سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یه وقتایی

وقت استجابت دعاست

یه وقتایی مِث ِ امشب که میلاد  ارباب ه 

 

سرتو میذاری رو مهر

چِشاتو میبندی

میخوای که دعا کنی

دعا با یقین به استجابت

شب ِ میلاد ارباب . .. آسمون میشه قُبّه ی حرم ِ ارباب

هرجای این دنیا باشی زیر ِ قبّه ای

دعات مستجابه

آخه آقامون عزیز کرده ی خداست . . .

سرتو میذاری رو مهر

چشاتو میبندی . .

میخوای که بخوای

اما

میبینی

هیچی درمون دردت نیس . .

هیچی ...

میگن نابالغ نمیتونه از داشته هاش درست استفاده کنه

((ولی)) میخواد

باید ولی به جاش تصمیم بگیره

الله ولی الذین آمنوا . . .

خدایا امشب بم فرصت ِ خواستن دادی . .

من بلد نیسّم. . .

نمیفهمم درمون دردم چیه . .

ولی ِ من

خودت هوامو داشته باش . . .

به حقّ ارباب . .

-----------------------

عیدتون مبارک





خاطره شده درجمعه 91/4/2ساعت 9:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دنیای کوچیکیه

اگه بزرگ بود . . .

اگه بزرگ بود میتونسّم برم یه جا . . .

یه جا که تو نباشی

یه جا که وقتی میرم باز به تو نرسم . . .

تورو که میبینم دلم یهو هــُــرّی میریزه پایین . . .

ازت میترسم . . . خیلی. . .

ناراحت نشو

اما بت اعتباری نیس . . . دسّی دسیّ بدبختم میکنی . . .

منو از خدام میگیری و بر میداری برای خودت . . . خود ِ بی لیاقتت . . .

من مال ِ خدام . .  . میفهمی ؟!

. . . . .

فک کن . . . فک کن تمام دنیا . . . همه چیز به جز تو بشه یه آینه . . .

یه آینه ی بزرگ روبه روی تو

یه آینه  که هرچی راه میری . . .میدویی . . .از خودت فرار میکنی بازم خودتو توش میبینی و با کله میخوری به خودت . . .

دلم ازت گرفته . . .

دلم میخواد دستتو بگیرم و به زور بخوابونمت تو یه خونه ی کوچیک ِ قدّ ِ خودت . . .

بعدم خاک بریزم روتو برم

تو که نباشی سبکم . . .

تو که نباشی آسمون میاد زیر بالهام . . .

اما

اما الان

پرو بالم تیر میکشه

میفهمی من ؟

بفهم ...

تو منی

باید بفهمی

بفهم . . .



خاطره شده درپنج شنبه 91/4/1ساعت 10:27 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

من عکاس نیستم ولی عکاس هارا دوست دارم

این عکسا رو خودم گرفتم . خوشحال میشم نظرتونو در موردشون بدونم 

*برای تماشای تصویر در سایز اصلی روی عکس کلیک کنید *

------------------------

طعم  ِ سرخ ِ بهار :

شهد ِ شیرین ِ عسل

چای با اسانس ذغال

رنگ ِ زندگی

یاقوت ِ بهار (دسترنج درخت انگور خونمون)

شوق ِ پرواز

گل های وحشی ِ دشت

طعم ِ ترش ِ زندگی


خاطره شده درشنبه 91/3/27ساعت 8:48 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دلم یک کاغذ میخواهد . . .

یک کاغذ ِ کاهی

با یک مدادِ مشکی

که سر نتراشیده ای دارد

دلم میخواهد نقاشی بکشم


مثلا

مثلا یک آدمک بکشم

با دست های خیلی بزرگ

یعنی که خیلی قوی است

با پاهای بلند و بزرگ

یعنی که خیلی محکم است

بعد با قرمز

 یک منحنی رو به بالا روی صورتش بکشم

و مداد قرمز را خیلی خیلی فشار دهم

یعنی که خیلی مهربان است . . .

بعد

با انگشت اشاره ام نشانش دهم و نامش را بگذارم :

بابا . . .

دلم میخواهد یک آدمک بکشم 

که دست هایش کوچک است

و پاهایش

اما

لبخندش

از زمین تا آسمان کشیده شده است

یعنی یک منحنی قرمز خیلی خیلی خیلی بزرگ ِ رو به بالا

و بعد صدایش کنم : مامان . . .

دوست دارم

با سر کلفت مداد سیاه

یک مثلث  پررنگ بکشم

یعنی سقف خانه

خیلی پررنگ بکشم  ..تا سقف محکمی باشد. . .

بعد زیرش یک مربع بکشم

با یک دایره ی زرد روشن

یعنی چراغ این خانه روشن است

. . .

بعد بالای خانه را با دود.. خط خطی کنم و تا آسمان بکشم

یعنی در این خانه کسی زندگی میکند . . .

دلم میخواهد

در گوشه ای از این نقاشی

تکیه زده به دست های بزرگ ِ بابا. . .

کنارِ منحنی ِ قرمز ِ لبخند مامان . . .

زیر ِ آن مثلث ِ محکم ِ پررنگ

خودم را هم نقاشی کنم 

بدون دست

بدون پا

با دوتا نقطه ی ِ سیاه و یک منحنیِ قرمز

که از بابا و مامان به ارث برده ام

. . .

دلم میخواهد

سرم را

روی نقاشی ام بگذارم تا خواب بروم 

رویاها

در خواب

دست یافتنی ترند . . .


خاطره شده درجمعه 91/3/26ساعت 5:6 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پنجره را باز کردم

آسمان خالی شد کف اتاقم


خورشید وسط اتاق دراز کشید

نسیم آمد

کنارم نشست

کودکانه

کاغذ هایم را به هم ریخت

نگاهش کردم

خندیدم

خندید

خورشید روی کاغذم غلت زد

چشم برگه ها  روشن شد

دستخطم به وجد آمد

جمعمان گرم ِ گرم شد

باهم نشستیم

گفتیم

خندیدیم

غروب شد

خورشید بلند شد

گفت تا شب نشده باید برود

لبخند زد

رفت

. . . .

حالا

شب شده

سرم هنوز به نوشتن گرم است

نسیمِ بازیگوش

هنوز با کاغذ هایم بازی میکند

. . .
پنجره باز است

و من

منتظر میهمان ناخوانده هستم

شاید ستاره ای . . .

شاید بارانی . . .

گاهی تنهایی

به سادگی باز کردن یک پنجره

میشکند


خاطره شده درپنج شنبه 91/3/25ساعت 9:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سلام باغبان ِ کوچک ِ خانه

چرا تنها نشستی ؟!


جای عکست در حوض خالی است . . .

ستاره ها هم مدام سراغت را  میگیرند . . .

امشب  شب نشینی نمی آیی؟

دیشب هم که نیامدی محبوبه ها از تو میپرسیدند  . . .

همه پژمرده اند . . . .

باغچه  کمی گرفته است . . .

یاس ها هم حوصله ی سر کشی به خانه ها را  ندارند . .

از این اتاق بیا بیرون . . .

حیاط دلگیر است . . .

آسمان دلتنگ. . .

راستی

بوته ی محمدی هم قدم نو رسیده دارد . . .

دلش میخواست تو روی غنچه ی صورتیش اسم بگذاری . . .

مثل هفته ی پیش

اطلسی هم گفت

سلامش را به تو برسانم

بگویم شب ها که دلتنگت میشود

از پشت پنجره به اتاق سرک میکشد تا تماشایت کند

گفت بگویم

از وقتی که نیامده ای

نیلوفر

صبح ها

نمیشکفد

گفت بگویم

حد اقل . . .

سری به بوته ی گل سرخ بزن . . .

غنچه اش سه شب است در تب میسوزد . . .

گل سرخ  میگفت همه ی غنچه هایش در دستان تو شکفته اند . . .

میگفت تمام روز را به انتظار به دنیا آمدنشان لب باغچه مینشستی و . . .

راست میگفت؟

راست میگفت

خودم یادم است

یاس را که تازه کاشته بودی

به اقاقیا سپردی کنارش بایستد

نگذارد نور آفتاب برگ و جوانه هایش را بسوزاند

دست ساقه اش را بگیرد تا کم کم راه بیفتد

تا پا بگیرد

تاآرام بالا برود . .

گفتی اقاقیا شاخه هایش را زیر باران بگیرد و آبش را قطره قطره در کام کوچک و تشنه ی یاس بریزد

حالا یاس برای خودش بوته ای شده است . ..

شاخه دارد برگ دارد یک عالمه غنچه و گل ریز و درشت دارد . .

کفشدوزک هاو زنبور ها از سر و کولش بالا میروند . . . 

نمیخواهی سری به شان بزنی ؟ ! خیلی دلتنگند . .

جواب نمیدهی؟

اشک روی گونه ات از پشت این شیشه پیداست . . .

مثل وقتی که شبنم را با سرانگشت از روی گلبرگ ِ شمعدانی ها بر میداشتی و مز مزه میکردی . . . .

-مممممممم... چه اشک شیرینی . . .!

اشک های تو هم شیرین است ؟ !

بیا . . .


از این اتاق بیرون بیا

کسی باید سرو صدای این جوجه گنجشک ها را آرام کند

چند شب است خواب ندارند

. . .

دارد صبح میشود

خورشید هم آمد

پشت ابر است

بیا کنار پنجره

نگاه کن ...

دارد یواشکی به حرف های ما گوش میدهد . . .

من هم دیگر باید بروم . . .

باد و بقیه ی قاصدک ها منتظرند

راستش اگر خدا بخواهد مسافرم . . .

گل ها گفته اند خبر ِ اشک هایت را به ابرها برسانم . .

بلکه ببارند و به هوای باران از این اتاق بیرون بزنی .. .

صبحت بخیر

محبوبه ی خیس ِ شب . ..

باغبان ِ مهربانی ها

رفیق تنهایی ِ غنچه ها . . .

صبحت بخیر . . .


خاطره شده درچهارشنبه 91/3/24ساعت 1:31 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مرد در حالیکه نان سنگک را زیر دندانش محک میزد ، ملچ ملوچی کرد و گفت :

نع ... اصل نیست . . .چینیه !!


-آره اقدس خانوم جان..تشریفات و تجملات از سر و روی زندگیشون میباره . . .

-واه..بلا به دور ... چه کار میکنن مگه ؟!

برا شام ِ نامزدی . . . عروسی نه هاااا . . . فقط نامزدی دختر دومی شون نون سنگک و تخم مرغ دادن . . اونم با گوووووجههههه

-واقعااااااا؟!

- آره بجون کوکبم ..

---------------------------

سال هزار و سیصد و نود و یک :

- پسر ِ گلم نون سنگک و پنیر نبر مدرسه . . . شاید یکی پول نداشته باشه بخره دلش بخواد قربونت برم . . .

-------------------------

اگهی تبلیغاتی 1391:

تزیین سفره ی عقد :

جدید ترین متد بی نون سنگک و پنیر :400000

جدید ترین متد با نون سنگک و پنیر :700000

------------------

پ . ن : دیروز تو تاکسی پیرمرد میگفت : نخرید تا ارزون کنند

جواب شنید : یه قرون یا یه میلیون ... نونه! مردم مجبورن . میخرن .صداشونم در نمیاد

پ.ن: قبلا میگفتم مردم صبورن . الان میگم صبور و مظلوم .


خاطره شده درسه شنبه 91/3/23ساعت 11:41 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

مادر داری؟

نداری ؟

بالاخره یک روز که مادر داشتی !

جان ِ مادرت دست از سر کچل من بردار . . .


برو . .

برو یک جای دیگر بساط کاسبی ات را پهن کن

اینهمه آدم علاف(الاف؟)

اینهمه ذهن ِ خالی

اینهمه فکر ِ مرده !

بابا

اصلا تو قشنگ

روح انگیز

شیرین

دلنشین

دلچسب

جان افزا

. . .

من درس دارم

امتحان دارم

امتحان ِ سخت

امتحان دانشگااااااه

میفهمی؟

میفهمی دانشگاه یعنی چه؟

دِ نه . . . نمیفهمی

فکر کردی الان هم مثل دبیرستان است 

که بیایی و در سر من وول بخوری و هی بچسبی به نوک مدادم و کتاب هایم را خط خطی کنی

بدون اینکه بگذاری یک کلمه درس بخوانم

آخر هم یک چرت و پرتی سر امتحان بنویسم و نمره بگیرم

هوم؟

. . .

اصلا تو مادر نداری عزیز که داری ؟داری .میدانم داری .

جان ِ عزیزت ولم کن . . .

ببین....

مرا ببین ...

تو که خودت صدای پاورچین آمدنت را نمیشنوی

نمیدانی چقدر روی مُخ است. . .!

تا کتاب را باز میکنم

مینشینی روی این فکر ِ اوراق ِ من

این!

رشته های اعصابم را ناخن میکشی. . .

اینطوری :

خِرش خِرِش خِرِش

اشکم را در می آوری

اشکم بوی تورا میدهد

تمام کتاب هایم دیگر بوی تورا گرفته است . ..

اصلا امتحانات هم بوی تورا میدهد . . .

...

برو . . .

از اینجا برو . . .

... خاطره ی زشت ...


خاطره شده دریکشنبه 91/3/21ساعت 11:42 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

*تقدیم به مادرم ... و تمام مادران صبور دنیا *

اینجا

من

به تو تکیه کرده ام


و ظرف های آشپز خانه

و بوی عطر غذا

و سفره ها

و لباس ها و . . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

وتمام آدم های خانه

و ستون های خانه

و مرمر سفید حیاط

و شمعدانی های کنار پله

و غنچه ی محمدی

و ظرافت نهال ِ پرتقال

و کهنگی تنه ی قطور ِ اقاقیا

و عطر شبانه ی یاس ها

. . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

و گنجشک های روی سیم برق

وقتی گرسنه اند

و یاکریم ها ی روی  ایوان  . . .

وقتی تشنه اند

و ماهی های حوض . . .

وقتی دلگیرند

و حتی پرستوهای مهاجر . .. مهمان های ناخوانده ی زمستان

وقتی خدا دستان مهربانت را واسطه ی روزی شان میکند . . .

. . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

و تمام همسایه ها

وقتی غم دارند

و تمام گرسنه ها . . .وقتی عطر آش نذری ات محله را پر میکند

. . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

و قطره ها ی باران

وقتی بر کاسه های مسی  میبارند تا برایشان دعا بخوانی

و باد

وقتی با لباس های خیس روی بند سرگرمش میکنی . . .

و نسیم

وقتی پنجره را باز میکنی و  در اتاق کوچک خانه مهمانش میکنی

و

و آفتاب ِ صبح

و حتی

نزول  تدریجی خورشید

بر  دستان ترک خورده  ات

هنگام غروب . . .

به رسالت پیامبر گونه ی تو تکیه کرده است

. . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

و آسمان

و زمین

و زمان

وآرامش کهکشان

وقتی

شکوه آفرینش

در سیاهی چادرت محو میشود

و خدا

جنت برینش را

زیر قدم های کوچک تو میگستراند . . .

اینجا من به تو تکیه کرده ام

و سرم را

آرام

روی شانه ات گذاشته ام

و تو

هنوز

مردانه

با دستان ظریف زنانه ات

جورابهای مردانه ای را چنگ میزنی . . .

 


خاطره شده درجمعه 91/3/19ساعت 11:18 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دل کنده ای

شاید بی تفاوتی 

شاید هم بیزاری

نمیدانم


هرچه هست

انگار دیگر

حوصله ات به بی حوصلگی هایم نمی رسد 

همدردی ات به خستگی هایم

نفست به بی نفسی هایم

انگار دیگر

درکت به دردم نمیرسد

درکم به دردت

. . .

آه

همسفر ِ روز های داغ ِ بی کسی

پس و پیش کویر است و تو

بی خیال ِ عطش

هنوز سراب ندیده

رفیق نیمه راه شده ای

نمیدانم

شاید بهشت در سر داری

شاید جایی . . .چشمه ای . . .رودی . ...

شاید زمزم سراغ داری

شاید آبی میشناسی گوارا تر از سراب

نمیدانم ..

. . .

اما راستش

از وقتی

در این مسیر ِ پر نشیب ِ بی فراز . . .

کوله ی سنگینم را تنها به دوش میکشم. . .

شانه هایم درد میکند

. . .

این حرف ها بوی ناامیدی ندارد

طعم ِ دل گرفتگی دارد

رنگ و بوی  دلتنگی

تا وقتی بودی

هرم ِ این زمین ترک خورده را حس نکرده بودم

آفتابش روی دشمنی نداشت

خارش به تاول پاهایم طعنه نمیزد

همه چیز فراتر از نشیب بود . . .زیبا تر از کویر

هنوز جای پاهایت پیداست

پشت سر من . . .

کنار رد پاهای من

. . .

و نقطه ای که روی آن متوقف شده ای

و مرا به خودم سپرده ای

و به هر آنچه که من نمیدانم فکر میکنی

به هر آنچه خوب

برای خودت

و من به اندازه ی همین چند قدم

به اندازه ی همین فاصله

 به قدر تمام ترک های این زمین شکسته ام

به قدر عطش لب هایم سوخته ام

 گونه هایم

پهنه ی شوره زار است

خیس اشک

. . . .

اما وقتی تو بودی . . .

. . .

میشنوی رفیق . . .؟

یا رفته ای . . . ؟!


خاطره شده درپنج شنبه 91/3/18ساعت 11:14 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت