سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من اعتقادات خاصی دارم . . .

اصلا همین که میگویم :((من اعتقادات خاصی دارم))خودش یک اعتقاد خاص است.. . .

من برای روح ها ارزش قائلم..

من برای روح م به اندازه ی جسمم..نه,..بیشتر از جسمم احترام قائلم...

البته خب  ازاو گله مند هم میشوم .که آخر  به چه اجازه ای شب ها تا سرم را روی بالش میگذارم از دستم در میروی و شبگردی میکنی . .

حتی گه گاهی برای تنبیه اش شب ها نخوابیده ام  و در جسمم زندانی اش کردم تا حالش جا بیاید و اینقدر در خواب مردم سرک نکشد . . .

اصلا به من بر میخورد که اختیارش را ندارم...

البته الان احتمالا نشسته و دارد غش غش به حرف هایم میخندند..

روحم خوب میداند من میترسم....من گاهی شب ها نمیخوابم چون میترسم..

از جاهای وحشتناکی که بی اجازه میرود صحنه های خوفناکی که به تماشا مینشیند و مرا زهر ترک میکند میترسم . .

بی انصاف آنچنان سیر محو آن صحنه ها میشود که انگار فیلم سینمایی میبیند...

فقط مانده که لم بدهد و  خرش خرش کنان  سرکه نمکی گاز بزند...

پارازیت نوشت:(بابا خـــَــرَش چیه؟خَرِ کی؟؟خِرش..خِرش)

و تمام این ها در حالیست که من پهلو به پهلو میشوم و ناله میکنم و گاها اشک هم میریزم..

بشکند این دست که. . .

بگذریم..چه میگفتم؟

آهان..

من اعتقادات خاصی دارم . . .

من برای روحم خیلی ارزش  قائلم...اما نمیدانم چرا دیگران برایش این احترام را قائل نیستند و جسمم را بیشتر تحویل میگیرند. .

مثلا اگر من با همین دوپایم رفته باشم مشهد تا 10 روز  زیارت قبول گفتن  ها قطع نمیشود..

اما دیشب که روحم  رفت کربلا . . .هنوز کسی "زیارت قبولی" تحویلم نداده است..

ولی من وقتی یک شب خواب دیدم برادرم مشهد است. . صبحش مصافحه کردم و به او زیارت قبول گفتم..

دیشب روحم آدم شده بود......تازه یادم افتاده که کربلا بوده...

انصافا دمش گرم. . .

رفته بود ضریح را بغل میکرد و عقده خالی میکرد...

زائر شدن روح ها کمی متفاوت است. . .

ضریح ها در خواب طلایی ترند....زیارت ها اثر گذار ترند . . نفس ها  عمیق تر.....اشک ها داغ تر...خنده ها شیرین تر . .

تازه حرم ها همیشه خلوت تر هم هستند...آدم دست روحش راحت به ضریح میرسد..

کسی هم آرنج در پهلویش نمیکوبد . . له و لورده هم نمیشود . .

 جا برای نمازخواندن  راحت تر پیدا میشود . .همیشه هم دائم الوضویی. .

خیلی کیف دارد روحت برود زیارت و جسمت هم در رخت خواب  تخت بخوابد...

یعنی این ساده ترین نحوه ی زیارت است و . . .

دعا میکردم همین روز ها کربلایی شوم..

بس که دلم هوایی بود . .

ممنونم خدا ...

من برای روح ها ارزش قائلم...

روحم..زیارتت قبول!

پ.ن:چقدر از دیشب . . آرام ترم. . .


خاطره شده درشنبه 90/4/18ساعت 11:46 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ظهربود . . .  چیزی به اذان نمانده بود. . .

صورتم را به شیشه داغ اتوبوس چسبانده بودم و از پشت شیشه  فواره اش  را تماشا میکردم...

گه گاهی زیاد و کم میشد... انگارمشکل  داشت... هرچه بود چند باری با این فشار ناهماهنگ لباس زن را خیس کرد...

زن چادر به کمر بسته ظرف های آب کشیده شده را بغل گرفت و بی خیال با لباس های خیس شده اش به سمت چادر رفت...

...اتوبوس  بی حرکت ایستاده بود و من تنها مسافرش بودم.... نگاهم را دنبال زن بردم تا ببینم به کدام چادر مسافرتی میرود...

گنبد طلایی بی بی زیر آفتاب که نه... زیر شعله های خورشید درخشان تر شده بود ...

کم کم داشت سرخ میشد... مثل صورت سوخته ی مسافر ها...

نگاهم را دوباره به سمت حوض بردم... دختر بچه ی سه ساله ای با صورتی سوخته اما دست و پایی سفید لبه ی حوض نیم خیز نشسته بود و دست هایش را زیر آب میبرد وتکان میداد....

لذت خنکی آب در چهره اش موج میزد..دل من را هم خنک کرد... صدای خنده اش توجه راننده اتوبوس را هم جلب کرده بود...

بی اختیار خنده ام گرفته بود. . .

پسر بچه ی کوچکتری هم تاتی کنان کم کم نزدیکش شد... دلم شور میزد که مبادا دختر بچه را از پشت هل دهد و یک سانس استخر مجانی مهمانش کند...

اما دیدم با احتیاط از لبه ی حوض با لا رفت و کم کم پاچه هایش را بالا زد...

طفلی فکر میکرد عمق حوض به اندازه ایست که پاچه هایش را بالا میزند... آرام دو پایش را داخل آب برد و...

چند لحظه بعد تا گردن در آب حوض بود ... اینبار واقعا داشتم میخندیدم(...)... تمام حواسم پی بی خیالی کودکانه ی بچه ها بود...

معلوم نبود کدام چارقد به سر بیچاره مادر این هاست... اما این را خوب میدانستم که اگر من جای این ها بودم هیچ وقت جرأت نمیکردم اینقدر رها دل به دریا-ببخشید-دل به حوض بزنم...

بچه ها آرام از حوض بیرون آمدند و پسر بچه شروع به دویدن کرد..بعد از چند دقیقه با پاهای برهنه اش روی سنگ ها لیز خورد...

نا خودآگاه چشمانم را بستم و منتظر بودم صدای گریه اش روضه ی حرم بشود ....

اما صدای خنده اش مجبورم کرد با چشمانی باز خیره خیره تماشایش کنم...

حسرت وجودم را پر کرده بود... دلم فقط یک قطره از خنکی آب حوض را میخواست... یک جرعه از خنده های تگری کودکانه در زیر آتش تابستان. . .

زنی آرام و با وقار به حوض نزدیک شد . . . لبخند صبورانه ای زد و دست پسر بچه را گرفت و با هم رفتند. دختر بچه هم ورجه وورجه کنان دنبالشان میرفت. . .

آهی کشیدم و نگاهم را به داخل اتوبوس برگرداندم... هنوز بی حرکت بود وفقط دو سه تا خانم دیگر سوار شده بودند...

نگاهم را به حوض برگرداندم...

شالاااااااپ....صدای انداختن هندوانه ای بود که از دست دختری در حوض رها شده بود...

یک خانواده دیگر ....

لابد منتظر خنک شدنش بودند تا در جمع صمیمی و ساده شان زیر حرارت خورشید برش های شتری اش را گاز بزنند و . . .

یاد خانواده ام افتادم... که تقریبا هرکدامشان مستقل شده اند و حالا غرق در روز مرگی ها شاید دیگر فرق طعم هندوانه ی حب کرده با هندوانه های برش زده را نمیدانند...

پدر دوان دوان رسید کودک نو پایش را از کنار حوض به آغوش کشید... صدای خنده های مستانه ی کودک دلم را به شور و شر انداخته بود...

بابا ی مهربان پسر کوچولوی ناز و سفیدش را بغل کرد و روی آب حوض معلق نگه داشت... پسر بچه پاهایش را با فشار و ضربه در اب تکان میداد و لباس نو و اتو کشیده ی بابا را خیس میکرد...

بابای مهربان فرزندش  را روی آب  خم کرد..حالا دست های سفید و کوچولویش داشت شلپ شلپ پشت سر زائران بی بی آب میپاشید. . .

نمیدانم یک سال و چند ماهه بود اما صدای خنده هایش غم چند ساله را از یادم برد. . .

بابا پسرش را کنار حوض ایستاند و دست های مردانه اش را زیر آب برد و خنکی آب را به صورتش پاشید ....

و چند لحظه بعد . . خیلی ماهرانه پسرش را که داشت در آب شیرجه میزد رو ی هوا قاپید...

باز بغلش کرد و دست پسر بچه را به آب رساند..

پسر کوچولو بادی در غبغب انداخت و مثل بابا دستش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید. .

...بابای آینده . . .

حالا رهگذر ها هم میخندیدند. . .

حوض شروع به حرکت کرد...

اتوبوس راه افتاده بود...

و من هنوز از پنجره ی پشت اتوبوس  حوض و بابا و پسر بچه و چادر های مسافرتی را تماشا میکردم...

دلم آب میخواست...

دلم هندوانه میخواست...

دلم خنده میخواست...

دلم بابا میخواست...

دلم چارقد به کمر بسته و چادر مسافرتی میخواست...

دلم باز نشده بود...

هنوز هم حرم میخواست...

 

چقدر تشنه ام.

پ.ن:خوشا صفای زائرای بی بی


خاطره شده درپنج شنبه 90/4/16ساعت 2:29 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کلا نشاط آور است..

هرکس برای چند لحظه که از کنارش عبور میکند ناخود آگاه شاد میشود..

لبخند عمیقی بر لبش  مینشیند و چشمانش یک هو  برق میزند. . .

بعضی ها خیلی فراتر از یک لبخند عمیق شاد میشوند. .  در حین عبور بوق هم میزنند..آن هم با ریتم:

بوق..بوق..بوبوق..بوق..

یا

بوق.بوق.بوق....بوووووق

بعضی تر ها وقتی از کنارش رد میشوند ممکن است ناخود آگاه دستمال -بیژامه-لنگ -روسری یا هرچیز دم دستی دیگر  را از شیشه  بیرون بیاورند

و به حالت چرخش بگردانند و عباراتی مانند:

اوووووووه..اوه ..اووه..به کار ببرند. . .

بعضی تر تر ها ممکن است در کمال غریبگی  و ناخود آگاه در حین رد شدن  از کنارش دست هایشان را محکم به هم بکوبند و ابراز خرسندی و سرور کنند.

گه گاهی موتور سوار ها وقتی یک دانه از این ها می بینند -لی لی لی لی لی کنان-به دنبالش گاز میدهند و چرخ هایشان  را تک میزنند

...ببخشید..

تک چرخ هایشان  را میزنند

 و گه گاهی هم جلویش میپیچند و کیییییف میکنند....

(پارازیت نوشت:الان یعنی این موتو سواره!)

گه گاهی تر ممکن است ماشین پلیس هم به بهانه ی برقراری نظم به دنبالش راه بیفتد و جناب سروان زیر لب کل بکشد و سربازش هم آن زیرتر ها یواشکی بشکن بزند. . .

پارازیت نوشت:(به گوش جناب سروان ها نرسد لطفا!)

یک عده هم هستند که وقتی از کنارش رد میشوند نجابت یا غرور یا متانتشان ایجاب میکند که فقط دستی بالا بیاورند و لبخند ملیحی نثار کنند...

متفاوت است..

اما به هر حال..

شهری که شبش ماشین عروس نداشته باشد و صدای بوق ماشین هایش هوش از سر اهالی نپراند اصلاشهر نیست..

شاید حرفهایم را طنز بخوانید و طنز بدانید

 اما یک ماشین گل زده با یک داماد اتو کشیده و یک عروس آفتاب مهتاب ندیده ...

گاهی چنان نشاطی به شهر تزریق میکند که هزار هزار فیلم سینمایی کمدی قدرت رقابت با آن را ندارد..

ویراژ دادن و لایی کشیدن و ترافیک ایجاد کردن و راه دادن به ماشین عروس به شرط گرفتن شاد باش و کف و سوت و . . .

همه ی این رفتارهامیشود مقدمه ی هم خانه شدن عروس و داماد

و هم خانه شدن عروس و داماد

میشود علت تمام این رفتار ها..

از تمام مجلس عروسی

این عروس کشان!!!(همون عروس کشون خودمون)وتماشای  ابراز احساسات خالصانه و غرق محبت مردم  

بیشتر از همه ی مراسم ها به دلم مینشیند..

انگار..لبخند های مردم برای عروس و داماد جشن میگیرند..

انگار تمام شهر به یمن پیوندشان غرق شادی میشود..

و من چقدر این شادی را دوست دارم..

چــــــــــــــقــــــــــــــــــــــدر . . .

پ.ن:تمام این حرف ها به شرطی که حق الله و حق الناسی در این شادی ها ضایع نشه...مؤدب

پ.ن2:این پست سر جلسه ی کنکور نوشته شده!پوزخند


خاطره شده درشنبه 90/4/11ساعت 7:11 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

خـوش به حـالـــتـــــــــ. . . خــانه ات در آســـمان است . . .

نه مثل من زمین پایت را مور مور میکند . . .

نه مجبوری هرجا که میروی سطح زیر پایت را به دنبال خودت بکشی . . .

نه در گیر جاذبه ای ..نه مجبور به جبر خاکی بودن . . .رهایی..رهای رها...

میتوانی وسعت بینهایت آسمان را زیر بالهای کوچکت جای دهی و به سخره بگیری تمام آدم هاییی که با جسم چندین برابر تو محدود به حد زمین هستند. . .

میتوانی در ابر نفس بکشی. . در رنگین کمان قدم بزنی  میتوانی همسایه ی خورشید شوی ..

با ماه درد دل کنی . ..با ستاره ها خوش و بش داشته باشی..

میتوانی به شاخه های بلند سپیدار تکیه بزنی و و از آن بالا تماشا کنی:

تماشاکردن مرا. . . حسرت مرا .... زمینی بودن مرا . .

خوش به حالت . .خانه ات در آسمان است . .

 جوجه هایت تا چشم باز میکنند آبی میبینند و باران مینوشند و عطر بهار استشمام میکنند. ..

تا روی پا می ایستند اوج میگیرند و سقوط ,تراژدی داستان های تخیلی شان است .

نه گرد و خاک زمین چشمانشان را میباراند ..نه غبار نفسشان را بند می آورد. . .

نفس میکشند..نفس هایی به عمق هفت آسمان...

خوش به حالت. . خانه ات در آسمان است . .

هربار تماشا میکنم ..میبینم که خورشید از همین گوشه کناره های خانه ی تو طلوع میکند. .

هربار که خیس میشوم..میبینم شبنم از برگ های کنار لانه ی تو میچکد...

هر بار دلم میگیرد پی آواز دلتنگی تو میگردم تا دلتنگی ام را تازه تر کند

خوشابه حالت. از آن بالا ...نه چاه درکمینت است و نه چاله رفیق راهت. .خوش و سرمست میروی و میخرامی و ساز میزنی...

بی غرور اوج میگیری و بی شکست فرود میآیی. . آسمان را ضمیمه ی زندگیت کرده ای و غرقی دربی نهایتش..وسعتش..رحمتش...

و من هنوز ...بسته به زمین...به دنبال با ارزش های بی ارزش..خاک را میکنم و زیر پایم را خالی میکنم..

خودم را در چاله میگذارم..بعد چاه..بعد تر هم غافل  از همه چیز خودم را دفن میکنم..

آسمانی . .

سلام من زیر خاکی را به آسمان برسان...

بگو...دیدن آسمان..از بین روزنه های بین خاک...شکنجه است..

بگو..به دادم برسد. . .

پ.ن:یه کم زود پست زدم..انگار!


خاطره شده دردوشنبه 90/4/6ساعت 12:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دیشب

پای بغض هایم ...

دوباره . .

به ملکوت کبریایی حرمت بازشد. . .

تمام مسیر بغضم را روی زمین میکشیدم تا بیاورم و در خلوت صحنت رهایش کنم . . .

 آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم بلندش کنم...کشان کشان روی خاک کوچه ها کشیدم و آوردمش . . 

دیشب. . . مثل آن روز هایم

 -همان روز ها که مادر خطابت میکردم-

بی خیال از اطوار های بی معنا . .  با همان چادر مشکی ...گوشه ی تاقچه ات . .روبه روی ایوان آیینه ات. . .

سنگ شدم . .

سنگ شدم تا دل آیینه های ایوانت  برایم بسوزد ...تامرا بشکنند. .

سنگ شدم تا دل فواره های حوضت  برایم بسوزد . . . تا مرا آب کنند. .

سنگ شدم تا دل طلایی گنبدت برایم بسوزد . . . تا مرا طلا کند . .

نشستم...فرصت ابری شدن نبود..

تا پناه شدی باریدم . .

آمده بودم درد دل کنم...آمده بودم کوله بار سنگین اشک  را به شانه های پر مهرت بسپارم...

آمده بودم با تو نفس بزنم...

بلکه سبک شوم و حرمت "حرمت شکننده ای" را نشکنم....

"رنجاننده ای" را نرنجانم...

به "تلخی" . . .تلخی نکنم...

لبخند "نامهربانی" را نگیرم.. .

اشک به چشم "بی وفایی" ننشانم...

آمده بودم  دلم را به دستت بسپارم...بلکه آرامش کنی و ...

رام برگردم..

اما...

وقتی برگشتم..

همه غم هایم را از حرمت ..کشیدند بیرون... 

بغض هایم را از رواق خاکی حرمت جمع کردند و باز به حلقم ریختند...

به من گفتند..

فکر کردی که

بانوی آسمان ها...

به اشکت محل میگذارد؟

نه..

اوهم..

دوستت

ندارد...

مادر. . . میشود. . .کمی از خاکت را

به چشم و حلقم بریزی ...

تا کسی پیدایشان نکند..

تا دیگر نتوانند مرا از حرمت بیرون بکشند..

آخرشنیده ام..نبش قبر حرام است..

بگذار..پیشت ..بمانم...

 پ.ن:با اشک مینویسم...با رعشه های انگشت . .

پ.ن2:پست 110 . . . عدد ها هم بهانه ی اشک میشوند . .


خاطره شده دریکشنبه 90/4/5ساعت 1:35 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نمیدانم کجا گذاشته امش. . .

کمد ها را گشتم...

کشو ها را هم...

زیر تختم نیست. . .

لای دفتر و کتاب هایم هم نبود...

یادم نمی آید آخرین بار کجا گذاشتمش. . .

اصلا یادم نمیاید آخرین بار داشتم یا نداشتمش. . . .

خدایا کی به من تحویل دادی که من گمش کردم؟!

هرچه میگردم پیدایش نمیکنم...

نمیشود دوباره به من یک دانه بدهی؟من این سند مالکیتم را نیاز دارم...

باید به دیگران نشانش بدهم . . . شاید باور کنند اجاره ای نیستم....

شاید باور کنند قرار دادی نیستم...

شاید باور کنند این روح صاحب دارد. . .

خدایا اصلا خودت بیا..

خودت بگو که صاحبخانه ای. . بگو  که نمیتوانند عمر و روح مرا وقف خودشان کنند. . .

بیا بگو. . .

من این سندم را پیدا نمیکنم...

پ.ن:شما ندیدیدش؟!


خاطره شده درچهارشنبه 90/4/1ساعت 9:41 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام صاحب دل ها

 به کسی نگو...اما دلتنگم....خیلی دلتنگ. . .

دلگیرم . . .خیلی دلگیر . .

خسته ام. . .بی نهایت . .

میدانم دلت لک زده تا  یک متن از من بخوانی خالی از این واژه های خاک خورده و عنکبوت زده. . .

اما چه کنم که از زمستان دلم جز سوز ....چیزی بر نمی آید...

نه..زمستان نه...

شده ام عین بی برگی پاییز. . .

شاید هرزگاهی کلاغی بال و پری بزند و سکوتم را کمی جابه جا کند. . .

اما انگار کلاغ ها هم دلشان میگیرد....وقتی نگاهم میکنند...زود میروند...زود تر از از اینکه نفسی تازه کنند. . .

به کسی نگو..اما دلتنگم...

دلتنگ لبخند های آب نباتی. . .

دلتنگ اشک های زلالی  که آدم را سبک میکند. . .

دلتنگ دوست داشتن...

دلتنگ دلتنگ شدن...

بین خودمان بماند اما...چند وقتی است خنده هایم بوی جبر میدهد. . .

شاید هم بوی رحم....رحم به کسانی که بی نهایت خنده هایم عادت داشتند....

چند وقتی است اشک هایم اسیدی شده اند...آخر..دل که اسیدی باشد اشک را اسیدی میکند..

آنوقت سبک نمیشوی...سنگین تر از قبل میشوی....گریه هایت بغض آور میشود....

انگار سرطان بغض میگیری.....

بی رویه تکثیر میشوند...

تکثیر...

به کسی نگو اما ...فکر میکنم مریض شده ام....

یک مریضی عجیب و غریب دارم....شب که میشود تب میکنم.....وجودم میلرزد...دلم ...

دلم خون بالا می آورد..چشمانم با اصطکاک از در و دیوار رد میشوند..میل به خیره شدن دارند...

شب ها جنونی میگیرم که ماه از تماشا کردنم دیوانه میشود....

شب ها که خیلی حالم بد میشود.....خدا گاهی به عیادتم می آید...

برایم ستاره می آورد....میگذارد روی تاقچه ی گونه هایم...

بعد لبخند میزند.خم میشود و کنار گوشم میگوید :

"یــــکــــ روز هــمــه چــــیـــــز تـــمــــامــ می شــــــود."

آنوقت . . . من آرام نماز صبحم را میخوانم وبعد  کم کم خوابم میبرد...

به کسی نگو...اما خیلی تنهام....

راستش...مردنم هم برای دیگرانم عادی شده است. . .

اصلا انگار....کمی منتظرش هستند...

انگار انها هم خسته اند..

از تکراری های من...

از تکرار من...

از من...

از ...

این حرف ها خیلی در گوشی است هاااا. . . قرار بود درد دل نکنم...

اما...

اما...

اما..

لبریزم.....

بگذار کمی هم ....دل تنهایی من تازه شود.....

پ.ن:خدایا....پرستارم باش. . . 

چیزی نمانده..به کما بروم....

میدانم تمام میشود.....اما..تنها..میترسم....خیلی...


خاطره شده دریکشنبه 90/3/29ساعت 11:8 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ببین

خودت را ناراحت نکن...

یعنی اصلا کلا تا حالا که ناراحت نکردی این ده روز آخر هم ناراحت نکن. . .

به جان هرچه کنکوری است نمی ارزد لبخند دائمی ات را!!!!بفروشی به کلی سوال بی پاسخ که فقط  برای خواندن سوال هاش ته مداد را مُثله میکنی. . . .

ریلکس باش!

هــــــــــــــی. . . ببین مرا. . .

اینطوری باش:

این غولِ بی شاخ و دمِ فولادیِ سرنوشت سازِ جوان بدبخت کنِ بی انصافِ وحشتناکِ دهشتناکِ . . . عددی نیست که. . .

تو از پسش بر می آیی. . .

ببین اصلا بیا یک جور منطقی تر باهم حرف بزنیم. . .

اسمش را شنیده ای....لطیف و  مثل قاصدک پیام آور است. . . بخشنده مثل خورشید...نور میدهد. . .

حالا اگر این قاصدک نورانی در دهات های اطراف قم باشد که چه بهتر...از افسردگی هم در می آیی!

مثلا سلفچگان!

چرا اینطوری نگاه میکنی؟!نفهمیدی؟!

اهم اهم...

ببین...میگویم حالا اگر دولتی قبول نشدی. . . .(صدای آهسته:پیام نور سلفچگان )هم خوب است....

چرا قیافه ات را این شکلی میکنی؟لب و لوچه ات را جمع کن...بغض میکنی چرا؟!

باور کن خوب است. . .صبح خروس خوان. . . تشبیه و استعاره نیست ها. . .دقیقا با صدای خود جناب خروس!از خواب ناز بلند میشوی و الاغت را زیر بغل میزنی و ...

ببخشید...

الاغت تو را زیر بغل میزند و با هم یورتمه کنان میروید دانشگاه  پیام نور سلفچگان. . .

تصورش که محشر است...خودش دیگر اصلا قابل توصیف نیست. . .

ببند نیشت را....دارم جدی میگویم....

درس خواندن الکی که نیست....

گاو نر میخواهد و مرد کهن...

گاو نرش که در روستا فت و فراوان هست....

مردش را هم بگذار نسیه...فعلا خودت هستی برای هفت پشتمان بس است!....

نتیجه اینکه همه چیز دنیا به این کنکور بسته نیست جانم...

حالا پاشو برو ظرف هارا بشور. . .

قربانت یه دستی هم به سر و روی اتاق ها بکش...

شیشه هارا هم اگر پاک کردی دعا میکنم کنکورت را قبول تر تر  شوی!

هنوز مانده....وایسا کجا...؟!


خاطره شده درچهارشنبه 90/3/25ساعت 9:49 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

عینهووو گور خر های وحشی راز بقا. . .

راه راه شده . .

روزگارم را میگویم....

خداوند این بار حال کرده بنده اش را بگذارد وسط گل قالی و یک عالمه راه بچیند دورش ....

حالا اگر میتوانی یکی را انتخاب کن برو...

خوشبختی محض اینجاست که نمیدانی کدام چاه است و کدام چاله. . . .

غیر از این دو که فکر نمیکنم باشد. . .

یعنی خوب تراز  این دو  را به دنیا و ذاتش نمیتوان چسباند. . .

یا باید در چاهش سربه توبه ی یوسفی بگذاری ...یا باید چاله چاله  صبر یعقوبی داشته باشی و راهت را ادامه دهی. . .

تازه اگر شانس بیاوری و پایت را در آن راه های مخوف نگذاری..

همان ها که تا از چاهش در می ایی صااااااف!می افتی در چاله اش!

حالا من چهارا زانو نشسته ام وسط این قالی پر نقش و نگار و هی دور خودم میچرخم و راه ها را تا جاییکه پیدا باشد سرک میکشم...

(پارازیت نوشت:من چطوری در حالیکه چهارزانو نشسته ام دور خودم میچرخم؟!)

هی گردن دراز میکنم ببینم این راه امن تر است یا آن راه درست تر. . .

گردنم هم دراز تر از این نمیشود که چشمم به چاه هایش برسد .

یعنی اگر گردن همان گور خر ها بود کلی بیشتر میتوانست اول راه بایستد و آخرش را سرک بکشد. .

باور کنید نیم متر خودش کلی گردن است. . .

میدانی. . .

اینجور وقت ها که دور تا دورت را خطر پر کرده و تو نمیدانی چه کار باید بکنی . . .

کافیست عمودی فکر کنی. . .

یعنی این افقی های پیش رویت . . همین که نمیدانی کدام بد است و کدام بدتر را کناربگذاری .. . .

سرت رابالا ببری و عمودی نگاه کنی .. . .

 با آرامش خاطر تمام. . . اضطرابت را کنار بگذاری . . . 

آرام آرام نگاهت را به آسمان عمیق کنی . . .

کم کم  لب وربچینی... 

و ناگهان بزنی زیر گریه و فریاد بزنی :

خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدااااااااااااااااا

اگر صدایت گور خری باشد هم بهتر است. .

چون خدا به خاطر حفظ آرامش خلق الله هم که شده یک جوری از این گل قالی میکشدت بیرون. . .

خدایا ...

دارم لب ور میچینم هاااا....

پ.ن:قالی-گورخر-راه-روزگار-وحتی داستان های پیامبران...عمرا اگر کسی بتواند این ها را اینطور به هم مربوط کند...

پ.ن:دقیقا یک پست دیگر دارد توی ذهنم وول میخورد!نمیشود چند تا چند تا پست زد؟

پ.ن:بیچاره گور خر!


خاطره شده دردوشنبه 90/3/23ساعت 8:49 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام اوکه تورا آفرید....

الفبای زندگی ام آغاز شد...با یک و دو کردن های ...الف .و .ب...

ب ا ب ا

با کلاس تر ها میگویند پدر!

ما همان بابا را میگوییم....آنقدر سریع هم تلفظ میکنیم که میشود :"بااااا"

تازه کوچکتر که بودیم میگفتیم :"بَ بَ"که شما از ما میپرسیدید :من کیم؟؟؟؟و ما با کلی ذوق با آن زبان شل و ولمان  میگفتیم:بـــَ  بـَــــ ییییییی!!!!

و شما میگفتید پس ببعی کیه؟و ما هنگ میکردیم...و....

خسته نباشیدبابا. . . حالتان خوب است؟چقدر چند وقت است باباتر شده اید...یعنی موهایتان. . .

 حال چشمانتان خوب است؟چشمان دائم الوضویتان  را میگویم....

حال دلتان بهتر شده؟آرام تر شده؟یا هنوز..برای درد های من  درد میکند؟

دستانتان . . . همان که من به جای "درد نکند" ..."خیلی ممنون"را برایشان به  کار میبرم! 

حالشان خوب است؟درد نمیکنند؟پینه هایشان برجاست؟و گرمایشان. . . و استقامتشان... و نوازششان ...و اقتدارشان....

چـــــقدر باباتر شده اید بابا....

سپیدی مویتان بوی جوانی مرا میدهد.....

چروک پیشانیتان تلمیح لبخند های من است. . . .

نگاه خسته تان تماشاگر نشاط چشم های من...

و چقدر نقش و نگار خورده دستانتان ....تا شفاف بماند دست های من.

وباز  چقدر مدیون است قنوت هایم . . . به پینه ی پیشانی شما....

و باز چقدر تر مدیون است چادر من....به حجب نگاه شما....

و باز و باز و باز چقدر مدیون است قلب من. . . به دانه دانه لقمه هایی که در دهانم گذاشتید.....تا جلا بگیرد از حلال..

و چقدرر مدیونم. . .  من ..به شما...

بابا. . . کوچکتر که بودم نمیدانستم چقدر بابایید...خوش خوش زندگی میکردم.

حواستان به من بود و حواسم نبود...بی هوا هوایم را داشتید...

دستم را محکم.....و مهربان! گرفته بودید.....

و من تلو تلو خوران راه میرفتم و ذووق میکردم از تاتی هایم و امر میکردم و اطاعت میدیدم و از بابا محبتش را  مینوشیدم و ...

 اصلا....باباتا بود  کیلویی چند بود؟!دختر گران بود و بابا ....بیچاره بابا...

وقتی نباشد تازه میفهمی که بی ادب!بابا کیلویی نیست....بابا مثقال و گرمی هم نیست...

بابا اصلا حساب شدنی نیست...

اما این نزدیک تر ها که یک هو.....در خلایی از بی کسی و بی پناهی افتادم و نفس زدم و تپیدم....

چقـــــــــــــــــــــــدر بابا شدید....بودید ها.....من تازه فهمیدم چقدربابا هستید...

دست زیر دستم بردید..بلندم کردید....

سایه سرم بودید....سایه تر شدید..

گرمای جانم بودید....جان فشانی کردید...

مواظب اشک هایم بودید...برایم اشک ریختید...

بابا بودید.....باباتر شدید...

دوستتان دارم...

ستون زندگیم هستید و هزاران باربر مقامتان سجده میکنم و شکر میگزارم...

خدارا

که رهایم نکرد...

کم آورده ام....نوشتن بلد نیستم.....پایتان را میبوسم.....

بابای کودکی هایم....باباتر الانم!

روزتان مبارک....

پ.ن:پدر نیستی. . . اسطوره ی زندگیم هستی.. . .

پ.ن2:هرچی تلاش کردم نتونستم خوب بنویسم.علتشو نمیدونم.

پ.ن 3:بَ بَ یییی..حالا که من گفتم خوبید یه کم پول مرحمت بفرمایید بریم براتون کادو بخریم!

 


خاطره شده درشنبه 90/3/21ساعت 1:31 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت