِ تو

یه سکوت . . .به پهنای اتاق من

هوا ابریه

نمیباره

نه من

نه تو

نه آسمون

. . .

لیلا . . .


خاطره شده دریکشنبه 91/4/18ساعت 1:13 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سفرنامه ی تصویری شمال

جاده ی دیزین - چالوس

و طبیعت سبز استان مازندران

امیدوارم از تصاویر لذت ببرید

*برای تماشا در سایز اصلی روی تصویر کلیک کنید *


رد پای باران . . .


از زندگی چه خبر ؟


کلی روش کار کردم بگه سییییییییب .... !


آوای خوش طبیعت . . .



خوش به حال ِ تو . . . خوش به حال ِ برگ . . .


آخییییش ... تمشک خونم کم شده بود !


دریای بی اعصاب...!


جهت سیر ِ صعودی غاز ها !


چای ِ دِبش کنار دریا . . .هنر نمایی ِ ما


جاده ی بهشت


دشت ِ گل


میهمانسرای طبیعت



خاطره شده درجمعه 91/4/16ساعت 12:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

از هرچه که از تو فاصله دارد

از هرچه که از تو فاصله میگیرد

متنفرم

. . .

چاره ای ندارم

و

 لحظه لحظه

از خودم

متنفر تر میشوم

. . .

من عاشق این خود در گیری هاهستم 

عاشق این تناقضها

بهانه ی منطقی ِ من . . .


خاطره شده دریکشنبه 91/4/11ساعت 6:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یک من باشم و یک شما . . .

یک من باشم و یک شما و دنیا نباشد . . .

اصلا

مگر میشود شما باشید و دنیا نباشد ؟


یک من باشم و یک شما

یک من باشم و یک شما و من هیچ نداشته باشم .

نه

مگر میشود شما باشید و من هیچ نداشته باشم ؟

یک من باشم و یک شما

همین بس است

برای اینکه

من همه ی (یک) های دنیارا داشته باشم . . .

آقای جوان ِ من . .

من یاد گرفته ام که

باید کمی شبیه شما در جوانی _آقا_شد

باید شبیه شما مطیع ولایت شد

بایددر راه اطاعت . . .شبیه شما . . .گاهی . . .خیلی تشنه شد . . .

باید شبیه شما گاهی به مولا گفت : تشنه ا م . . .استعانت طلبید . ..

. . .

راستی شما هم این ها را از یک آقای جوان آموختید . . . نه ؟

شنیده ام جانتان به جان ابالفضل(ع)بسته بوده  . . .

من یاد گرفته ام . . .

باید کمی شبیه شما غُرید . . .

جنگید . . .

باید کمی شبیه شما در خون تپید . . .

باید  شبیه شما آیینه شد

باید شکست

بای زمین و زمان را آیینه کاری کرد . . .

من یاد گرفته ام

شور ِ جوانی

یعنی

صوت ِ اذان ِ دلربای هاشمی

من آموخته ام

جوانی کردن

یعنی

اسماعیل شدن . . .

من فهمیدم

غرور ِ جوانی 

یعنی

نگذاری تا هستی 

صدای هل من ناصر ولی . . . به آسمان برسد

من فهمیدم

احساس ِ جوانی

یعنی

یک روز پسری به پدری بگوید :بی طاقتم . . .آبی هست ؟

و پدری . . . در دهان جوانش . . لعل بگذارد .  . .

آقای جوان ِ من . . .

من فهمیده ام

تا یک من باشم و یک شما . . .

همه چیز هست . . .

میشود کمکم کنید . . .

یک من باشم  و . . .یک شما . . .؟!

------------------------------

عیدتون خیلی مبارک... خیلی


خاطره شده درشنبه 91/4/10ساعت 1:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

شنیده ام دلت گرفته

شنیده ام سینه ات تنگ شده

شنیده ام متلاطمی . ..

به نفس نفس افتاده ای . .

مثل یک ماهی بیرون از آب . . .


آخر میدانی ؟!

دنیا گاهی

میشود مثل  تنگ ماهی ها . . .

کوچک و گرد

هرطور حرکت کنی به مانع میرسی 

تند یا کند

به هر طرف بروی آخر خودت هستی و جای پای خودت

خودت میمانی  و خودت . . .

یک وقت دیگر از حرکت خسته میشوی

مینشینی پشت این دیوار شیشه ای و مدام راه های خلاصی ات را مرور میکنی

راه های نشدنی

آرزوهای دست نیافتنی

بعضی ماهی ها اما مثل تو نیستند

عادت میکنند به این دایره ی تکرار

نهایت شادیشان گرفتن غذا و نهایت غمشان گرسنگی

فکرشان به دریا نمیرسد

اما تو

بسکه سرت را به این موانع کوبیدی . . .

انگار ... کمی . . .سرشکسته ای . . .

من اما . . .

معتقدم

تُنگ ها

سقف ندارند .  .  .

همیشه میتوان تصور کرد دستی از آن بالا بیاید

تورا در مشتش بگیردو ببرد

و تو بیرون از آب

نفس نفس بزنی

تا در عمق زلال دریا رها شوی . . .

رها ی رها . . .

بیرون از این دایره ی نحس تکرار

. . .

راستی . . .

شاید الان که بی طاقت نفس نفس میزنی . . .

در مشت خدا باشی . . .!

شاید . . .

-----------------------------

پ.ن: ان مع العسر یسری

پ.ن: وعده ی خدا تخلف ناپذیر است . . .


خاطره شده درجمعه 91/4/9ساعت 2:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمیدانم از رود خانه آمده یا از دریا

رییس آسایشگاه میگفت همین آب ِ لوله کشی خوب است . . .


اما من میگفتم اگر ماهی دریا باشد باید یک عالمه نمک در تنگش بریزم . . .

وقتی می آید روی آب انگار میخواهد چیزی بگوید . . .هی لب های کوچکش را به هم میزند . . .

تند تند

تو زبان ماهی ها را خوب میفهمیدی . . .

خودم میدیدم که گاهی لب حوض مینشینی و با ماهی ها حرف میزنی

به خاطر همین یکبار که مرا آوردند سر قبرت

همراه خودم آوردمش

با دستم گرفتم و گذاشتمش روی قبرت

بین محبوبه ها

تندتند لب هایش را به هم میزد و بالا و پایین میپرید

من . . .من ترسیده بودم

انگار صدایت را از زیر خاک ها میشنید

بالا و پایین میپرید که بیاید پیشت . . .

من فهمیدم که صدایت را شنیده ...

خواستم .. خواستم بکشمت بیرون ... من فهمیدم تو زنده ای ...

من از اول هم میدانستم زنده ای . .

تو خودت میگفتی ماهی های حوض را  که یبینی دلت زنده میشود . . نفست تازه . . .

من مطمئن بودم تو زنده ای .. فریاد زدم ..لیلا ... لیلا ی من ..

تند تند خاک قبرت را کنار زدم . . .

آنقدر که ریشه ی محبوبه هارا دیدم ...

تند تند خاک قبرت را کندم ... اما ...

اما این دیوانه ها ...

دستم را سفت گرفتند..

هرچقدر فریاد زدم رهایم نکردند . . .

خیلی تقلا کردم . . .

آخر بازویم کمی سوخت و . . . روی خاک قبرت به خواب رفتم .  . .

ماهی هم خسته شد

روی خاک ها خوابید

دو ساعتی میشود که مرا بر گردانده اند . . .

دلم شور میزند . . . ریشه ی محبوبه های قبرت زیر خاک نیست. . .

اگر خشک شوند . . .

هیچ کس غیر من نمیداند تو وقتی گریه میکنی .. فقط عطر محبوبه آرامت میکند . .

لیلا

یادت هست اگر محبوبه ی خانه مان  . . .کمی بی حال میشد  چقدر بی تاب میشدی ؟!

هه..ههه

تو...

تو مدام دور من میگشتی که کاری بکنم و . . .

من هم فقط نگاهت میکردم  و . .

آخر هم اخم ِ تلخ  و شیرینی میکردی و قند در دل من آب میشد . . .

تمام مدت نگاهت میکردم تا به اخمت برسم . . .

لیلا . . .

فقط کمی اخم کن . . .

من ..

من زود می آیم و ریشه ی محبوبه را میکنم زیر خاک  . . .

قول میدهم خشک نشود . . .

قول میدهم همینطور که بی تابی و میخواهی که برای گلت کار ی بکنم

فقط

فقط کمی اخمت را تماشا کنم و بعد زود برایش آب بیاورم .

کود.

کود بیاورم

آقتاب بیاورم ..

تو...

تو..بخندی..

مثل همان روز ها . . .

من . بمیرم و زنده شوم . . .

قول میدهم ...

فقط کمی . . .

لیلا ...

خوابم می آید . . . مثل تو . ..مثل ماهی . . .


خاطره شده درچهارشنبه 91/4/7ساعت 8:20 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

تو درسامون یه کتابی داریم به اسم تاریخ حدیث

من که اهل خوندن نیسّم

اما برای امتحان نشستم به خوندن . . .


در مورد خیلی چیزا نوشته بود

یه جا نوشته بود به خاطر اختناق تقیه واجب بود . . .

یکی از یارای امام صادق (ع) آقا رو که میدید روشو بر میگردوند و میرفت

یه روز تو یه مجلس به آقا گفت :

من وقتی تو کوچه باتون مواجه میشم رومو بر میگردونمو میرم که براتون درد سر نشه

آقا گفتن خدا خیرت بده . .

خیلی دلم سوخت . . .

یه جا نوشته بود غربت امام هادی(ع) از همه بیشتر بود . . تو این دوره بیشترین حرمت شکنی رو کردن . . .

چندین بار بی اجازه وارد منزلشون شدن و . . .

کنار کتابم حاشیه زدم . . . هنوزم آقا غریبه ... غریب ترین ...

یه قسمتی از کتاب در مورد ارتباط شیعیان با ائمه بود

نوشته بود شیعیان سوالاشونو مکتوب میکردند و میفرستادند و ائمه بشون جواب میدادند . . .

اینقد دلم خواست. . .

نوشته بود ائمه اگه به هدایت کسی کمترین امیدی داشتند باش حرف میزدند و میاوردنش تو خط خودشون . . .

اینقد دلم خواست . . .

نوشته بود تو غیبت صغری نواب عام سوالای مردمو از امام زمان (عج) میپرسیدن و . . .

خیلی جای آقا تو کتاب تاریخ حدیثم خالی بود . . .

آخه بعد از غیبت صغری همه چی شد فقها و علما

همه چی شد شک

همه چی شد اجتهاد

همه چی شد احتیاط

همه چی شد استنباط

بعد غیبت صغری دیگه مکاتبه ای نشد

دیگه نه نامه ای . . .نه پیغامی . . .

بعد غیبت صغری نه کسی تونست دردشو ... مشکلشو ... سوالشو بنویسه و بده به دست آقا

نه اینکه آقا جوابی بدن و . . .

بعد ِ غیبت صغری . . . موضوع درس شد دل گرفته ی من و جای خالی آقام

یتیمی من و نبودن آقام

بعد ِ غیبت صغری یه غیبت کبری اومد . . . که به اندازه ی لحظه لحظه اش عقده تو گلوم مونده...  گرد یه عمر یتیمی به دلم نشسته

دلم میخواد تمام صفحات مربوط به حکومت اموی و عباسیو پاره کنم

دلم میخواد هرچی لفظ زندان و تقیه و مجالس علمی خصوصیه از تو کتاب خط بزنم

دوست دارم غیبت صغری رو از فهرست پاک کنم

غیبت کبری رو حذف کنم

یا اینکه بعد از همه ی اینا یه تیتر اضافه کنم :

وضعیت شیعیان بعد از ظهور منجی

دوس دارم

 همه ی صفحه ها بشه یه پیامبر(ص)

با چهارده معصوم(ع)

که روی تمام کوه های عالم فریاد میزنن : قولوا لا اله الا الله تفلحوا

آقا

جاتون تو کتاب تاریخ حدیثم خیلی خالی بود

سطر به سطر دلتنگ تر شدم

خودتون شاهد بودید

امتحان ِبدی دادم ... بد !


خاطره شده دردوشنبه 91/4/5ساعت 11:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نشسته اند دور هم

جمعشان جمع است

غوغایی بپاست آنجا


فرشته ها شهد و شیرینی پخش میکنند

مومنان  دور هم نشسته اند و خاطره میگویند و میخندند . . 

حوریان دسته دسته گل به قدم صالحان مینشانند

عطر گلاب  و مشک و عنبر همه جارا پر کرده

کمی بالاتر

آیینه بندان است

انعکاس نور در نور

همهمه ای بپاست

انگار عده ای دارند به کسی تبریک میگویند

میگویند : قدم نورسیده مبارک . . . مولا

انگار دارند دست کسی را میبوسند

یا بال ِ کسی را . . .

این روز ها . . .در بهشت . . . غوغایی بپاست

شور ِ ولادت ِ کربلایی ها

تمام آسمان را پر کرده

ملائک و حوریان دامن به زیر پای ام البنین پهن کرده اند و تبریک میگویند مادر شدنش را

پاکدامنان غبطه میخورند . . .مادر "ابالفضل" شدنش را

مومنان ماشاءالله میگویند . . ."قمر بنی هاشم "بودنش را

حوریان هلهله کش ولادت ِ علی اکبرند . . . جوان رعنای حسین (علیه السلام) . . .

و لیلا

با لبخند

سیر ِ سیر . . . قامت ِ نبوی اش را به تماشا نشسته است . . .

اما

جایی

در بالاتر از بهشت

خبری است

آنجا که عرش خدا

به پابوسی پیامبر (صل الله علیه ) آمده و سراغ فاطمه ی زهرا (س) را میگیرد . .

تا ولادت سید الشهدا و زین العابدین(ع)  را تبریک بگوید . . .

. . .

سراغ ِ فاطمه (س) را میگیرد

که از حوالی آتش . . . عده ای را به بهشت داخل میکنند

و ندایی که شنیده میشود:

باذن الله رهایشان کنید

- این ها گریه کن حسینِ (ع) من بوده اند . . .

------------------------

و من ...

خیلی دور . . . .

دور از شهد و شیرینی و گلاب و عنبر و مشک

دور از گعده ی مو منان

دور از هلهله ی حوریان

دور از صفای صالحان و قهقه ی مستانه ی رستگاران

در این دنیا

زیر سایه ی امام زمان (عج)

در حرم مطهر ِ بی بی

شکلات پخش میکنم و به زائران میگویم : عیدتان مبارک

دلم گرفته است . دلم تنگ شده است . . . اما به زائران میگویم :

میگویم :غصه نخورید

جایمان در بهشت خالیست

. ..

من میدانم

یک روز میرویم

و مادر سادات می آید

وتمام  اهل بهشت میشوند

که میفرماید :

باذن الله رهایشان کنید . . . اینها گریه کن ِ حسین (ع) ِ من بوده اند . . .


من میدانم . . .


خاطره شده دریکشنبه 91/4/4ساعت 8:39 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امروز روز خوبی است

از آن "خوب" هایی که همه چیز را همراه خودش خوب میکند . . .


مامان میگوید :برکت

وقتی چیز"خوب"ی چیز های دیگر را خوب کند

میگویند بابرکت است

میگویند برکت میدهد

امروز صبح که بلند شدم باغچه با اطلسی ها چراغانی شده بود

جشن گرفته بودند گل ها

اگر بدانی چه خبر بود

پروانه ها دور یاس میگشتند و با نیلوفر ها روبوسی میکردند

همه داشتند این روز "خوب " را به هم تبریک میگفتند

من هم به وجد آمدم

به مناسبت "خوب" ی امروز یک عالمه آب خنک به گل ها پاشیدم

حیاط غرق نشاط شد

آنقدر که هرکس میدید میفهمید امروز "حتما" یک روز خوب است

امروز یاس چیدم و روی طاقچه گذاشتم تا بوی "خوب" ی  همه جا را پر کند

امروز شیرینی گرفتم تا طعم "خوب"ی کام ها را شیرین کند

امروز رنگ ِ شاد ِ شاد پوشیدم

 هرکس را دیدم لبخند زدم تا همه بفهمند

من امروز " خوب" م

امروز مدیحه ی تورا در راهروی خانه گذاشتم

تا صدای "خوب" ی در خانه بپیچد

تا همه بفهمند

امروز

روز خیلی "خوب"ی است

چون

امروز تو به دنیا آمده ای

ارباب ِ خوبم . . .

ارباب ِ خوبم . .

ارباب ِ خوبم ...

...............................

دوست دارم تا آخر عمرم روی همین لحظه توقف کنم

همین لحظه که نشستم و صدا میزنم:

ارباب ِ خوبم ...


خاطره شده درشنبه 91/4/3ساعت 4:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت