سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پیش نوشت:

سلام...دیدم باید بنویسم..نوشتم.همین!

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی اوقات جانش به لبش می آید....آنقدر که دلش میخواهد جانش را به زبان بیاورد و با هر کلمه ای که میگوید جان بکند.

...برود تا  ابدیت...

اما چون حرف هم نمیتواند بزند جانش در گلویش گیر میکند.....لعنتی نه سُر میخورد برود پایین ...نه به زبان می آید....

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی میخواهد دق بالا بیاورد....

من که نمیدانم دق چیست....فقط میدانم یک چیزی است که باید یک روزی بالا بیاید و وقتی بالا بیاید آدم میمیرد...

همین ادم دوپا را میگویم...میمیرد....جان میدهد...

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی اوقات تمام غم های عالم به دلش مینشیند....نه..به دلش کوبیده میشود....

ببین اینکه میگویم" تمام غم های عالم" مبالغه و اغراق نیست هااا....دقیقا:_ تمام غم های عالم _

میدانی اگر تمام غم های عالم به دل آدم کوبیده شود چه میشود؟خب شیشه است دیگر....میشکند....

مبدانی وقتی بشکند چه میشود؟به جای صدای تـــــَــــــــق!!....یک صدای _آآآآآآآآآآآآه_بلند میشود؟!نه..بلند نمیشود....همان جا خفه میشود....

و اشک در چشمان آدم _همین آدم دو پا _ مینشیند...نمیچکد هااااا....باید همانجا خشک شود....

آدم....

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی میشمارد ثانیه های مفتضح و بی آبرو را.....تیک ..تاک..تیک..تاک......

زهر ثانیه ها را جمع میزند با نفس های بی رمقش....حاصلش رابه هیچ  میسپارد...

تیک ...دم...تاک....بازدم...تیک..دم..تاک..بازدم..تیک...دم..تاک...

پازل زندگی اش را میچیند و هی تند تند "حال"اش را "گذشته" میکند.....

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم.....

غرق میشود....ناگهان ..در سیلاب بی کسی هایش....

آنقدر بی کسی در چشم و حلق و گوشش فرو میرود که. . . .نفسش به خــــِــس..خـــــِــس می افتد.....

باید کسی دست بگذارد روی سینه اش و هی سینه اش را فشار دهد تا تنهایی هایش را بالا بیاورد و بتواند چشم باز کند...

و بعد همان کس را  بالای سر خود ببیند که  به او می گوید :نترس....من یک "کس"هستم...

آدم...

همین آدم دو پا را میگویم....

گاهی سر به هوا میشود....آنقدر که جز آسمان چیزی نمیبیند....

وقتی چیزی نمیبیند با همه چیز و همه کس برخورد میکند....با زمینی ها اصطکاک پیدا میکند...

همین آدم دو پا.....میشود محتاج دو بال....

آدم...

همین آدم دو پا...

اگر بال نداشته باشد...

سر به زیر میشود...

آنقدر که جز خاک چیزی نمیبیند....

وقتی آدم جز خاک چیزی نبیند ..همین آدم خاکی....

میل به خاک پیدا میکند...

تشنه ی خاک میشود....اشکش ترک میخورد...بس که تشنه ی خاک است....

آدم...

همین آدم دو پا...

همین که نمای  صورتش یک خنده ی روی سنگ حکاکی شده است....

همین که طبیعت و غریضه اش میل به حیات  است.....

گاهی آرزوی مرگ میکند....

اما...

فقط....

. . . گـــــــــــــــــــــــــــــــاهـــــــــــــــــــــــــی. . .

پ.ن:من همیشه غمگین نمینویسم....

من هروقت غمگینم مینویسم.....


خاطره شده دردوشنبه 90/3/16ساعت 5:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

انا لله و انا الیه راجعون

بدون شرح:

پ.ن:چیه؟خطه دیگه....خنده داره؟؟؟؟


خاطره شده دردوشنبه 90/2/26ساعت 1:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بـــِســـم رَبـــی

گرفته بود.دلم را میگویم.آنقدر گرفته بود که روزنه ای برای نفس کشیدن نداشتم....

احساسم تب کرده بود....لبخندم درد میکرد....نفس که میکشیدم از سر دَم تا نوک بازدمم  تیر میکشید....

فکرم کبود شده بود..قلبم مو برداشته بود...تمام روحم درد میکرد...تمام روحم میسوخت...روحم داشت میمرد..داشت از دست می رفت...

داشت متلاشی میشد...داشتم تمام میشدم که بی رمق نفس زدم:..رَ...بــــ...ی

کامل ادا نکرده بودم که حسش کردم......هنوز میتوانستم انگشت کوچک دلم را کمی تکان بدهم...هنوز وجدان و وفطرتم کمی حس داشت....

نشست روبه  رویم....نوازشم کرد...نفسم بالا آمد...آه کشیدم....

نگاهم کرد...چشمم خیس شد...

دلداریم داد....گونه ام تر شد....

به من گفت:تو بنده باشی یا نباشی...من خدای توام.....

سوختم..نمیدانم از سخنش یا از هرم اشکم یا از...

سوختم....

فرو رفتم در چروک خورده های سجاده ام....خاک شدم در تربت مهرم...

...آب شدم  در دست نخوردگی های جامعه ی کبیره ام....

هیچ شدم رو به رویش...

سرم پر شده بود از ندای :

و اَنقَذنا مِن شَفا جُرُفِ الهَلَکات...

برایم میخواند و به زیانم جاری میکرد...

برایم میخواند واز چشمم جاری میکرد...

برایم میخواند و در روحم جاری میکرد...

.........

حالا دیگر روحم نمیسوخت.... آتش گرفته بود....

...مرهم  زخم را میسوزانَد.....

پ.ن:استغفرالله را به دانه ی تسبیح بگردانم یا الحمدلله را؟


خاطره شده دریکشنبه 90/2/25ساعت 10:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که همواره تنهایی ام را میشکند

پیاده رو.....پیاده رو.....پیاده رو.....

ویک انگشت که  روی زبری  دیوار سیمانی  خراشیده میشود....

قدم هایت آهسته است....

وشاید  تمام  مردم  قدم هایشان را تند کرده اند که از تو سبقت بگیرند....

یک شهر  آدم بی تفاوت از کنار تو و پیاده رو  میگذرد .. گاهی فکر میکنی حتما دیگر هیچ آدمی نمانده...

پیاده رو ...پیاده رو.....پیاده رو

و رد اشک هایی که  قبلا به خورد آسفالت سیاهش داده بودی.. هنوز هم دیده میشود....

حتی رد انگشتی که بار ها و بارها و بارهاتر...روی همین دیوار کشیده شده بود...

یادت می آید کی با پیاده رو ها آشنا شدی....

خیلی از آن روز ها نمیگذرد...

از یک مبدا اضطراب, نفس نفس زنان خودت را بیرون انداختی و دویدی تا به یک مقصد آرامش برسی....

چشمانت را بسته بودی و فقط میدویدی...

..ماشین ها جلوی بی تابی ات ترمز میزدند....چراغ های تیر برق  در چشمت شفاف و تار میشدند...

دل ماه برایت شور میزد...

اشک امان نمیداد نگاهت را صاف کنی....

نمیدانستی کجا میروی و به کدام طرف میدوی....

نفست بریده بود....بالا نمی آمد....نمیدانم از کجا نفس می آوردی....ریه ات میسوخت....پهلویت تیر میکشید...

اما یک لحظه نمی ایستادی....فقط گاهی پشت سرت را نگاه می انداختی و باز با اضطراب سرعتت را تند تر میکردی....

آخر به جایی رسیدی که پشت سرت فقط سیاهی بود....

فقط شب بود....

فقط تنهایی یک خیابان بود و سکوت یک پیاده رو....

آنجا تازه قدم هایت آرام شدند...

تازه پاهای خسته ات بر سیاهی آسفالت پیاده رو نفس تازه کردند....

آنجا فهمیدی چقدر لذت دارد.....کشیدن انگشت بر زبری یک دیوار سیمانی..که تمام شب را با تو همراه است....

آنجا تازه توانستی بفهمی سوزش صورتت از گرمای اشک است...

آنجا تازه توانستی دستت را بر درد پهلویت فشار دهی...

آنجا تازه توانستی کمی صدای گریه ات را به گوش خودت برسانی...

آنجا تازه نفست بالا آمد...آه کشیدی...

آنجا تازه بی پناهی ات را هضم کردی

و همه ی این ها را تماشا میکرد.....سیاهی چشمان یک پیاده رو

حالا هر بار که ازاینجا میگذری....

پیاده رو... پیاده رو .....خاطراتت را قدم میزنی......

قدم بزن...آرام  قدم بزن...

پیاده رو ها....و خدای پیاده رو ها...هوایت رادارند....

قدم بزن...

پ.ن:پیاده رو ها هم مثل دیوار ها همدم اند.....


خاطره شده درپنج شنبه 90/2/22ساعت 10:8 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام او که همواره تنهایی مرا میشکند..

شب خواب, دِل دِل میزند....بابا میگوید دِل دِل...قدیم تر ها میگفتند سو سو میزند...

به شب خواب لبخند میزنم..نفس نفس زدنش را دوست دارم...

زانوهایم را بغل میگیرم و لم میدهم به یک صندلی چرخدار مشکی!

از همان مشکی هایی که خوشحال خوشحال به پوشش زشت پلاستیکی اش میگوییم چرم...

لم میدهم اما راه نمیرود..محکم تر لم میدهم...یک هو عقب میرود و میچرخد...

حالا دستم دیگر به کاغذ های کم و بیش سیاه شده ی روی میز نمیرسد...

بی تفاوت مینشینم و قرعه ی نگاهم را به چرخ های صندلی میسپارم..قژ قژ کنان میچرخد و رو به روی یک کوله پشتی می ایستد..

زل میزنم به زیپ باز مانده ای که وسایل درب  و داغانش را بالا آورده....ی

ک پاکن سیاه..که قبلتر ها سفید بوده..یک لوله ی خودکارآبی  ESTEDLERبدون جوهر.....

یک ماژیک فسفری نارنجی رنگ بدون در....چند برگه ی G5زبان انگلیسی که با رنگ آبی خودکار خورده...یک...

پارازیت نوشت:راستی ماژیک ها بدون در.. جان میکنند و میمیرند...

سرم را آرام پایین می آورم و در زانوهایم فرو میروم...چشم هایم را میدوزم به پوشش پلاستیکی  و سیاه صندلی...

آرام در دلم میخوانم...تموم شهر خوابیدن...من از فکر تو...

محکم زانوهایم را در بغلم فشار میدهم...انگار میخواهم صدایم را بالا بیاورم...بیاورم در گلویم...خفه میشوم...با صدای خفه میخوانم..

بیدارم...من از فکر تو بیدارم....تموم شهر خوا..بی...

سرم را در زانوهایم فشار میدهم....انگار میخواهم صدایم از بین دست و پای مچاله شده ام بیرون نرود...

خوابیدن....من از فکر تو بیدارم....تموم شهر...

سرم را بلند میکنم....به پنجره ی بالای میز خیره میشوم....تموم شهر..

دستانم را رها میکنم..زانوهایم می افتد...

به یک جهش میروم بالای میز...صندلی چرخ دار مشکی قیژیییییییییی صدا میکند و عقب میرود...

پنجره را باز میکنم...شهر را تماشا میکنم...

 سیاه است...شهر یک آسمان سیاه است با یک عالمه ستاره که چشمک نمیزنند...

ستاره های زرد و سرخ که مثل چراغ های یک اتوبان پشت سر هم صف کشیده اند....بعضی از ستاره ها حرکت میکنند..آسمان را نگاه میکنم...ستاره ندارد..

چشمانم مشجر شده..ماه را هم صاف نمیبینم...

به شیشه ی سرد پنجره تکیه میزنم..سرم را بر لبه ی آهنی اش میگذارم...تموم شهر خوابیدن....من از فکر تو بیدارم...

.......................................................................................

شاید اگر  اینجا حیاط داشت من وسط حیاط روی سنگ های سفید سرد دراز میکشیدم...

 و شاید اگر آسمانش ستاره داشت با چشم هایم ستاره ها را بین خودمان تقسیم میکردم..یکی مال من..یکی مال..تو..و شاید اگر...

شاید اگر حیاطمان دیوار داشت و شاید اگر تو رویش برایم یادگاری مینوشتی من هرروز روی سنگ های سفیدحیاط کنار دیوار میخوابیدم و هی یادگاریت را از اول تا آخر میخواندم ..

آنقدر میخواندم تا بیداری ام خوابم را ببرد..

پارازیت نوشت:بیداری ام خوابم را جایی نمیبرد..خوابم را از رو میبرد!!!

بعد شاید اگر حیاطمان باغچه داشت و شاید اگر مثلا در حیاطمان محبوبه داشتیم ..

من هرشب بر سنگ های سفید سرد حیاط میخوابیدم و به یادگاری تو روی دیوار زل میزدم و از بوی محبوبه ی شب مست میشدم...

آن وقت اگر خانه ی ما یک حیاط با سنگ های سفید سرد داشت با دیواری که بشود رویش یادگاری نوشت با محبوبه ی شب ...و اگر مردم  شهر ما خواب بودند ..

آنوقت من حتمابرایت میخواندم تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو...

.....................................................................................

صورتم از سرمای شیشه میسوزد...سرم را بر میدارم..برج میلاد عین برج زهر مار چپ چپ نگاهم میکند...

پارازیت نوشت:برج زهر مار از مشهورترین و دیدنی ترین برج های جهان است !!!!!!!

تمام شهر بیدارن...کسی خواب ندارد...و صدای بلند موزیک ماشین ها دوبوس دوبوس کنان میخواند:

تموم شهر خوابیدن..من از فکر تو بیدارم...

پ.ن:دیوانگی!!گواهی پزشکی نیاز دارد؟؟؟؟

پ.ن:حیــــــف!!!این پست صدمیم بودزدم تباهش کردم.....صد؟؟؟!پیر شدم رفت!!!!!

پ.ن3:این مطلب مخاطب ندارد!


خاطره شده درسه شنبه 90/2/20ساعت 11:39 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوندی که نزاده و زاییده نشده است....

هی..هی..هی...

گذشت..

دیدی چه زود گذشت؟!

انگار همین دیروز بود که تازه از راه رسیده بودم و  نور دنیا چشمانم را میزد...

انگار همین دیروز بود که در ننوی گرم و نرمم لمیده بودم و بی خیال از غم دنیا انگشت شستم را مک میزدم...

انگار همین دیروز بود که بالاترین غمم تمام شدن شیر داخل شیشه بود...

انگارهمین دیروز بود که به شوق راه رفتن, "تاتی تاتی" به گوشم میخواندند و زمین به خوردم میدادند...

و بعد زخم هایی سطحی با اشک هایی عمیق...درد زانو به درمان شکلات شیری..

انگار همین دیروز بود که به خاطر یک "ماما" گفتن کلی قربان صدقه ام میرفتند و اسپند دود میکردند .

به خاطر جوانه زدن یک دندان تمام محله را آش میدادند..آش دندان..

انگار همین دیروز بود که "س"هارا "ش"میگفتم و "ر"هارا "!!

کلی جذبه و خشم و غم در چهره ام جمع میکردم و با عصبانیت تمام به هم بازیم میگفتم:"دیده دوشِت ندالم...بی تلللللبیت!

اشک من همان و انفجار خنده ی اطرافیان همان!خنده هایی که هیچ وقت علتش را نمیفهمیدم.

انگار همین دیروز بود که تا سفره پهن میشد قاشق هارا محکم بر سر بشقاب های چینی گل سرخی میکوبیدم به قول مامان لب پَرشان میکردم..

بعد هم که از دستم میگرفتند دستم را تا آرنج در کاسه ی ماست فرو میبردم و میگفتم:ماششششش میدام!!!!

انگار همین دیروز بود که یک لحظه نبود مادر میشد بلای خانمان سوزی که سیل اشک راه می اندااخت وزلزله ی بم...

بستنی ؟شکلات؟اسباب بازی؟عروسک؟پفک؟انواع و اقسام قاقالی لی...؟نــــــُـــــــچ...من فقط مامانمو میخوام...

انگار همین دیروز بود که به شوق تقلید از بزرگتر ها یک قواره چادر مادر را 30-40 دور ,دور سرم میپیچیدم و به نماز می ایستادم...

اللــــــــــه اکبـــــــــــــــــــر....سجده!(نه حمد ..نه سوره..نه رکوع...نه...فقط سجده!) 

آن هم سجده ای که در آن نه هفت عضو,بلکه تمام اعضای بدنم روی زمین پخش میشد...یک سجده ی کودکانه با تمام وجود!

انگار همین دیروز بود که مادر یک عروسک بودم..آنقدر عمیق بازی میکردم که الان گاهی فکر میکنم زمانی یک بچه بزرگ کرده ام...بچه ای که هیچ وقت بابا نداشت!

انگار همین دیروز بود که دم در خانه زار میزدم و چوقولی(چوغولی؟چغولی؟چوقلی؟)برادرانم را پیش مادرم میبردم که:منو فوتبال راه نمیدن!!!

انگار همین دیروز بود که در مهد کودک کادوی روز معلم را به معلمم دادم و گفتم:خانوم اجازه!مامانم این پارچه هه رو دوسش نداشت گفت کادو کنم بدم به شما!!!!

انگار همین دیروز بود که به تکلیف رسیدم..روز جشن چادر مشکی ام گم شد و تمام مسیر را با چادر نماز سفیدم پیاده آمدم....

در دنیای کودکانه ام دیگر استثنایی هم برای بی چادر بودن وجود نداشت...

انگار همین دیروز بود که در مدرسه ی راهنمایی خود سرانه و مخفیانه تابلو هارا از تحلیل هایی ضد دولت خاتمی پر می کردم...

انگار همین دیروز بود که با دختر عمه ی هم سنم دو تا نان سنگک و پنیر و یک عدد هندوانه را زنگ تفریح به حیاط میبردیم و یک مدرسه را در تغذیه مان شریک میکردیم..

(او همین روز ها مادر میشود)

بقیه ی دیروز ها را فاکتور میگیرم...خاطراتش خوش نیست...

چقدر از دیروز تا امروز بزرگ شده ام..

خصوصا این یک سال  19 سالگی ام , روزگار زحمت کشید رُسَم را کشید..بیست ساله که چه عرض کنم...پنجاه ساله شدم...

دو دهه از عمرم گذشت...

بیست سالگی ات مبارک روزگار من....

پ.ن1:ممنونم از تمام دوستان عزیزم که تولدم رو بم تبریک گفتن!

پ.ن2:خدایا کمکم کن این دهه ی سومو متفاوت باشم...تو که خدایی..منم بنده باشم همه چی ردیفه...کمکم کن.

پ.ن3:بهار لبخند زد..من به دنیا آمدم...تبسم بهار..اسمم را دوست دارم.

 


خاطره شده دریکشنبه 90/2/18ساعت 12:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کم کم همه چیز آهسته تر میشود.....

صدای ناله ی شبانه ی مادر.......آهسته تر....

گریه های زینب.....آهسته تر....

زمزمه های علی....آهسته تر....

آه دل حسن(ع)...آهسته تر...

ضربان قلب زهرا(س)

آ ه س ت ه ت ر

و شاید حسین (ع) اینبار زمزمه میکند....

مادر....کمی.... اهسته تر.....

..........

یا فاطِمَةُ الزَّهراءِ یابِنتَ مُحَمَّدٍ یا قُرَّ ةَ عَینِ الرَّسوُلِ یا یا سَیِدَتَناوَ مَولاتَنا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکِ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکِ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهَةً عِندَاللّهِ اِشفَعی لَنا عِندَاللّه...

شهادت مادرمان تسلیت....

التماس دعا.....



خاطره شده درشنبه 90/2/17ساعت 11:0 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب السماوات

سنگین شده...

هم دلم..

هم روحم..

هم چشمانم...

می لرزد..

هم دلم...

هم روحم...

هم دستانم...

شکسته...

هم دلم..

هم روحم...

هم بغضم...

به بن بست رسیده ...

هم راه های پس..

هم راه های پیش..

فقط انگار راه آسمان باز است...

سرم را بالا میگیرم...

با تمام غمم به آسمان تکیه میزنم...ابرها میبارند...ابرها غمگین میشوند و میبارند....ابری میشوم و میبارم...

خدایا ..من اگر به آسمانت دل خوش نکنم.....زمین میخورم..این زمین مرا میخورد...این زمین مرا میبلعد ..این زمین....

دلم فقط به تو خوش است...لبخند عزیزم را برگردان....

بحق فاطمه (س)


خاطره شده دردوشنبه 90/2/12ساعت 6:3 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بسم رب فاطمه..

آغاز فاطمیه شروع به سرودن یه شعر کردم..اما الان دیدم اینقدر فکرم مشغوله که دیگه نمیتونم کاملش کنم..دلم نیومد تو همین فاطمیه نخوره تو وبلاگ...

خیلی عجله ای سروده شده و از لحاظ وزنی سر شار از ایراده..

اما خب به لطف خودتون  نادیده بگیرید..

تو حرم حضرت معصومه(س)سروده شده:

رسید گرمی دستان حضرت احساس ........به بازوان کبود و جراحت گل یاس

و دانه دانه نفس های پر  تبش مردند......  و اشک های ترش روی گونه پژمردند

شکست در دل و خم شد کنار بستر او........نگاه کرد به خاموشی مکرر او

کشید آه و بندها گسست در قلبش.....تمام غصه ی عالم نشست بر قلبش

طنین بغض صدایش پر از تلاطم درد......کنار بستر زهرا شروع به زمزمه کرد

سلام یاس کبود به خون تپیده ی من...سلام مادر طفلان رنج دیده ی من.

سلام بنت محمد سلام نور دو عین.......سلام هستی زینب سلام عشق حسین

سخن بگو به علی آفتاب اطهر من.....بگو زچه خاموش گشته ای برابر من..

چگونه روی تو نیلی شده است زهرا جان...مگر کسی به تو سیلی...(زده است زهرا جان)

چه عاشقانه به معراج می روی زهرا......به دست خصم به تاراج میروی زهرا...

بخواب ای گل پهلو شکسته ی حید...ر...امن یجیب چشم های خسته ی حیدر...

بخواب مردم اینجا پلید و  نامردند.....به اشک های ی ترت زخم تازیانه زدند...

تو بی پناه و نگاهت به دست بسته ی من.....زهم گسست تمام وجود خسته ی من...

و آتش از میانه ی در به آسمان افروخت ....و گونه های ترت زیر حرم آتش سوخت..

و یک فشار و.....!.و زمین  شد پر از نشانه ی تو.........تو در کشاکش و دردانه ای روانه ی تو.....

........

چه سرد و بی رمق شده دستهای خسته ی تو...چه روضه ای شده این چشم های بسته ی تو...

چه آتشی به دلم شعله میکشد زهرا...پس از عروج تو زینب چه میکشد زهرا....

ولی بخواب ...پیمبر پی رسیدن تو            به انتظار نشسته برای دیدن تو

ز یاس های بهشتی عمیق میبوید....به گوش محسن پر پر اقامه میگوید...

سلام خسته ی من را به آسمان برسان...به جبرییل و رسول و فرشتگان برسان..

پس از تو ذکر لبانم آه میشود....تنهایی ام پر از نفس چاه میشود

پ.ن:ببخشید بد بود...شاعر نیستم دیگه...


خاطره شده درشنبه 90/2/10ساعت 1:51 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

بنام خداوندی که فرمود:فتبارک الله احسن الخالقین

آدم فروشی خیلی کار بدی است...

کودک فروشی هم کار زشتی است...

خرید و فروش کودکان کار خیلی بی شرمانه ایست...

اصلا جرم است...حکمش هم فکر کنم اعدام باشد..شاید هم شبیه اعدام باشد..شاید هم نباشد...

میزان زشتی کار ها را باید با سوختن دل سنجید.البته شاید هم...نه!!!

....نمیدانم...

به هر حال فروش کودکان کار خیلی خیلی زشتی است...

زشت تر آنست که مادری کودکش را بفروشد...مثلا دختر سه ساله اش را بفروشد...

میدانید زشت تر از این چیست؟اینست که مادری که فرزندش را دوست دارد از روی محبت کودکش را بفروشد....

من دوست دارم به مادرانی که فرزندان 4-5-6-7 ساله شان را با لباس های تنگ و بدون پوشش در ملا عام حاضر میکنند بگویم :

شما را به خدا کودکانتان را نفروشید...

خواهش میکنم دخترانتان را به نگاه های هیز و هرزه نفروشید...

التماس میکنم زیبایی معصومانه ی دخترانتان را با نگاههای کثیف و هوس آلود معامله نکنید.

چرا آینده ی دختران کوچکتان را فدای خوشگذرانی و هوس های خودتان میکنید؟

چرا از کودکی حق چشیدن طعم حیا  و عفت را از آنان میگیرید...

چرا باید بی پناهی دخترتان از کودکی مهر بخورد و حریم و حرمتش شکسته شود...

 دختر بچه ای که از کودکی قبح عریانی در برابر نامحرم برایش شکسته شده در آینده چه از حجاب میفهمد؟

چه از عفت میفهمد؟

اصلا چه ارزشی برای خود قائل میشود؟

مگر ارزش زن به غیر از عفت و حیا و حجاب اوست؟

خرید و فروش کودکان گناه است.....

خرید و فروش عمر کودکان گناه است....

خرید و فروش آینده ی کودکان گناه است....

به تباهی کشیدن دنیا و آخرت کودکان گناه است...

خیلی گناه است....

کودک فروشی کار زشتی است.....

آدم فروشی هم خیلی کار بدی است...

دختر بچه ها آدمند....

پ.ن:میدونم این نوشته مخالفان زیادی داره اما خب...عقیده اس دیگه...!!!!


خاطره شده درسه شنبه 90/2/6ساعت 2:37 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت