سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آغوش ها...در تلاطم باران....

 نه حسین (ع) تاب اذن دادن داشت.......نه قاسم(ع) تاب ماندن...... 

حسین(ع) هیچ گاه با لفظ  به قاسم (ع) اذن نداد.... 

فقط آغوش گشاد و گریستـــــ . . .  

 کلاه خودی به قدر او نبود.....عمامه ای بر سر  کوچکش نهادند ....

 زره ای هم....


دستان کوچکش را به افسار اسب گرفت...  

و سوار شد....بر مرکبی..که پایش به آن نمیرسید... 

پایی که...چکمه هایش...کفش های ساده ای بود.... 

کفشی که بندش باز بود...

 و شمشیری..که وزنش توان رزم  از او میگرفت...

 و هرم  اشک..هنوز....گونه اش را میسوزاند... 

همه از خیمه بیرون زده بودند....عمه....لا حول ولا قوه  الا بالله  میخواند....

 به عمه اقتدا کرد....بسم الله گفت..

 حسین(ع)کنار اسب ....افسار به دست...آماده ایستاده بود..

به عمو  اقتدا کرد....افسار نواخت و تاخت... 

عباس...ندای الله اکبر سر میداد..

 به علمدار اقتدا  کرد و فریاد بلند کرد: 

«اِن تنکرونی فانا فرع الحسن            سبط النّبِیّ المصطفی و المؤتمن

  هذا حسینٌ کالاسیر المرتهن   بین اناسٍ لاسقطوا صوب المزن؛

 ای قوم....اگر مرا نمیشناسید.....من یادگار حسن نوه ی محمد مصطفی (ص) هستم...

ای قوم.....این حسین(ع) که چون اسیران در محاصره ی شماستــــــ عموی من است...

و سپاه دشمن به تلاطم در آمد .........

و شمشیر ها....و غضب ها... و کینه ها....و بدر ها....و حنین ها....

و کربلا..به تلاطم در آمد...

آه قاسم.....ماه پاره ی بنی هاشم....یادگار حسن(ع)..

ننگ باد شمشیری که از سرت عمامه درید ...

اعجاز کوچک عاشورا....شق القمر کربلا...

به خاک که افتادی.....ندای وا عماااه ات.....پیش چشم عمو آورد:

کوچه های بنی هاشم را.....جگر پاره پاره ی حسن (ع)را.....تن غرق تیر برادر را...

افتاده بودی و دویست گرگ در طلب قرص ماه چهره ات ...دوره ات کرده بودند....

خوب شد عمو رسید......

و سرت را به دامان گرفت....

آغوش ها در تلاطم باران....غوش ها در تلاطم خون....

و تو از درد پا بر زمین میکشیدی......و زمین کربلا میسوخت.....

و تمام عرش خدا میسوخت...

و سینه ی حسین (ع) میسوخت.....

یعز و الله على عمک ان تدعوه فلا ینفعک صوته‏

................................................

حالا آرام کنار علی اکبر آرمیده ای.....

و خیمه ها...آغوش آغوش....در تلاطم باران....

و هنوز...بند یکی از نعلینت باز است......

راستی...

برای علی اصغر دعا کن....

------------------------------------------------------

پ.ن:وقتی نتوانستند حریف قاسم (ع) شوند.....دستور سنگ باران دادند...

خوشا رزم بنی هاشمی ات که اهل خیمه را بیرون کشید....

شفاعتم کن... 


خاطره شده درپنج شنبه 90/9/10ساعت 8:54 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

آه . . .


مــــاه  یازده ساله ی مـجــــتـــبـــــــــی (ع) 

هنوز به چــهــارده نرســیده بود....

که

مــاه پـــــــــاره شــد. . . .

...........

 گرد خاک که در میدان بلند شود...وقتی که سواره ها و پیاده ها   همه به یک سو حمله ور شوند...

وقتی  در میدان فقط یک سپاه مانده  باشد که حلقه زده شمشیر هایشان بالا و پایین برود . . .

وقتی سپاهی در برابر آن سپاه نباشد....

وقتی تنی...در برابر یک سپاه باشد...

وقتی از حاشیه ی خیمه  . .

 نگاهی . . .

این صحنه را ببیند...

  و بشنود..

که هل من ناصری...

بین هجوم هلهله ها گم میشود...

وقتی آن نگاه....تصویر آینه ی چشمان یتیم مجتبی(ع) باشد....

وقتی که آن ((تن)).....عموی آن یتیم باشد....

. . . .

زیـــــنــــــبــــــــــ رها کـن دستـــــــــ عبدالله را. . .

این کوچکترین  علمدار حسین(ع) . . . تنها لبیـــــک باقی مانده  اسـتـــــــــ . .

ببین  چگونه به عباس(ع) اقتدا کرده

دارد باز  دســتـــــــــ بیعـتــــــــــ  میدهد...

دارد دست میدهد..

یک دست کوچکـــ

رهـا کن زیـنـــبـــــــ. . .ببین چگونه همین دستـ کوچکـش سپــــــر میــشــــــــــــود حسینت را . . .

رها کن زینب....

ببین چگونه حنجر سفیدش نشانه میشود تیر ها را...

رها کن زینب...

حــــســــــــــــیـــن (ع) تــنــهــاســـتـــــــ . . .

ممکـن اسـتـ دیـر شــود....

رها کن زینب..رها کن...

اما..

وقتی...خون پاره های ماه..به دامان حسین (ع) افتاد...

حسین(ع) را رها مکن...

سخت است...آرام کردن..یازده ساله....وقتی..که جان میدهد...

وقتی..

وابتاااا میگوید....

وقتی...

این یازده ساله...کوچکترین...یادگار...مجتبی (ع) باشد...

سخت است....

حســـیـــن (ع) را رها مکن....

-------------------------------------------- 

ماه کوچک بنی هاشم..تو با این شوق ...با این شتاب...فرصت رجز خواندن پیدا کردی؟

نیازی به رجز نبود...

چشمانت..مظلومیت حسن (ع) را داشت....

دستانت...اقتدار حسن(ع) را..

عدو تو را خوب شناخت...

--------------------------------------------

پ.ن:برای یک بیمار....بی نهایتـــ...دعا کنید....لطفا...


خاطره شده درچهارشنبه 90/9/9ساعت 7:5 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

اولین بار است که قلم به صراحت بر میدارم دور از ادبیات و آرایه و کنایه و تلمیح و ایهام...

و خیلی وقت است پا از اظهار نظر سیاسی بیرون کشیده ام . و تماشا میکنم و در ذهن خود نتیجه گیری ..

اما اینبار....شاید اولین بار (تر)ین وقت است که خیلی سریع در مورد یک اقدام موضع میگیرم و دست به قلم میبرم...

در فضای جامعه ای که دانشجویش رکود سیاسی دانشگاه  را با زبان بسته و گلوی پر بغض تحمل میکند...

در فضای سیاسی دانشگاهی که  دانشجویش نگاه مضطرب به سر در حراست  می اندازد و خودش را پشت درس و انجمن علمی و نهایت اسم مستعار مخفی میکند...

در فضای سیاسی ای که کرسی های آزاد اندیشی اش با جمعیت پنجاه نفره در یک محیط بسته و بدون اطلاع رسانی و با موضوعات روز مره برگزار میشود

 و بعد هم آقایان!! گزارش میدهند که کرسی آزاد اندیشی را برگزار کردیم...رهبرا از تو به یک اشاره و ...!!

در فضای سیاسی ای که دانشجو می نشیند و تهدید نظامی صریح امریکا ..اسراییل و انگلیس را میشنود . . .

و بعد تماشا میکند که  دست نشانده های استکبار ,نقاب بر چهره در کشورش راست راست راه میروند و قر و اطفار میریزند و راه به راه نطق میفرمایند...

در فضای سیاسی ای که گوش دانشجو را از پنبه های مغلطه پر میکنند و رکود به خوردش میدهند و دین و سیاست را همراه هم از فکرش خارج میکنند...

در فضای سیاسی ای که دانشجو موظف میشود گوش جان بسپارد به :"همه چی آرومه" و کنار دستش شهریاری را خون بریزند و غلط های زیادیشان را زیاد تر کنند...

در فضای سیاسی ای که رهبرش میگوید:خدا لعنت کند آن دستهایى را که تلاش کرده‏اند و مى‏کنند که قشر جوان و دانشگاه ما را غیر سیاسى کنند.

 و آقایان مسئولین صریحا میگویـــنـــد دانشگــاه نباید دچار چالش های سیاسی شود...

تعجب نکنید اگر افتخار میکنم که

دانشجویان از دیوار سفارتی بالا میروند و پرچـــــــــــــم ننگـــــینـــش رابه زیــــــــــر میکــشـــنـد . . .

و تـعــجـبــ نـکـنـید اگـر نـدای حـمـایـــتــــــــــــ تـمـام دانـشـجـویان   بر سر انگلستان  فریاد شود...

من افتخار میکنم وقتی میبینم دانشجو هنوز جرات باتوم دیدن و فریاد حق سر دادن دارد...

من افتخار میکنم وقتی میبینم دانشجو وظیفه ی خودش را شناخته و نیازی به صراحت امر یا صراحت نهی ندارد..

من ..دانشجوی نسل سومِ(( انقلاب ندیده)) و از جنگ ((خاطره شنیده))...افتخار میکنم که دانشجو هنوز میداندکه

حفظ اقتدار این کشور......مقتضی آن است..که با روباه پیرجسور ...برخوردی شود....که دیگر جرات نکند پایش را از گلیمش فراتر بگذارد...

البته ما برای آقایان محکوم کننده همچنان احترام قائلیم...

آن ها به وظیفه ی شان!!محکوم کردن !!!برسند و دانشجوهم  به وظیفه اش . . .

اما کاش

بردانشجویان ما تاسف نخورند.....این ها همان دانشجویان سی سال پیشند که مایه ی افتخار تمام تاریخ شدند...

ورود به ســفارتـ کـار غیـر قانونی اســتــــــــــــ..اما تســــــــــخــــیر لانه ی جاسوسی نه....

والسلام.



خاطره شده درسه شنبه 90/9/8ساعت 10:38 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

میدیدمت....

اما...

از دور . . . آنقدر که ....نگاهم به نگاهت نمیرسید...

دستم هم...

زنجیر ها سنگین بود بابا....هرچه تقلا کردم...

سراغت را از هرکه میگرفتم..جایی را نشانم میداد...

ذوالجناح...قتلگاه را..

قتلگاه....نعل ها را...

به دنبالت میدویدم..

سراغت را از مغیلان گرفتم....جای پای نیزه ها را نشانم داد....

و من به دنبال نیزه ها ...

اما حالا...

تو..

بابای یتیم های مدینه...

کنار منی...

خوش آمدی پژمرده ترین  بابای دنیا....

به ویرانه خوش آمدی

سر به دامانم بگذار...من دیگر..برای خودم...ام ابیهایی شده ام ...

ببین چقدر بزرگ شده ام بابا ...

آنقدر بزرگ ...

 که..

به وسعت دشت کربلا تاول به پا دارم...

به اندازه ی سپاه دشمنانمان زخم خورده ام....

به قدر پستی نامردمان گوشهایم پاره شده است...

به اندازه تمام آب فرات لب تشنه ام...

به اندازه ی بی پناهی مادرت زهرا(س) رویم نیلی است....

من خیلی بزرگ شده ام بابا.....دیگر کسی مرا سه ساله نمیشناسد...

موی سپید...قد کمان...

آه بابا...من..یکــ کـــربلا تا شــام...

دلتنگت بودم..

خوش برگشتی از سفر....خوش برگشتی از میهمانی...

برایم محراب شکسته ی ابروانت را سوغات آورده ای؟

بگذار پاک کنم...اشک هایم را...

شاید اشک ...زخم پیشانیت را بسوزاند....

بگذار نبوسم لب هایت را....میدانم لبانت زخم خورده است...

بگذار اینبار من تورا به آغوش بفشارم....

 خوب میدانم که آغوش  تو درد میکند...

اشک..زخم..نمک...

راستی بابا ...

میگویند نمک زخم را...

---------------------------------------------------

نه طاقت نوشتن دارم .....نه لیاقتشو....

برای حضرت رقیه (س)فقط باید غزل سرود..

دعام کنید..بی نهایت.....


خاطره شده دردوشنبه 90/9/7ساعت 10:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دلش سنگ بود..دستش سرد . . .



اما سر به شانه اش نهادم..

از غریبی

کوفه دیوار داشت . . .


 حسین  (ع)

کـــربلا . . .دیوار . . .ندارد . . .

-------------------------------------------------------------

من میشنوم....از همین دارالعماره..همین لحظه های آخر...

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

محمل . . . محمل . . . . محمل . . .

 کم کم میپیچد در کربلا . . .

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

فرات موج زد ...قد افراشت..به احترامشان...

خاک به خاک افتاد.. چشم نهاد..بر قدمشان...

و دشت سکوت شد...غرق در خنده ی . . .

صدای خنده ی علی اصغر است . . .

و کربلا.

کم کم..

..خیمه..خیمه میشود....

و همه چیز..کم کم..دست نیافتنی تر...

لبیک ها....هلهله..هلهله...دست نیافتنی تر

بازی  کودکان...عطش عطش..دست نیافتنی تر

قامت علی...تکه..تکه..دست نیافتنی تر...

یادگار حسن...شمشیر شمشیر...دستنیافتنی تر...

گیسوان قاسم...عسل..عسل..دست نیافتنی تر...

نگاه عباس...تیر..تیر..دست نیافتنی تر...

یادگار زهرا.....خنجر خنجر......دست نیافتنی تر

خیمه ها..آتش آتش...دست نیافتنی تر

گوشواره ها...گوش..به گوش...دست نیافتنی تر...

انگشترها..انگشت..انگشت..دست نیافتنی تر...

بدن ها..نعل..نعل..دست نیافتنی تر..

سر ها..نیزه..نیزه..دست نیافتنی تر...

خنده ی علی . . . اما...هنوز... دست یافتنی است...

سه شعبه سه شعبه . . .عطش عطش...حنجره حنجره ...

گوش تا گوش

لبخند لبخند

هنوز...

انگار...

صدای خنده ی علی اصغر است...

....

حسین جان.....میا....جانم به فدایت..برگرد.....کربلا دیواااااا . . .

یا حســـــــــــــــــــــیــــن (ع) . . .

---------------------------------------------------------------------

پ.ن:شب اول محرم موفق به به روز رسانی نشدم...دعا کنید این توفیق هرشب یک پست محرمی ازم گرفته نشه...

پ.ن:کیفیت مطالب پایین تره چون هرشب ان شاءالله به روز میشه...معذرت...

پ.ن:بی نهایت محتاج دعام...


خاطره شده دریکشنبه 90/9/6ساعت 9:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

نه لغوی . . نه اصطلاحی     . . .

بعد از کربلا     . . .

دیگر کسی "غریب " را معنا نکرد    . . .

و "نا امیدی" را

و "اربا اربا" را

و "عطش"را

و . . .

ســـــلام بر محـــــــــرم  . . .

خــوش آمـــدی ســـقای چشم های من . . .خوش  برگشتی همسفر  30 روزه ی داغ ...منتظرت نشسته بودم . . .

عطش گرفته بود این چشم ها .  . . بس که شوری اشک به خوردش داده بودم . . .

اشک های بی اصل و نسب...اشک های بی هویت . .

خوش آمدی ساقی . . .

کمی زمزم  محرمی به این چشم ها بنشان . . .

بلکه این دل بی خود و بی جهت ماتم زده معنای ماتم را بفهمد . . .معنای غم را بفهمد . .معنای سوز و درد را بفهمد . .

سلام بر محرم . . .

به صبح های دلگیرش . . .

تکرار شرم خورشید از طلوع . . .شرم ابر از رو سپیدی ای که رویش را سیاه کرد . .

مادر ی آرام کودکش را تاب میدهد :لای . . لای . . لای . .

و میدان کم کم دارد بوی جنگ میگیرد . . .

مادری آرام کودکش را تکان میدهد :دخترم بلند شو میخوایم بریم روضه ی علی اصغر امام حسیناا ا  . . .

سلام بر محرم . ..

به ماتم زدگی ظهر هایش . . .

هرروز تکرار هرم بی نهایت خورشید از وسط آسمان . . .

تکرار زمینی که زیر آسمان میسوزد . . .تکرار آسمانی هایی که روی زمین میسوزند . . .

مادر کودک را به سینه اش میفشارد و سعی در آرام کردنش دارد . . .

بی تابی کودک خیمه خیمه کربلا را متلاطم میکند . . جوان جوان بنی هاشم را بی قرار . . .

هنوز انگار نام سقایی بر زبان هاست . .

"سلام بر  لب تشنه ی ابالفضل(ع)"

مادر به دخترش لبخندی زد و لیوان را از او گرفت و گفت :

آفرین گلم....دختر پرسید :مامان چرا اینو باید بگم؟

اشک به چشم مادر نشست . . .

کودکش انگار . . . داشت . . .  میخوابید. . . .

سلام بر محرم  . . .

به بعد از ظهر های نفس گیرش . . .

هرروز خورشیدی کم کم رو به غروب . .

خورشیدی سرخ . . .زمینی سرخ . . . آسمانی سرخ . . .

مادر ی آرام گهواره ای را تاب میدهد :لای . . لای . .لای . .

و میدان دیگر رنگ جنگ ندارد . . .

مادر آرام کودکش را تکان میدهد :دخترکم بلند شو . . دم غروبه مامان..دلگیر میشی . . بذار شب بخواب . .

دختر آرام چشمانش را باز کرد:مامان . .. آب . . .

سلام بر محرم . . .

بر شب های پر ز غربتش . .بر تکرار شام غریبانش . . . .بر سکوت و حزن فراگیرش . .

مادری با دست های بسته دستان نوزادی را در دستش تصور میکند  و آرام میفشارد . . .

گهواره ای به غارت رفته است . . .

دختری قلکش را میشکند:مامان الان که میریم سینه زنی اینا برای گهواره ی علی اصغر (ع). . .باشه؟؟

مادری دست دخترش را در دستش میفشارد و لبخند میزند . . .

--------------------------------------------

پ.ن:محرم.....فقط خدا میداند که تو چقدر برای من خوش آمدی . .

.برایم نماز استغاثه بخوان محرم . . .

خودت برایم بخوان..

تا جان نداده ام...




خاطره شده درچهارشنبه 90/9/2ساعت 4:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

از مزیت های زندگی من + هیچ کس نفره چه میدانید؟

 

اگر شما هم مثل من زندگی من + هیچ کس نفره ای را تجربه کنید خیلی خوب خواهید فهمید که

 

این زندگی نه تنها خیلی لذت بخش است بلکه خیلی هم لذت بخش است . .  .

 

و علاوه بر لذت بخش بودن کارهایی را میتوانید انجام دهید

که بسیار به انسان و زندگی انسان لذت میبخشد . .

 

مثلا میتوانید سر سفره دراز بکشید و از ساعت 1 تا 4 بعد از ظهر ناهار میل کنید . . .

 یا اصلا میتوانید یک هفته ای ناهار میل نکنید . . .

 

میتوانید آب را با پارچ سر بکشید و یک نفس هم سر بکشید. .

 

میتوانید ترشی -لواشک زرد آلو را انگشت انگشت بخورید قیافه تان را کج و کوله کنید 

و حــــــــــــــظـــــــ ببرید . .

 

میتوانید صدای موزیکــ مورد علاقه تان را تا "خــــدا درجه" بلند کنید

 


 

و در صورت غمگین بودن  موزیک با آن های های گریه کرده و خود زنی کنید 

 

یا درصورت شاد بودن با آن بالا و پایین بپرید...

 

عینهووو خود خود خود خل و چل ها . .

 

میتوانید ساعت ها روبه روی آینه بایستید و با خودتان حرف بزنید

 

یا مثلا به جای سالار عقیلی چه چه بزنید و تار و سنتور بنوازید

 

و خودتان را تشویق کنید

 

یا در نقش آلن دلون قرار بگیرید و هی به در و دیوار بگویید:

 تــــــــــــــــو مادر منو کــــشــــــتـــــــــــی . . .

 

میتوانید روی فنر مبل ها بپرید تا عقده هایتان خالی شود . .

 

پارازیت نوشت:"ریشه ی این عمل: از آنجایی که تاریخچه ی مبل به دوران کودکی ما نمیرسد و  اسباب بازی نسل جدید است 

 این امر برای نسل یکم گذشته و چه بسا نسل های خیلی گذشته عقده شده است .  .."

 

میتوانید گاهی مثل جِتـــ از جلوی آیــــنـــه بگــــــــــذرید و یک هو داد بــــزنید :

مــــــــیـــگـــ مــــیــگــــــــ

 

بعد هم غش غش بخندید . . .

 

میتوانید به خاطر هر قاشقی که شستید برای خودتان یکــــ هـدیه بگـــــــــیرید

 و پـــشـــتـــ سر خـــــودتان قایمم کــــنــــیـــد 

 

و چــــشـــــمانتان را ببندید

 و

 

یــــــــکـــــــــــ هو

 

بیاریدش جلو و به خودتان نشان دهید و بگویــــــیـــــــد:

 

ایــــــــــن مــــال تـــــــوه ه ه ه

 

و بــــــــــعـــــــد دوبــــــــــاره خودتان جــــــــــــــــــــــیغ بزنید و بگویید:

 


 

وایییییی راس میگی؟از کجا فهمیدی من از اینا دوس دارم؟!

 

و بعد خودتان کلی خودتان را دوست داشته باشید و این ها . . .

 

پارازیت نوشت:سانسورو حال کردی؟!

 

میتوانید رختخوابتان را ماه به ماه جمع کنید و برای تنوع یک مدل دیگرش را پهن کنید . . .

 

میتوانید از دست خودتان عصبانی شوید و با خودتان قهر کنید

 

و  سر خودتان داد بزنید و در را به هم بکوبید و

 

 خودتان را تنها جا بگذارید در خانه و بروید پارک تنهایی بستنی بخورید تا دل خودتان بسوزد

 

و درست حسابی تنبیه شود و . . .

 

پارازیت نوشت:زحمت نکشید خودم شماره چند تا روان شناس خوب رو دارم....

 

میتوانید در در محیط های بسته ی کاشی کاری شده (سانسور زیر پوستی)

بلند بلند آواز بخــــــوانید

 

میتوانید در ظرف شویی قایق کاغذی بیاندازید و بازی کنید . .

 

میتوانید تمام کتاب هایتان را یک هو در سراسر اتاق ولو کنید و ده بیست سی چهل کنید که کدام را بخوانید

 

میتوانید به سر تاسر دیوار های خانه کاغذ هایی را آویزان کنید که رویش قلب و گل و شعر و چرت و پرت نوشته شده

 

میتوانید با گل های قالی احوالپرسی کنید 

 

به دستگیره ی در دست دهید . . .

 

با حوله ی مخملی تان  رو بوسی کنید . . .

 

از ماشین لباسشویی تشکر کنید و از جاروی نپتون حال آشغال ها را بپرسید . . .

 

پارازیت نوشت:الان شما این شکلی هستید:

 

میتوانید صورتتان را به میله های پنجره بچسبانید و ژِست محسن یگانه ای بگیرید و بخوانید:

 

زندونی دلش میگیییییره . .پشت این درای بســـته . .

 

بعد هم می آیید که سوت و کف خودتان را به گوش همسایه ها برسانید که یک هو..

 

همسایه ی پایینیان می آید و تق تق تق در زنان سراسیمه وارد اتاق میشود و

 

با یک صدای خفـــه اما داد گونه  میگــــــوید:

 

هیســـــــــــــــــــس س س س س

 مهمون داریــــــــــــــــــــــــم م م م م. . .

 

پارازیت نوشت:عمرا اگه بتونید صدای خفه ی داد مانند رو در بیارید ..خیلی مهارت میخواد . .

پارازیت نوشت 2:یه همسایه پایینی خوب هیچ وقت به یه محسن یگانه نمیگه :هیسسسس..مهمون داریم . .

اگر شما هم زندگی من+هیچ کس نفره را تجربه کنید میبینید این تنهایی که میگویند . . .

خیلی چیز باحالیستــــ. . .

از آن با حال هایی که یک حال اساسی از آدم میگیرد و کلی حال غیر اساسی به آدم میدهد . . .

این ها همه نیمه ی پر لیوانی بودبنام: تنهایی

--------------------------------------------

پ.ن:دوستانی که میخوان از این مقاله برای پایان نامه هاشون استفاده کنند حتما آدرس وب رو به عنوان منبع ذکر کنند. . .

پ.ن:آخــــــــــــــــــــیششششش..دلم هوس طنز کرده بود . . .

 


خاطره شده درپنج شنبه 90/8/26ساعت 8:55 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

آدم هایش  را ریخته ام دورم و وسط همه شان نشسته ام . . اتاقم شده پر از آدم . .  


دانه دانه میکشمشان جلوو  تند تند ورق میزنم برگه های خاک گرفته شان را . . .

کلی مطلب دارند . . .زبانشان ساده است و پر از ابهام  . . اصلا قلمبه سلمبه بلد نیستند حرف بزنند . .

وقتی نگاه میکنند آدم سنگینی حس نمیکند . . . تازه اگر شما باشید لابد کلی هم میخندید . .

اما خب من از وقتی آمده ام اینجا اصلا به هیچ کس نمیخندم . ..هیچ کس هم به من نمیخندد. . .

دیروز یکیشان با یک ماژیک کلفت قرمز سمت چپ پیراهن آبی اش  نوشته بود:این محموله شکستنی است .با احتیاط حمل شود . .

, بعد هم انگارکه  دارد ادای  اسلوموشن هارا در می آورد آهسته آهسته قدم های بزرگ بر میداشت  و خم خم راه میرفت . . .

همان موقع بود که یکی از آن منگل های عاقل نما سرش داد کشید:هــــــــــــی ی ی ی. . تو باز لباستو داغون کردی . . .

 من اینجا را دوست دارم . . .اینجا آدم هایی دارد که ادعای عقل ندارند . . .اصلا وقتی میخواهند به هم ناسزا بگویند میگویند ..هه عاقل ..و بعد هم از خنده ریسه میروند و پخش میشوند روی زمیـــ.. . 

. . .

به اینجا که رسیدخودکار از دستش افتاد  سرش را سریع به پشت بر گرداند و داد زد :

کی منو هل داد؟؟؟؟کی بود منو هل داد؟کی منووو از موضوع پرت کرد؟ دِ لعنتی کی هستی؟بگو کی هستی ؟

سرش را بین دست هایش گرفت و به حالت سجده روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد .  . .بلند بلند گریه میکرد . . .کلمات دو بند بالا زیر اشک هایش خیس میخوردند و با هم قاطی میشدند . . .

اتاق شده بود پر از صدای گریه . . .صدای گریه ای که ناگهان  ساکت میشد . . .گاه گاهی سرش را بیشتر بین دو دستش روی زمین فشار میداد و صدایش را بالاتر میبرد و باز بعد از چند ثانیه ساکت میشد . .

وقتی صدای دستگیره ی در را شنید دیگر کاملا سکوت کرد . . .

کسی در را به زحمت باز کرد . . کاغذ های دست نویس زیر در مچاله شدند و  و در باز شد . . .

کسی از در آمد تو که لباسش آبی نبود . . .

_ملاقاتی داری . . .

سرش را آرام بالا آورد و با  شنیدن صدای محکم در چشمان خیسش را بست . .

روی زانوهایش خم شد و به زحمت دستش را به برگه های مچاله شده ی کنار در رساند .  . . با دو دست صافشان و کرد و به جوهر های پخش شده رو ی کاغذ خیره شد . .

خواندنشان زحمتی نداشت وقتی همه را حفظ بود:

-عزیزکم. . .بعد از تو . . .دنیا را دار المجانین میکنم . . . تا همه مجنون شوند . . تا همه بدانند . .لیلای من . . .

آه . .لیلا . . .

سرت را از زیر خاک ها بلند کن و بگو ..این خانه . .چرا ینقدر خاک گرفته است . . .

راستی لیلا. . خانه ی کوچک تو . . . چرا اینقدر خاک گرفته است؟

لیلا . .خانه مان خاک گرفته است . . .

لیلا ..

صدای بلند و نامهربانی  داخل سالن پخش شد :

آقای . . .

ملاقااااااااااااااااااااااااااتی دارید . . . . .

------------------------------------------

پ.ن:فقط یک توصیف کوتاه بود..همین...

 


خاطره شده درچهارشنبه 90/8/25ساعت 10:12 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

هوم؟چه شده؟


باز که در خودت کز کردی . .  . باز که  در تنهایی خودت پیچیده ای . .  .

باز که زانوها برایت دایه ی مهربان تر از مادر شده اند . . . سفت چسبیده ایشان که در نروند؟

هی ..با توام . .. چه شده ؟

لبخند بزنی آسمان به زمین نمی آید ها . . . اصلا اگر آمد هم با من . . . تو فقط بخند . .

ببینمتـــــــ. . .

گونه هایت خیس اســـتـــــ . .  . باز با این رفیق نابابـــــتـــــــــ . . نامش چه بود؟

هان!باران!. . . باز با "باران " قدم زدی ؟

هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها . . . همدم خوبی نیست برای درد ها . . .

فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکنــــــد . . .

ســــرتــــ را پایین نگــــیر . . نگـــاهم کــــن . . .

هه...خدا این آستین های قرمز بافتنی را برای چه آفریده اســـتــــ ؟ دِ پاکـــ کــن این قطره ها  را . . .

زود تر پاکـــ کن . . تا من فکـــر میکنم که باران اســتــــ پاک کن . . . تا اشکـــــــ خطابشان نکرده ام پاک کن...

تو که خبر داری بی طاقتی ام را . . .

دارد بـــــــــخــــــــــار میگـــــــــیـــــــرد چشـــــمانم  . . .بسکه سردی . . . کمی بخند دیگـــــر . . .

هه...با این بینی سرخ شده و چشمان پف کرده و صورت یخ بسته . . . خودت یک پا آدم برفی شده ای . . .

نمیخندی ؟. . .نه...نمیخندی . .

لا اقل بگو چه شده ؟تمام غصــه هایت را ریخته ای در چشمانت . . .نگاه ات را هم دوخته ای به زمین . .

زبان بسته ای و با چشم حرف میزنی . . . . . محـــــــرم تر اســتـــــــ زمین از من؟

میدانم . . من آینه ی خوبی نیستم . .. خودم دیده ام . .

بار ها دیده ام که تا نگاهم میکنی میشکنی و میباری . . .

نمیدانم در من چه میبینی که اینقدر . . . داغ به به دلت تازه میکنم.. اما . . .

آنـــــــــــــقدر من..تو شده ام که دیگـــــــــــر تاب بی تابی ات را ندارم . . .

بسکه تنهایی هایت را با من قسمت کردی . . . بسکه با سکوتم حرف زدی . .

اما این روز ها ...آنقدر ساکتی که دیگر بی زبانی ام را به زبان در آورده ای . .

دلم هوایتـــ را کرده . . هوای کودکی هایتـــ را . .

.همیشه یا موهای خرگوشی اتـــ را با من رصد میکردی . . . یا زبان سرخ و کوچکت را برایم در می آوردی . .

آنقدر  ریسه رفتن هایت را به  نگاه بی احساسم مینشاندی که  به لبخند تحریک میشدم  . ..

دیگر فراموش میکردم جمودم را . . سکونم را . .

فراموش میکردم کهنه شیشه ی غرق جیوه ام را . . .

دختر توی آینه

دلم هوایــتـــــ را کرده . . . بخند . .

---------------------------------------------

پ.ن:آدم باطله ها به روزه


خاطره شده درجمعه 90/8/20ساعت 1:1 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

باز گردانی تبلیغات پر هزینه ی کــــــلی فیلم  سینمایی به یک پیام بازگانی چند ثانیه ای :

مردم من...

مردم خوب و مهربان . . .

من

روح و تن بی ارزشم را . . . در میان نگاه های هرزه میگذارم....

که از بی غیرتان . . . راه و رسم . . . حیوان بودن بیاموزم . .

مردم من. . .

من و قلب کوچکم دوست داریم . ..

در آسمانی غرق در بی عفتی . . .پرواز کنیم . .

و تلاش کنیم ما

همه ی آدم ها ...

دست در دست هم بگذاریم . . .

و

تمام شخصیت خود را . . برای درمان بیماری هامان .. . هدیه کنیم . . .

و از بی غیرتان پست سرزمین سبزمان . . بخواهیم . . .تا مارا یاری کنند . .

تا

همه  از صفات پست حیوانی . . لذت ببریم. .

هم اکنون نیاز مند یاری "نفس"تان هستیم . . .

بنیا د امور بیماری های خاص!!!!!

--------------------------------------------------------

پ.ن: صدا و سیمای عزیز این تبلیغ کم هزینه تر است

پ.ن:در ضمن دستمزد خلاقیت و پیشنهاد من فراموش نشود .  . .



خاطره شده درپنج شنبه 90/8/19ساعت 12:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   36   37   38   39   40   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت