شب شده
و من هراسان گوشه ای کز کرده ام
زانو بغل گرفته ام و دست هایم را
یک جای دور . . .
یک جای خیلی دور . . .
پنهان کرده ام
مبادا که لب بزنم
جرعه های جام تاریکی اش را . . .
کسی میگفت
اگر از شراب تاریکی بنوشی . . .
هیچ وقت صبح نمیشود . . .
هر لبی که تر کنی . .
شب مست تر میشود...شب بیدار تر میشود . . .
آنوقت دیگر صبح نمیشود
من میترسم . . .
از شب. . .از تاریکی . . .از جام و جرعه
گاهی نفس عمیق میکشم. . .
_مادرم میگوید اسمش آه است _
گاهی که نفس عمیق میکشم . . .
بوی سرد تاریکی را
از پله پله های متروکه ی خاطراتم
حس میکنم . . .
اصلا شاید . . .تمام تاریکی ها . . .ازهمین زیر زمین متروکه می آیند . .
پله..پله..پله...
می آیند بالا و همه ی صبحم را
یکجا شب میکنند . . .
من میترسم . . از زیر زمین . . از پله . . از صدای گام های آهسته
از نفس های سرد . .
اصلا بوی خاک این گذشته های عنکبوت زده
روحم را به سرفه می اندازد . . .
آنقدر که تمام احساسم کبود میشود . . .
کسی میگفت :
حتی اگر به سرفه افتادی هم . .
نباید از جرعه های تاریکی بنوشی . . .
میگفت هر لبی که تر کنی . . .
شب مست تر میشود . . .شب بیدار تر میشود . . .
آنوقت دیگر صبح نمیشود . . .
باز هم شب شده . . . مثل دیشب..مثل پریشب....مثل هرشب . .
و من هراسان گوشه ای کز کرده ام
زانو بغل گرفته ام و دست هایم را
یک جای دور . . .
یک جای خیلی دور . . .
پنهان کرده ام . . .
-------------------------------------
پ.ن:نگید چرا غمگین نوشتی. . . لطفا!
از جنس دیوار های کاهگلی اند . . .
ایمن نیستند . . .
اما عجیب دوستشان دارم . . .
نفس که میکشم . . .عطرشان مستم میکند . . .
خصوصا اگر هوایم مه آلود باشد . . .
عطرشان دیوانه کننده است
بشان عادت دارم . . .
حتی بشان تکیه میکنم . . .
آخر هم بی هوا روی سرم خراب میشوند . . .
غم هایم را میگویم . . .
از جنس کوچه باغ های روستا هستند . . .
زیبا و دلگیر
پر از درختانی که شاخه شاخه در هم بافته شده اند
شده اند سایه سرت
فقط روزنه های کوچکی از لابه لای این شاخه های غم نور آفتاب را خیلی محسوس تر از قبل نشانت میدهد . . .
زیر سایه ی خاکستری درختان در هم تنیده اش که قدم بزنی
تازه یادت می آید خورشیدی هم هست . .
تازه قدر روزنه را میدانی . . .و قدر خورشید را . . .
از نژاد دریا هستند . . .
موج موج . . . تلاطم تلاطم
به ساحل هم که میرسند . . . با حسرتی چند برابر...باز به موج میپیوندند . . .
اما هرکس که در ساحل است . . .با دیدن موج غم هایم آرامش میگیرد . . .
شاید خدا را شکر میکند که در ساحل است...نمیدانم. . .
از جنس هوای شرجی اند . . .
وقتی می آیند....روحم تب میکند..چشمم میبارد . . .
اما باز نفس را تازه میکنند . . .
از جنس بلبل های باغ نشینند
نوای دلنشینشان همیشه از جایی نا معلوم بگوش میرسد . . .
آرام بخش و دلگیر
هر چقدر هم که بگردی باز متوجه نمیشوی نغمه ی کدام بلبل است
که سر به سر احساست میگذارد
غم هایم
از جنس گل های وحشی دشت های بکرند
از ناکجا می آیند . . .
خودرو میرویند . .
ریشه میدوانند . .
زیبا و معطر و تنها
گاهی فقط باران چشم هایم . . . عطرشان را در دور دست ها
به مشام کسی میرساند . . .
دیدنی هستند . . . غصه های من . . .
--------------------------------------------
پ.ن:خاری در دستم فرو رفت . . .توان در آوردنش را نداشتم....حالا هرکس را نوازش میکنم . . .روحش مجروح میشود . .
پ.ن:دعام کنید. . .
کجاســـتــــ ؟
وقــتـــی میپــرســم بعضی ها آسمان را نشان میدهند . . .
بعضی ها میگویند در بی نهایت هرچیز است. . .
بعضی هم یک ژست متفکرانه میگیرند و یک عالمه صغری کبری میچینند که :
خدا جا ندارد . .
خدا مکان ندارد . .
خدا حد ندارد
خدا . . .
ولی وقتی دارند تمام این حرف ها را با چشم ها و دهانشان فرو میکنند در مغز من . ..
من فقط یک نگاه عاشق اندر عاقل به منطقشان می اندازم و لبخند میزنم...
شاید سرم را هم به علامت تایید تکان دهم . .
اصلا شاید تمام منطقشان را هم حفظ کنم که اگر روزی کسی به من هم گفت خدا جا دارد . .
تمام این حرف ها را برایش تکرار کنم . .
ولی خب . . همه اش ...
-همه ی این حرف ها را میگویم -
همه اش به درد عمه شان میخورد . . .
منکه میدانم خدا جا دارد . .
منکه میدانم خدا کجاست . ..
خدا همین دور و بر هاست . ..
روی لبخند کودکانه ی خواهرم .. .
روی شانه های پر صلابت پدرم . . .
لابه لای قربان صدقه رفتن های مادرم . . .
اصلا آن ها هم که نباشند . . .خدا باز همین نزدیکی هاست . . .
مثلا....مثلا بین چه چه قناری است . .
آنجاست تا وقتی دلم میگیرد دلم را باز کند . . .
یا بین شاخه های محبوبه است....
آنجاست تا از عطر شبانه اش مستم کند . . .
خدا گاهی در پیاده رو است . . .
قدم قدم با من می آید تا یک جوری حواس تنهایی هارا پرت کند . . .
گاهی در دانشگاه است . . .
مرا به درس مشغول میکند تا سرم گرم شود . .
خدا گاهی با دست هایم خورش قیمه را هم میزند . .
خدا میداند من اهل غذا پختن نیستم....امامیخواهد نشاطم را برگرداند . .
خدا گاهی روی چشمان من میتراود . . .وقتی سرم روی زانوهایم است . .
می خواهد دلم را سبک کند . . .
خدا گاهی هم برایم مداد رنگی میخرد . . .
میگوید نقاشی بکشم...میگوید روحم را مانوس با رنگ آفریده است . .
خدا گاهی هم برایم سجاده پهن میکند . . .
چادرم را به سرم میاندازد . . .دستم را میگیرد تا قیام کنم
روی قنوت هایم ذکر میگذارد . . .
روی سجده هایم شکر . . .
خدا همیشه بعد از نماز نوازشم میکند . . .
با کمیل. .کلمه کلمه خدایی میکند
واژه واژه دلداریم میدهد . . .
سرم را روی پایش میگذارد .. . .برایم جامعه کبیره میخواند
خدا در اتاق من قدم میزند . . .
هوا که بگیرد پنجره ها را باز میکند . . میگذارد صدای اذان را بشنوم . . .
خسته که میشوم تسبیح به دستم میدهد . . .برایم دانه دانه سبحان الله میگرداند . . .
خدا بین قطره های باران است . .وقتی روی شیشه لیز میخورند..
خدا میداند من چقدر باران را دوست دارم . .
چه کسی میگوید خدا جا ندارد . . .
خدا همین جاست . . . کنار من . . .بین انگشتان من
وقتی که مینویسم:
خدا در قلب های شکسته است . . .
-------------------------------------
خیلی دلم گرفته
حَب نه . . .هندوانه اش باید در بسته باشد . . .
باید دورش بنشینند و بزرگ خانواده تق تق کف دستش را به پوسته ی سبزش بکوبد
و بپرسد :به نظرتون چطوره
هرکس نظری دهد و بعد از کمی سر و صدا ی اهل خانه چاقوی زنجانی را دور هندوانه بگردانند و بعد هم برش های شتری اش را دست به دست کنند..
اول دختر ها و خانم ها . . . بعد هم پسر ها و مرد ها . . .
گاز بزنند سرخی آب دار و شیرینش را و منتظر یک برش شتری دیگر بنشینند و . .
باید جوان ها انار ها روی ترمه بچینند ودانه دانه بشکافند سینه های سرخ ملتهب را . . .
تکه تکه هایش را بی پوسته و یاقوتی, گلنار کنند و به بزگترها تعارف کنند. . .
باید آجیل کانون مرکزی شود و اهل خانه به دور آن . . . با پسته اش خندان شوند و با بادامش گرما و طراوت به محفلشان ببخشند . .
باید نیت کنند . . . بزرگ خانواده انگشت بین برگه های دیوان حافظ بیاندازد و با بسم الله و فاتحه ای کتاب باز کند . . .
غزلی بخواند و رسم رندی و مستی و عاشقی و عرفان و بندگی را از جام غزل به لب فرزندانش بنوشد . . .
باید تا نیمه شب بیدار بمانند وگرم بگویند و شیرین بخندند و نیکو بشنوند . . .
باید شب یلدا را به رسم ایرانی بودن به شب نشینی صبح کنند و آداب به جا بیاورند
و این یک دقیقه دیر تر طلوع خورشید را با حرارت دل هاشان جبران کنند .
حالا...باز هم . . شب یلدا آمده است . . .
همه جمع شده اند و آماده اند برای یک شب نشینی . . .
هندوانه ی های خنک . . . انار های یاقوتی . . . آجیل های رنگارنگ . . همه چیز بر ترمه ی سنتی چیده شده است . .
اما دل ها . . کمی . . .بی قرار است . .انگار
هندوانه ها شیرین است...نه به شیرینی قبل . .
و کسی انگار . . از زیر دندان ترکیدن دانه های پر آب انار. . .حظ نمیبرد . . . .
آجیل ها دست نخورده مانده . . . حتی فال حافظ هم انگار . . . امشب حق یلدا را به جا نمی آورد . . .
امشب شاید بعضی پدر بزرگ ها . . . لبخند بر لب . . .در سکوت معنا داری . . . حافظ را روی تاقچه میگذارند . . .
فرزندان و نوه هایشان را با خوشرویی جمع میکنند
و با بسم اللهی . . . صحیفه ی سجادیه را باز میکنند :
"اللَّهُمَّ وَ مُنَّ عَلَیَّ بِبَقَاءِ وُلْدِی وَ بِإِصْلَاحِهِمْ لِی و بِإِمْتَاعِی بِهِمْ. إِلَهِی امْدُدْ لِی فِی أَعْمَارِهِمْ،
وَ زِدْ لِی فِی آجَالِهِمْ، وَ رَبِّ لِی صَغِیرَهُمْ، وَ قَوِّ لِی ضَعِیفَهُمْ، وَ أَصِحَّ لِی أَبْدَانَهُمْ وَ أَدْیَانَهُمْ وَ أَخْلَاقَهُمْ، و
َ عَافِهِمْ فِی أَنْفُسِهِمْ وَ فِی جَوَارِحِهِمْ وَ فِی کُلِّ مَا عُنِیتُ بِهِ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَ أَدْرِرْ لِی وَ عَلَى یَدِی أَرْزَاقَهُمْ"
"اى خداوند،بر من احسان کن و فرزندانم را برایم باقى گذار وشایستگیشان بخش و مرا از ایشان بهرهمند گردان.
اى خداوند،براى من،عمرشان دراز نماى و بر زندگانیشان بیفزاى.
خردسالشان را پرورش ده.ناتوانشان توانا گردان.تنشان ودینشان و اخلاقشان به سلامت دار.
در جانشان و جسمشان و در هر کار ازکارهایشان که روى در من دارد،عافیت بخش
و وظیفه روزى ایشان،براى من و بر دست من پیوسته گردان."
و شاید بتوان صدای آمین را . . از پنجره شان شنید . . .
امشب شاید در بعضی از خانه ها ,مادر ها چادر رنگی به سر , پدر ها با وقار و متانت . .
رو به قبله نشسته اند . ..
و در یک محفل گرم . . .
با هم حدیث کساء میخوانند :
ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الاَْرْضِ وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ
شَیعَتِنا وَمُحِبّینا اِلاّ وَنَزَلَتْ عَلَیْهِمُ الرَّحْمَةُ وَحَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَّئِکَةُ
وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ یَتَفَرَّقُوا فَقالَ عَلِىُّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَفازَ شیعَتُنا وَرَبِّ الْکَعْبَةِ
"ذکر نشود این خبر (و سرگذشت ) ما در انجمن و محفلى از محافل مردم زمین که در آن گروهى از
شیعیان و دوستان ما باشند جز آنکه نازل شود بر ایشان رحمت (حق ) و فرا گیرند ایشان را فرشتگان
و براى آنها آمرزش خواهند تا آنگاه که از دور هم پراکنده شوند"
امشب شاید . . . در بعضی از خانه ها . . . ذکری باشد . . ازسجده های سجاد (علیه السلام )
و سخنی باشد . . . از مظلومیت های او . . .و اشکی باشد . . . بر گونه ی شیعیان او . . .
و مرهمی باشد ....بر دل یتیمان او . . .
امشب شاید . . .در بعضی از خانه ها . . . پدر بزرگ ها نوه بر پا نشانده باشند واز محبت اهل بیت لقمه لقمه بر دهانش بگذارند . . .
امشب شاید . . .شب یلدا . . .خیلی یلدا تر باشد . . .
آخر میگویند . . .آدم ها وقتی غم دارند . . زمان در روحشان در جا میزند . . .ثانیه ها رد نمیشوند . . .طولانی و تلخ میشوند . . .
امشب .از شب های دیگر . نه یک دقیقه . . . خیلی طولانی تر است . .
اصلا امشب انگار ,خیلی شب تر است . .
خیلی آرام تر است
امشب انگار . . .در جمع شب نشینان یلدا . .. حضور خدا بیشتر است . .
انقدر که . . .آدم هوس میکند . . .یک دقیقه بیشتر پرستشش کند . . .
یک دقیقه بیشتر نماز بخواند . . .
یک دقیقه طولانی تر سجده کند . . .
سجده کند . . .کمی شبیه به . .
سجده های سجاد(ع)
---------------------------------------------------
پ.ن:شهادت امام چهارم حضرت زین العابدین (ع) بر شما تسلیت باد...
پ.ن:در تهجد شب یلدا التماس دعا
هرکدام از چشم هایش یکی دوتا مژه داشت . . .
بعضی جاهای سرش هنوز چند رشته موی کاموایی باقی مانده بود . . .
یک منحنی قرمز رو به بالا هم داشت که دورش پر از لکه های خیس و رنگی بود . . .
به نظر می آمد کسی تازه سوپ گرمی را به او خورانده باشد . . .
این طرف اتاق . . .عروسک با چشمهایی کاملا باز . . . زیر یک چادر سفید گلدار آرام خوابیده بود . . .
_ کو چولوی من بهتر شدی ؟
دست کوچک سفیدی روی پیشانی پارچه ای عروسک نشست . . .
_آخ . . آخ . . آخ . . .هنوز که تب داری . . .
صدای نازک دخترانه ای در اتاق شروع به گریه کرد
نرگس همینطور که صدای گریه را در می آورد سریع تن سرد عروسک را در اغوشش گرفت
آرام آرام شروع به تکان دادن عروسک کرد و گفت :
الهی بمیرم چقد داغی . . گریه نکن مامانی . .. . .بیا بریم دکتر تا خوب خوب بشی . .
آن طرف اتاق ..سپیده چادر رنگی بلند اش را به زحمت جمع کرد و عروسک نو و تر و تمیزی را با احتیاط بغل کرد و چند قدمی راه رفت
و بعد صاف صاف انگار که پشت یک در ایستاده باشد داد زد:تق تق تق
نرگس آرام به سمت سپیده رفت و یک چیز خیالی را به سمت پایین فشار داد:
سلام خواهر . . .بفرمایید تو
سپیده و نرگس آرام روی زمین نشستند و و احوال عروسک های هم را پرسیدند
نرگس برای سپیده و خودش دو فنجان کوچک و یک ظرف پلاستیکی آورد که در آن چند تکه کاغذ سفید مربع شکل بود .
هنوز نوشته های روی ظرف قابل خواندن بود:
حلوا ارده ی شیرین کلام
سپیده یک کاغذ سفید کوچک برداشت و بیرون از دهانش در دهان گذاشت و فنجان خالی را یک هو سر کشید
و چند لحظه بعد انگار که ریتم این خاله بازی عمیق یک هو به هم بخورد
سپیده عروسکش را کنار گذاشت و داد زد:آقااااااااااا اصن یه فکری . .
نرگس ببین مثلا من میشم خانوم دکتر . . اونوقت تو عروسکتو میاری پیش من و . . .
. . .
مادر یک سینی با دو لیوان آب پرتقال را بدست گرفته بود و پشت در اتاق نرگس ریز میخندید . .
---------------------------------------
نرگس در خانه را باز کرد و سپیده را در آغوش گرفت و گفت:
کجایی تو دختر..میدونی چقد دلم هواتو کرده بود
سپیده گفت قربونت برم منم دلم تنگ شده بود . . .
و هردو به داخل خانه رفتند ..
نرگس در حالیکه فنجان را کمی به سمت سپیده هل میداد گفت : بخور سپیده جون سرد میشه..
تو چرا ازدواج نمیکنی سپیده . . حسرت خاله شدن به دل من موند نا رفیق ...
سپیده فنجان چای گرم را آرام نوشید و گفت :هنوز سه سال مونده تا دکتر عمومی بشم
وقتی خانوم دکتر شدم اونوقت شاااید بش فکر کنم
و بعد هردو آرام خندیدند . .
صدای گریه ی نوزاد چند ماهه ای فضای خانه را پر کرد . .
نرگس لبخندی زد و گفت: فاطمه است . . . یکم حال نداره . . ببخشید . .
و بعد به سمت اتاق رفت . . .
سپیده ((باشه ای)) گفت و در فکر فرو رفت:
-بیماری های نوزادان -
-----------------------------
پ.ن:بی مزه نوشتم!!!
معصومیت کودکانه ای, تکیه زده بر تکیه گاهی سرد ,تاب میخورد . . .
کسی با شتاب . . تاب را هل میداد . . .
معصومیت کودکانه ای غرق در اضطراب . . تاب میخورد . .
کودک با دستان سفید کوچکش طناب های ضخیم را گرفته بود و با تمام قدرت خودش را نگاه داشته بود . . .
نگاه بی قرار و هراسانی روی تلاطم تاب میبارید و بریده بریده میخواند :
تابــــ تابـــ عباسی . . .
انگار به جای اینکه بگوید "میترسم"فریاد میزد:
تابــــ تابـــــــــــ عــــــــــــــباســــــــــــــــــی
میخواست بگوید نگه دار ...اما فریاد میزد :
تابــــــــ تابـــــــ عباسی . . .
آدم های غول پیکر خاکستری دور تاب فریاد میزدند :
بــــــــخـــــــــنــــــــــــد . . . بـــازی کـــــــــــن . . . تاب تاب عباسی بخـــــــــــوان . . لذت ببر. . .بــــخـــــنـــــد . . .
صدای قهقهه های خاکستری لابه لای سوزه های باد متلاشی میشد . . .
معصومیت کودکانه ای تکیه زده بر تکیه گاهی سست تاب میخورد . . .
و صدای کودکانه ای مدام فریاد میزد:
تاب . . تاب ..عباسی . . .
------------------------------------
چشمان بی قرار کودک کم کم بسته شد . . .سرش آرام به شانه افتاد . . . و دیگر بریده بریده هم تاب . . تاب . . نخواند . .
همهمه ها خاموش شد . . .
حالا همه فهمیده اند . . .
خوب فهمیده اند . .
که کودک . . .هیچ گاه . . .از آن تاب بازی لذت نبرد . . .
با شتاب دوید و کف دستش را محکـــــــم به دیوار چسباند و با صدای پر ذوق کودکانه اش داد زد . . استـــُـــــپـــــ
پسر بچه ی دیگری شتابان به او رسید و نفس نفس زنان دستانش را روی زانو گذاشت و
حنده کنان گفت : نامرد...حسابتو میرسم و بعد صدای خنده ی هردوشان کوچه ی شهید مجید کریمی را پر کرد . . .
.................
با شتاب دوید و کف دست خونی اش را را محکم به دیوار چسباند و با صدای پر از شور نوجوانی اش فریاد زد : الله اکـــــــــبـــــــر . . .
جوانی با شتاب و نفس نفس زنان سر کوچه ظاهر شد و لحظه ای ایستادو دست بر زانو گذاشت
و بریده بریده گفت :مجید رسیدن . . . بدو. . .و باز شروع به دویدن کرد . .
مجید اسپری رنگ وشابلونی با عکس امام را سریع از زیر پیراهنش بیرون کشید و . . .
صدای گلوله . . . تمام کوچه را پر کرد . . .
................
زیر تابلوی شهید حسین خداداد بر میله تکیه زده بود و همراه با آهنگ عقب و جلو میشد . . .
ریتم نوای داخل هندزفری را از روی تکان تکان خوردن نام کوچه که بر بالای میله نصب شده بود میشد فهمید . . .
دود سیگار بعد از هر پک محکم دور سرش میچرخید و بالا میرفت و آرام آرام زیر تابلو محو میشد . . .
پسر جوانی با تیپی نه چندان دلنشین سوار بر موتور ترمز کرد و . . .
-چقد دیر اومدی پسر . . .
-بشین بریم بابا . . .
-مامانتو چیکار کردی؟
-پیچوندم . .
صدای خنده ی شان تمام کوچه را پر کرد . . .
..........
گل های محمدی روی خیسی آسفالت افتاده بودند . . .
مادر کاسه ی خالی و قرآن را دست گرفته بود و هنوز تکیه زده بر درگاه در قدم قدم دور شدن پوتین ها ی حسینش را آه میکشید . . .
حسین سر کوچه ایستاده بود و پابه پا میکرد . . .دل نگران بود. . . میخواست برگردد و مادرش را به داخل خانه بفرستد اما میترسید باز برای مادر وداع سخت تر شود . . .
دلش شور و میزد و گاهی زیر لب زمزمه میکرد : ایشالا خدا اساسی شهیدت کنه..دِ بیا دیگه ه ه
پسر جوانی با چهره ای آرام و دلنشین سوار بر موتور ترمز کرد . . .
-چقد دیر اومدی داداش . . . دق کرد مامانم........و سریع سوار موتور شد . . برو...
موتور به راه افتاد . . . و دستش را در آخرین نگاه . . برای مادر بالا برد . . .
-مامانتو چیکار کردی حسین؟
-راضیش کردم . . .تند برو از اتوبوس جا میمونیما
...............
میگویند صداها در زمین ...در اشیا . . . در فضا ضبط و ثبت میشود . . .
اصلا میگویند علم ثابت کرده . .
اما من برایش سند هم آوردم . . .
مثلا صدای یاحسین(ع) شهید نوجوان کوچه مان . . . دیروز ترجیع بند خنده ی پسر بچه های کوچه شد ه بود . . .
یا مثلا دویدن شهید کوچه ی بغلی . . .وقتی به سمت تانک میرفت و خمپاره میزد . . . در گام های آهسته و باوقار دختر جوان آن کوچه نمایان بود . . .
یا خون شهید کوچه ی روبه رویی . . . . که در چادر مشکی خانم های محله جلوه کرده است . .
تو هم اگر بچه ی دهه ی هفتاد به بعدی . . اگر بعد از نسل خاک و خون و خمپاره و گلوله به دنیا آمدی . .. اگر مثل من چشمت جز صلح ندیده و از گل بالاتر نشنیده . . .
اگر از انقلاب جشن دهه فجر را میشناسی و از جنگ نمایشگاه دفاع مقدس و فیلم های سینمایی . . .
اگر تو هم مثل من لمس نکرده ای جنگ را . . . . حس نکرده ای خون را . . . ندیده ای شهید را . . . نشنیده ای تکبیر و تهلیل را . . .
اشکالی ندارد . . . من خوب میدانم که تو هم در عمق دلت میگویی بی دردی ما درد ماست . . .
من هم مثل تو . . . خون و گلوله و فریاد و بمباران و موشک باران و آژیر را نمیفهمم.....من هم مثل تو انقلاب و جنگ را نمیفهمم . .
اصلا بیا به چیزهای دیگری فکر کنیم . . .
. . . گاهی فقط به سکوت کوچه مان . . . و به نیلوفرهای دیوار همسایه . . . و به خرده های گچ روی آسفالت که زیر پای بچه ها در خانه های لی لی پا کوب شده اند . . .
و به هیاهوی بچه ها بعد از تعطیل شدن دبستان . . . و به ماشین پدر . . و به رفت آمد های آسان مادر . . .
و به غر زدن های مردم . . .که الان شاید . . . مهم ترین دغدغه شان . . .طولانی بودن صف نانوایی باشد . . .
به دور از تلاطم انقلاب . . . به دور از اضطراب جنگ
بیا ما ... طوفان ندیده ها . . .به این آرامش . . .خیلی خوب فکر کنیم . .
تاریخ هنوز روی یک صحنه . . . .پا به پا میکند . . .
می آید عبور کند . . . نمیتواند...
باز برمیگردد و نگاه میکند..
تاریخ هنوز روی یک صحنه خیره مانده است. . .
هرچه معادلاتش را کنار هم میگذارد جواب مساله را نمیفهمد. . .
هنوز ذهن تاریخ را مشغول کرده
آبی . . . که ســــــرد.....
از دور به عطش لب های عباس(س) سلام داد
و از لابه لای انگشتانش گذشت ...ودر شرمساری فرات گم شد....
--------------------------------
مردان حرم که...
نه..
وقتی همه ی تو.........در کنار تو.......به خون غلطیده باشند . .
غریبی و بی پناهی حسین (ع) که غوغا کند ....
شکم ها که بر رمل های نم خوابانده شود.....
العطش کودکان که سینه به سینه کربلا را بسوزاند
وقتی هیـــــــــچ کـــــــــس برای لبیک نمانده باشد . .
تمام این ها به کنار...
سکینه که از تشنگی بی طاقت شود
یک عمو که بگوید...
علمدار هم که باشد . . . رها میکند....
پرچم دار هم که باشد بی طاقت میشود
اصلا
عباس (ع) هم که باشد...کم کم...طلب اذن میکند . .
................
تمام مردان که رفته باشند....
وقتی تنها محـــــــــــــرم زینب(س)حســـــــیــــن (ع) باشـــد و عــــــباس(ع). . .
وقتی که فقط پرچمدار و علمدار از تمام سپاه مانده باشد...
وقتی فقط یک عباس(ع) از بنی هاشم مانده باشد....
وقتی که فقط یک "عمو" برای بچه ها مانده باشد . . .
وقتی فقط همین یک باقیمانده . . . وقتی این تنها "امید"...وقتی علمدار و پرچمدار سپاه . . .طلب اذن کند...
حــــــــــســـــــــــیــــن (ع) هم که باشــــد . . .
هزار و هزار و هزار داغ هم که دیده باشد . . .
با تمام صبرش...
فَبَکی الحُسَین بُکاءً شَدیدا
نگاهش با نگاه عباس(ع)یکی میشود:
یا أخی أنتَ صاحِبُ لِوایی...یَعولُ جَمعُنا إلی الشِّطاط، عِمارَتُنا تَنبَعُ إلَی الخَراب
برادرم......تو ستون خیمه ها ی منی . . . اگر بروی . . . خیمه ها. . .
کودک به کودک....زجه به زجه..ناله به ناله . . . میان کلام ابا عبدالله پیچید.....بوی تشنگی. . . نوای العطش . . .هرم بی طاقتی . . .
فَطلُب لَهؤلاءِ الأطفال قَلیلاً مِنَ الماء
فقط کمی ....آبــــــــــ . . .فقط کمی . .
---------------------------------------------------------------
نیزه میزد....شمشیر میزد..میتاخت..می افتادند..دانه دانه نه...فوج فوج
فرصت نمیداد..هلاک میشدند....دانه دانه نه...گروه گروه
میدرید سپاه ظلم را...رشته رشته میکرد کوچه های نبرد را .. . .
متلاشی میکرد...حلقه های محاصره را...
مگـــــــر کـــــــسی جرات داشتـــــــ رو به روی ماه بنی هاشم نبرد کـــند؟
"رو"..به.."رو"..
مگر کسی جرات داشت روی ماه را بیند و . . .
راهش به شریعه باز شد . . . زانو زد کنار فراتـــ. ...
و فرات....عکس قمر بنی هاشم را . . . به صورت میکشید و میبویید و میبوسید . .
دست گرمش را به زیر خنکای آب برد . . .ترک لبانش میسوخت...زبانش در طلب آب خون میتراوید...
نفسش فقط یک قطره آب را نفس نفس میزد...
آب را با دست بالا آورد . . .اما
ذَکَرَ عَطَشَ الحُسین وَ أهلِ بَیتِه
صدای گریه ی علی اصغر تمام شریعه را پر کرد..
دستانش به گریه افتادند...
آب روی آب ریخت..
قمر...روی آب...متلاطم شد . . .فرات...متلاطم شد . .
عباس..متلاطم شد...
شتاب کرد...مشک را به دوش انداخت....به اسب نشست...تاخت..
باران تیر بر زره اش مینشست...سی هزار گرگ دوره اش کرده بودند....میهراسیدند و میجنگیدند...
عباس بود و مشک..عباس بود و ترک لبان علی...عباس بود و خواهش حسین..عباس بود و العطش سکینه
عباس بود و مشک . ..
تن به تن..نه...
تن به سپاه میجنگید و می خروشید..
که شمشیری...دست راستش را ........فرصت فعل گذاشتن هم نیست....
مشک را به دست چپش سپرد....میتاخت..میشتافت....به خدا قسم اگر دست راستم را قطع کنید من دست از حمایت دینم....
دیگر دستی نماند. . .
کسی از پشت نخل دست چپش را . . .هم..
عباس بود و مشک.....مشک بود و دندان...
دیگر نتوانست رجز بخواند که اگر دست چپم را هم.....مشک به دندانش بود . .
خوابید بر مشک تا بتازد...
بی دست....بی شمشیر...بی دست...
با مشک...
اما . . .
تیر . . . همه جارا خون کرد . . . .تیر همه جا سرخ کرد...
تیر نخلستان و میدان و شریعه را به خون کشید ...
اما ... عباس(ع) با چشم نمیدید که بی چشم نبیند. . .
عباس وقتی فهمید نمیبیند. . .
که شنید ...جرعه های آب . .. بر تن اسب . . . شره میکند
عباس وقتی حس کرد دست ندارد . . .
که فهمید . . مشک . . دیگــــــــر مشک نیست .
آه...چقدر عباس در خود شکست . . .وقتی که که آب . . جرعه جرعه در مشک . . . میشکست . .
. عمود . . .بر علمدار . . عمود شـــــــد . .
و شکـافتـــــــ . . تا ابروانش . . .و شکــــــــافت . . ماه . .
عباس . . . در محراب پیشانی اش . . .به خون نشست . . .
طاقت بدنش رفت.....توان پایش رفت..
دیگر دستی نمانده بود..که رمق از دستانش برود...
علمدار....با تیر بر چشم....با مشک خالی . . . با جای خالی دست هایش به زمین افتاد . .
حالا دیگـــــــــــــــر وقتش رسیده بود . . .
اگر تمام عمر ذکر لبش مولا و سیدی بود...حالا وقتش رسیده بود . .
اینجا باید...برادری...برادرانه....به داد برادر میرسید . . .
صاحَ إلی أخیهِ الحُسین أدرِکنی
و حسین (ع) شنید.....
و حسین(ع) دوید......
و حسین(ع) خم شـــد . . . ألانَ إنکَسَرَظهری . .
آه. . . عباس(ع) . . .حسین(ع) . . دارد بر بالین تو...وَ قلَّت حیلَتی میخواند . . .
عباس (ع). . . برخیز و ببین . . . شکسته های تو . . . شان نزول آیه ی امن یجیب شده است . . .
بلند شو پناه حرم . . . نگذار حسین(ع) اینگونه "مضطر "را به تفسیر بکشد . . .
یل ام البنین....بلند شو . . . حسین دارد جلوی دشمنان وَ وَ نَقطَعَ رَجائی را زمزمه میکند . . .
مگذار هلهله ی دشمن . . . بر زبان حسین(ع) "وَ شَمُطَ بی عَدوّی" بنشاند . .
اصلا جواب سکینه را......نه جواب العطش ...نه عباس(ع)...
جواب "أبَتا هَلَ لکَ عِلمٌ بِعَمّی العَبّاس" را چه بدهد؟
........................................................
عباس(ع)
حسین (ع) گفته بود . . . بعد از تو شیرازه ی خیمه ها به هم میریزد . . .
اما لابد میدانست طاقت نمی آوردی . .
اگر بگوید . . .قرار است آتش دامن دختران را بگیرد
و گوشواره هایشان جیب به جیب . . .
و روسری هاشان دست به دست . . و حرمتشان . . .نامحرم به نا محرم . . .
عباس(ع)
حالا....بعد از تو . .. .حســـــــیــن(ع)
به اندازه ی تمام شمشیر ها .....به اندازه ی تمام نیزه ها. . . به اندازه ی تمام سنگ ها . .
به اندازه ی تمام زخم ها . . .به اندازه ی تمام خنجر ها . .
به اندازه ی تمام نعل ها . .
غـــــــــــــــــریـــــــــــبـــــــــــ میشود . . .
کاش حسین(ع) . . . جای هل من ناصر . . . ندا میداد . . .یا اخا ادرک اخا . . .
آنوقتــــــــــــ . . .تو . . . حتــــــــــما . . .بلند میشدی . . .
آخر تو...کاشف الکرب حسین بودی . . .
------------------------------------------------------
و هـــــــــنـــــــــوز. . . .
فــــــــراتــــــــــ . . .
پـــــایـــــــیــــــــــن پــــــــــای تـــــــو . . .
زیــــارتــــنـــــامــــــه مـــــیــــخـــــوانــــــد . . .
خدا چقدر تو را "عــــــــــــــبــــــــدالله" آفرید . . .
صورت و سیرتت محمد(ص)...
تن پاره پاره ات پیرهن یوسف(ص).........
دستمال خون به چشمانت.....
خـــــنــجـــــــر بر حـــنـــــــــجــــره ات.....
اسماعیل(ع)...
آه
پـــــــیـــــــــــامـــــــــــبـــــــــر کـــــــــــــربــــــلا..
به اندازه ی تمام تاریخ...
حجـتـــــ را بر دشمنانت تمام کردی . ..
----------------------------------------------------------
تمام دشت. . . .بوی تو را میدهد...
بوی تکه تکه های تورا....
ساعتی پیش بود....که خون به خون....به سمت خیمه تاختی . . .
عطش وجودت را به شعله کشیده بود...
خون فرصت لخته شدن پیدا نمیکرد....
لبت کویر شده بود و نور چشمانت به خاموشی میرفت...
کسی هنوز نمیداند حکمت برگشتن تورا . . . .
اما هر چه بود...هنوز خیمه گاه کربلا.....ذره ذره...با نوای لرزان تو میسوزد:
ألـــــعَـــطَـــشُ قَــــد قَــــتَـــلَـــــنـــی
و هنوز ...نم است...جای اشک های حــــســــــین...(ع) .....بر روی خاک های کربلا...
بابا دهانش خشک است علی.....بابا سراپا شعله است علی......بابا عطش دارد علی...
بابا هیچ کجا حرفی از عطشش نزد....اما ..
تو که گفتی عطش...بابا فقط..به تو گفت...که تشنه است....
خیلی تشنه است...
لب بر لبت نهاد.....لب بر زبانت نهاد.....
و فاطمه زهرا..(س).....همان که فرات...مهریه اش بود......تماشا میکرد...
انگشترش را در دهانت نهاد.........همان انگشتر که...
وَارجَع إلی قِتالِ عَدُوَّک
باز گـــــــــــرد پســـــــــــرم..
ساعتی پیش بود که میتاختی.....میجنگیدی...بنی هاشمی شمشیر میزدی....
و دشمنان.....دانه دانه...هلاک میشدند...
زیر ضربه های شبه پیمبر کربلا....
کمـــــــــــربــــــــنـــــــد عـــلــــی بسته بودی و حنین و بدر و صفــیـــــــن را مجســـم میکردی . .
اما....وای..به وقتی...که فرقت را شکافتند....
آنوقت...
محـــــــــــــرابـــ کوفه مجســــــــم شــد...
خون جلوی چشــــمانـــتـــــ را گـــــرفـــتــــ...
قربانگاه مـــنـــا مجســــم شـــد . . .
و اســـــبـــــــ تورا برد...تا عمق شمشیر ها.....تا قعر نیزه ها......تا اوج زخم ها......
و بردیدند.....
نه دست...نه پا....نه..
به اندازه ی تفسیر اربــــا اربــــا....
شمشیر زدند.. تمام تورا..
و بریدند.....تمام تورا....
و عرش خدا لزرید....و اشک حسین(ع) لرزید....و صدای سکینه لرزید....و زانوی زینب لرزید...
و قتی که فریاد زدی:
یا أبَتا،
هذا جَدّی رَسولُ الله قَد سَقانی بِکَأسِهِ الاُوفَی شَربَةً لاعَزمَهُ بَعدَها أبدا
آه...میوه ی دل حسین(ع)
ساعتی پیش بابا نگاهت میکرد و دلتنگی اش برای پیمبر از بین میرفت...
اما حالا.....دارد فریاد میزند....بر بالین تو:
ولـــــــــــــــدی عــــــــــلـــــــی . . .
و حیران است...که چگونه تو را تا خیمه ها برد....
چقدر تکثیر شده ای علی(ع)...چقدر در آینه ی چشمان بابا مکرر شده ای علی (ع)
چـــــــقــــــــدر شـــــــــــهـــــــیــــد شـــــــــــده ای عـلی(ع)
به اندازه ی تمام شهدای کربلا...
حالا
بابا باید عمه را از تکه تکه های تو جدا کند.....
و عبا بیاورد.....
....
اسب ها میتازند....
جوانان بنی هاشــــــــم در راهند. . . .
و تو از دست نبی(ع) آب مینوشی...
کربلا میشنود....که آرام میگویی:سلام بر حسین(ع)
--------------------------------------------------------------
پ.ن:خدا میداند که من چــــــــــــــقدر دوستتــ دارم گل لیلا.....شفاعتم کن..
پ.ن:تاسوعا و عاشورا عازم سفرم و توفیق به روز رسانی رو ندارم...
نمیدونم در چه قالبی بگم که عادت و تکرار محسوب نشه..
اما واقعا محتاج دعا هستم.فراموشم نکنید...
تشنه که میشود . . . .چند قطره آب....
و کمی سایه که زیر خنکایش بیاساید...
هنوز ناتوان است ....دستی زیر سرش میگذارند.....تا به شانه نیفتد...
لبش اگر خشک و تشنه باشد...تلظی میکند...
زبان میگرداند...
تشنه که میشود...
خودرا به سمت سینه ی مادر میکشد..مادر نوزادش را به سینه میفشارد تا آرام کند...
سینه ای که شیر ندارد....
تشنه که باشدیا چند قطره آب. .
یا
چند شعبه تیر....
تاریخ آموخت...
شش ماهه ها...با تیر هم سیراب میشوند....
--------------------------------------------------------------------------------
امــــــــا تنها... عــــــــــلـــــــی (ع) وقـــــــتـــــــــ وداع. . . بــــر روی بـــابــــا . . . خـنـده زد. . . .
راستی.....دست رباب کجاست؟انگار علی...سرش به شانه افتاده است...
آسـمان برشش ماهه ی حـســـــین (ع) نباریدی . . .
دیدی چگــــــــــونه حســـــــــین(ع)خون شش ماهه اش (ع) را بر تو بارانــــــــــد. . .
و سه شعبه ها . . .چه خوبــــــ . . .تلظی هارا . . .لــــــــــــبــــــــــــ خوانی میکنند . .
راستی سه شعبه.....با کدام شعبه ات....دل رباب را از علی (ع) بریدی؟
کاش بابا قنداقه ات را بگشاید....اما نه...قنداقه گشودن ندارد....وقتی تقلایی در کار نیست....
حالا.....به روی سینه ی بابا آرمیده ای. . .
اصلا خیال کن همه را خواب دیده ای...
بر دست های گرم عمو آب دیده ای...
حالا که روی سینه ی بابا آرمیده ای...
...لای..لای..لای...
پ.ن:بند قنداقه ات...حبل المتینه.....
پ.ن:حنجره ی شش ماهه....تیر سه شعبه....ان فدیناه بذبح عظیم....
پ.ن:التماس دعا
Design By : Pichak |