سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یک وقت هایی هم دیگر نه صبر ، نه فکر های مثبت ، نه دلداری ، نه قدم زدن ، نه ... یک وقت هایی که دلت بشکند ، دیگر هیچ کدام فایده ای ندارد .


اینطور موقع ها بهتر است خودت محترمانه زانوهایت را برداری و ببری یک گوشه ، سر ِ سنگیت را بیندازی رویش و هق هق گریه کنی . بهتر است آن جای مورد نظر خلوت و تاریک باشد . الزاما نیازی نیست ماه هم بالای سرت باشد . هرچند اگر باشد هم خوب است . و این هم خوب است اگر مثل الان اوایل پاییز نباشد و محبوبه ها عطر داشته باشند . میفهمی که ؟

یک وقت هایی هم دیگر نه نقاشی ، نه خط ، نه شعر ، نه حتی این دلنوشته های لعنتی ... ، باید بروی مثل آدم یک گوشه گم و گور بشوی و برای هر  اتفاق بدی که  در زندگی ات افتاده ، یک دل سیر گریه کنی . حتی برای اتفاق های بدی که هنوز نیفتاده هم گریه کنی . _ من هم قبل از این دلنوشته همین کار را کردم _

یک وقت هایی هم دیگر نه دوست ، نه رفیق (این دو باهم متفاوت است ) نه خانواده ، نه در ،  نه دیوار ، نه آینه ... هیچکس همصحبت نیست . باید بروی یک جایی که باعث تشویش اذهان عمومی نشود ، تا میتوانی فریاد بزنی ، یا جیغ ! یا نه ...همان گریه ی بلند . چه میدانم ! یک چیزی با صدای بلند ...یک همچین چیزی .

یک وقت هایی هم نه امید ، نه دلخوشی ، نه خنده های الکی ، نه ... بهتر است خودت ، جنازه ات را ببری بیاندازی یک گوشه و در تنهایی خودت بمیری . میدانم که هرچقدر زور بزنی نمی میری ، منظورم این نیست که بمیری . این که میگویم بمیری یک جمله ی خیلی ادیبانه ی  سرشار از ایهام و ایجاز و استعاره است . تو دیگر باید ادبیات من را بلد باشی . معنی اش اینست که ... ، بله ! اگر بخواهم روشن تر بیان کنم یعنی بروی یک گوشه بمیری . همین .

یک وقت هایی هم نه دانشگاه ، نه خرید ، نه کار ، نه زندگی ... باید قدم هایت را بکشانی به چند کیلومتر سربالایی و بعد در یک ارتفاع بلند ، خودت را آویزان کنی . اگر خیلی میترسی هم بنشینی و فقط پاهایت را آویزان کنی و تکان تکان بدهی . بیخیال غیبت های کلاسی و کارهای روی زمین مانده و قول و تعهد و قرار و ...و نفس های عمیق هم بکشی . خیلی عمیق . آنقدر که از دم تا بازدمش کلی طول بکشد . خیلی طول بکشد . خیلی زیاد . خیلی خیلی زیاد .

یک وقت هایی هم...

بی خیال

من کشف کرده ام آدم ها وقتی که اشک امانشان نمیدهد و بعد تا اشکشان بند آمد باز هی بغض میکنند و بغض میکنند و ...  ، باید چای داغ سر بکشند . یک طوری که گلویشان بسوزد.واین را هم کشف کرده ام که من انگار باید جمع کنم و بروم و کشف کرده ام من حتی یک متر زمین زیر پایم هم برای خودم نیست ودلم چقدر فقط یک ذره زمین قد ِ شماره ی کفشم میخواهد برای دو پایم ، و  کشف کرده ام که حتی قبر ها هم مال خود آدم ها نیستند و این نکته را هم باید متذکر شوم که کشف یعنی یک چیزی که وجود دارد ولی کسی متوجه آن نیست . یعنی همه کشفیات من خیلی وقت است وجود دارد و من متوجهشان نیستم .

میفهمی که ؟


خاطره شده درشنبه 92/7/6ساعت 8:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

سر کلاس تفسیر ترتیبی ، استاد بزرگوارم حدیث قدسی ، رو برامون خوندن که خیلی به دلم نشست . با اینکه اغلب مطالب وبمو ، تولیدی میزنم اما دلم نیومد از این مطلب حظ نبرید :

امام عسگرى علیه السلام  از آباء و اجداد طاهرینش ، از امیرمؤمنان امام على علیه السلام ،  از پیامبر اکرم صل الله علیه و آله وسلم نقل مى کند:

خداى تبارک و تعالى فرمود: من سوره فاتحه الکتاب را بین خود و بنده ام تقسیم کرده ام . پس نیمى از آن براى من ، و نیم دیگر براى بنده من مى باشد. و براى بنده من است هر چه از من طلب کند، یعنى آنچه از من بخواهد به او عطا مى کنم .

هنگامى که عبد گوید:بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند جل جلاله فرماید: بنده من ، به نام من آغاز کرد. بر من لازم است کارهایش را به نفع او تمام کنم و نواقص امور او را تکمیل نمایم و احوال او را مبارک سازم .

وقتى عبد مى گوید:الحمد لله رب العالمین خداوند مى فرماید:بنده ام مرا ستایش کرد و دانست که نعمتهاى او از جانب من است ، و بلاهائى که از او دفع مى گردد بواسطه فضل و لطف من است ، پس شما گواه باشید که من نعمتهاى اخروى را به نعمتهاى دنیوى او خواهم افزود، و عذاب آخرت را از او دفع مى کنم ، چنانچه بلاى دنیا را از او برطرف ساختم.

آنگاه که عبد مى گوید: الرحمن الرحیم خداوند مى فرماید: بنده ام گواهى داد که من رحمن ورحیم هستم . شما را گواه مى گیرم که حظ وافر و بهره کامل از رحمت و عطاى خویش به او عنایت کنم .

زمانى که مى گوید: مالک یوم الدین خداوند مى فرماید: همانطور که بنده ام اعتراف کرد من مالک روز جزاء هستم ، من نیز حساب او را در قیامت آسان مى کنم . حسنات او را مى پذیرم و از سیئات او مى گذرم .

  وقتى عبد مى گوید: ایاک نعبد ،خداوند مى فرماید: بنده من راست گفت .او فقط مرا مى پرستد. شما را گواه مى گیرم که ثوابى به عبادت او بدهم که همه مخالفان پرستش من بر غبطه خورند .

هنگامى که بنده مى گوید:ایاک نستعین خداى عزوجل مى فرماید: بنده ام از من یارى طلبید وبه من پناهنده شد.پس شما را گواه مى گیرم که او را در کارهایش یاری کنم و درسختیها دستگیرى نمایم .

وقتی عبد مى گوید: اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم  غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ الضَّالِّین خداوند فرماید : این بخش ازسوره براى بنده من است و براى اوست هر چه بخواهد. دعایش را اجابت کنم و آرزویش رابر آورم ، و از آنچه ترسید او را ایمن سازم . _عیون اخبار الرضا / ص 300 _

.......................................

پ . ن : خدایا ، بر من سخت نگیر ، اگر آن دنیا ، وقت عذاب هم ، چشم به رحمتِ تو دوختم. بیاد ِ همین حدیث قدسی ...


خاطره شده درپنج شنبه 92/7/4ساعت 6:43 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

یک محصول ِ خانگی ! _ دستمبو

تـــــــــقـــــــدیــــم به پــــدرمـــــــــــــ


خاطره شده درپنج شنبه 92/7/4ساعت 1:47 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امروز جزوه ی اعراب قرآن یکی ازدوستان ِ هم کلاسی را گرفتم برای نوشتن .  بین صفحات جزوه به نوشته ای برخوردم که خواندن آن برایم خالی از لطف نبود . این نوشته ، نامه ی خواهر ِ دوستم بود که در مقطع راهنمایی تحصیل میکند و شدیدا نسبت به رشته ی تحصیلی خواهرش (دوست ما ) که علوم قرآن و حدیث است  اعتراض دارد و طی این نامه سعی کرده بود اعتراضش را خیلی منطقی به خواهرش ابراز کند . البته فاطمه (دوست ما ) به ما متذکر شد که این اولین نامه نیست و آخرینش هم نخواهد بود . :)

این هم متن ِ نامه که البته با اجازه ی دوست عزیزم منتشر میشود .

برای دیدن تصویر در سایز اصلی روی آن کلیک کنید


خب . حتما شما هم به این موضوع فکر میکنید که یه دانش آموز راهنمایی چقدر با تبحر از یک موضوع ساده یک نتیجه ی کلی  گرفته و با چند مقدمه ی منطقی ! یک نتیجه ی منطقی را به خواهرش ارائه داده است . من بعد از خواندن این نامه تصمیم گرفتم یک سری موضوع را به اختصار مطرح کنم و البته نظر مخاطبان عزیز را هم در مورد این نامه و مطالب ارائه شده بدانم .

اول اینکه این دوست عزیز_ فائزه خانم _چند نکته را در این نامه ذکر کردند . در حقیقت چند مقدمه را ذکر کردند که بوسیله ی آن مقدمه ها یک نتیجه  گرفتند و این شرح منطقی صحبت های ایشان است :

1- در دنیای امروز مدرنیت(مدرنیته) است که حرف اول را در جهان میزند .

2- مدرنیته خلاصه میشود در پیشرفت

3- پیشرفت زمانی بدست می آید که زن و مرد در جامعه فرقی نکنند

4- عدم تفاوت زن و مرد وقتی بدست می آید که (1)زن وظیفه ی مادر بودن ، خانه داری ، بچه داری و همسر داری را نداشته باشد (2) محدودیت هایی از قبیل حجاب که به بهانه ی مصلحت زن مطرح میشود ، برداشته شود .

5-این پیشرفت توسط دانشجویان امکان پذیر است 

6 - دانشجویان رشته ی تو به دنبال این پیشرفت نیستند

نتیجه : تو و دانشجویان رشته ی تو ( متدینین و محصلان رشته های دینی و حوزوی ) مانع پیشرفت ایران و جهانید !

--------

خب . مقدمه ی اول . آیا واقعا در دنیای امروز مدرنیته حرف اول را میزند ؟ اصلا مدرنیته یعنی چه ؟ ویژگی های دوره مدرنیته چیست ؟ اگر بخواهیم خیلی خلاصه ویژگی های مدرنیته را ذکر کنیم میشود اینطور بگوییم که شاخص های اصلی مدرنیته : 1- اعتلای فردیت 2- جدایی دین از دولت 3-تاکید بر آزادی های فردی 4- افسون زدایی از جهان  هستند .

با این توضیح مختصر که :" اعتلای فردیت یعنی جهان‌بینی‌ای  که فرد در مرکز آن قرار دارد. اهدافِ فردی، ویژگی‌های منحصر به فرد، فرمان راندن بر خویشتن، کنترلِ شخصی و بی‌تفاوتی به مسائلِ پیرامون از خصوصیاتِ این نوع جهان‌بینی است." این توضیحی است که ویکی پدیا برای فرد گرایی ارائه داده است . و من چیزی شبیه به اومانیسم و انسان گرایی را از آن برداشت کردم. حالا اگر این فرد گرایی یکی از شاخص های مدرنیته باشد ، آیا این مدرنیته یک اولویت جهانی است ؟ اینجا احتمالا باید به نقد های این فرد گرایی  مراجعه کرد که خود دریای مفصلی از توضیحات را به دنبال دارد . اما بصورت خلاصه میشود گفت : عقل و تجربه که از شاخصه های فرد گرایی هستند ، برای سعادت دنیوی انسان هم کافی نیستند چه رسد به اخروی . چون خطا پذیر بودن هردوی ان ها اثبات شده است . و این فقط یکی ازده ها نقدی است  که بر این نظریه وارداست . 

جدایی دین از دولت و سیاست یعنی همان سکولار . خب این نظریه هم بارها توسط هزار اندیشمند نقد شده که بطور خلاصه میشود در نقدآن گفت دین و سیاست در توحید ، در نبوت ، در معاد ، در عدل ،در احکام و در سیره ی پیشوایان با هم عجین شده است .

در توحید :لازمه ی اعتقاد به وحدانیت خداوند استقرار حاکمیت الهی و نفی حکومت طاغوت است ( به زبون خودمون اینکه اگر بخواهیم واقعا موحد باشیم باید فقط دولت اسلام رو بپذیریم و هرگز نباید از دولتی غیر اسلامی تبعیت کنیم . اگر اینکار رو نکنیم و قبول نداشته باشیم توحید ما مشکل داره )

در نبوت : هرکس حاکمیت الهی را بپذیرد بالاجبار ، حاکمیت انبیا را هم میپذیرد .

در امامت : هرکس حاکمیت انبیا را بپذیرد حاکمیت جانشینان وی یعنی ائمه اطهار را هم باید بپذیرد و به تبع آن حاکمیت ولی فقیه در جامعه هم اثبات میشود . 

جالب است بدانید مدعیان سکولار ، یا مسلمانان روشنفکری مثل آقای اشکوری وقتی بحث ِ جدایی دین از سیاست را مطرح میکنند ، از ابتدا حاکمیت خداوند را زیر سوال میبرند و ادعا میکنند خداوند هیچ حاکمیتی نسبت به مخلوقات ندارد . وی صرفا موجودیست که انسان میتواند خلا های روحی و  عبادی اش را با آن پر کند . و یک مساله ی شخصی و فردی است .نه اجتماعی . این در حالیست که قطعا خالقیت و ربوبیت لازم و ملزوم یکدیگرند . یعنی هرکس که خالق است ، بالتبع مخلوق خود را به بهترین نحو پرورش میدهد و بر او حاکمیت مطلق دارد .

در احکام هم مباحثی مثل امر به معروف ، نهی از منکر ، خمس ، جهاد ، زکات ، نماز جماعت ، نماز جمعه ، اجرای حدود الهی ، قضاوت و ... همه ابعاد اجتماعی و سیاسی دارند و اگر سیاست از دین حذف شود و این دو نامربوط به هم معرفی شوند باید بسیاری از احکام را از دین حذف کنیم و اصلا دیگر چیزی از اسلام باقی نمی ماند .

پس اینجا عجین بودن دین و سیاست اثبات شد . در نفی مبانی ِ سکولار که باز اومانیسم ( انسان گرایی ) و عقل گرایی و سنت ستیزی ، تساهل و تسامح و علم گرایی است هم مطلب زیاد است که فکر میکنم اینجا مجال ِ توضیح نباشد .

3- تاکید بر آزادی های فردی : آزادی به معنای اینکه محور ، میل ِ انسان است و کسی حق ِ دخالت در امور دیگری را ندارد . هرکسی باید در انتخاب نظریه ی اخلاقی خود آزاد باشد . خب اینجا یک سوال مطرح میشود . اگرشماآزادانه دلتان خواست آزادی من را محدود کنید ، چگونه اینکار را باتوجه به این ادعا انجام میدهید ؟ اگر آزادی من را محدود کنید پس آزادی فردی من محدود شده و ادعای شما مبنی بر وجود آزادی فردی نقض میشود . اگر به میل من احترام بگذارید و نظر خودتان را اعمال نکنید خود را محدود کرده اید و محدودیت آزادیتان ، باز ، نقض  ادعای شماست . پس این ادعای آزادی های فردی هم نقد و نقض شد .

و افسون زدایی از جهان که به معنای عقلانی کردن همه چیز و حذف راه های آسمانی از زندگی است . شما عقل داری و بنابر این نیازی به وحی ، به معجزه و به الهامات نداری . در واقع حذف تمام موارد انتزاعی و پرورش موارد ملموس . خب ، آیا این عقل ، جای خطا و اشتباه ندارد و آیا قدرت درک تمامی موضوعات را دارد ؟آیا انسان بوسیله ی عقل خود تمامی موارد موثر در سعادت و گمراهی را تشخیص میدهد و هیچ نیازی به یک قدرت بالاتر از خود ندارد ؟

تمام موارد گفته شده فقط در نقد مدرنیته بود !  یعنی خود ِ مدرنیته به معنای سنت گریزی ، از مواردی است که بسیار جای بحث و تامل دارد .فائزه اشاره کرد که این مدرنیته در جهان حرف اول را میزند . آیا هرچه در جهان حرف اول را بزند صحیح است ؟

اصلا باتوجه به گرایشات روز افزون مردم سراسر جهان به خدا محوری ، آیا همچنان این انسان محوری اولویت اول ِ انسان هاست ؟

فائزه در مقدمه دوم مدرنیته را مساوی با پیشرفت دانست و در مقدمه ی بعد گفت که پیشرفت مساوی است با برابر بودن زن و مرد . و بعد از همین طریق بحث را به سمت ِ نتیجه سوق داد .

اما برابری زن و مرد :حرف فائزه ریشه در گرایشات فمینیسمی موج دوم دارد که طی آن زنان در فرانسه با محوریت شعار ((زنان بدون مردان )) برابر ی کامل زن و مرد را مطرح کردند و در این دوره با تاکید بر تجرد و قبیح و زشت شمردن ازدواج و تشویق زنان به بروز رفتار های مردانه در اجتماع این موج را تشدید کردند . از سوی دیگرپذیرش نقش های مادری و همسری . خانه داری توسط زنان را زمینه ظلم مرد به زن دانسته و خواستار حذف آن شدند .

اما در نقد فمینیسم میتوان چند مورد را بطور خلاصه مطرح کرد : 1) زنان کرامت انسانی خود را از دست داده و بصورت ابزار هوسرانی مردان در آمده اند . فائزه و تمامی مخاطبان وبلاگ حتما میتوانند خیلی سریع  در ذهنشان یک خانم محجبه ی مسلمان را از لحاظ حفظ حرمت و کرامت با یک خانم ِ شاغل مساوی با مردان در یک کشور اروپایی  مقایسه کنند . تفاوت های جسمی بدیهی ترین تفاوت بین زنان و مردان است که با مساوی قرار دادن زن و مرد در تمام فعالیت های و برخورد های اجتماعی این تفاوت ها ، ظرافت ها و حساسیت های خانم ، نادیده گرفته شده و وی را در معرض آسیب ها ی روحی و جسمی جدی قرار میدهد .

2) در دسترس بودن بیش از حد زنان در جامعه و رفتار غیر طبیعی و مردانه آنان ، طبعا با طبیعت مردان ناسازگار است و آنان را از زنان متنفر کرده و جامعه را به سمت هم جنس بازی سوق میدهد . هم جنس بازی یکی از مشکلات عظیمی است که غرب با آن دست به گریبان است .

3) روابط آزاد زنان در خارج از حریم خانواده در درجه اول فساد و فحشا و در درجه دوم تجاوز و خشونت جنسی را به بار می آورد .

4) تعدد نقش ها و مسئولیت زنان نه تنها باعث برابری زن و مرد نمیشود بلکه فشاری مضاعف بر زنان وارد میکند . برابری در اشتغال بطور ناخواسته موازنه ی قدرت را به نفع مردان تغییر میدهد بطوریکه نظریه پردازان فمینیسم برای حل این معضل پیش آمده مساله ی تقسیم کار خانه بین زن و شوهر را مطرح کرده اند که البته توفیق چندانی نداشته است .

5) بروز اختلافات شدید و افزایش معضل طلاق

و پیامدهای بسیار زیانبار دیگری که با یک سرچ کوچک میتوانید مطالب زیادی در مورد آن به دست آورید .

میشود به زبان ساده تر گفت اگر به دنبال عدالت هستید و به همین هدف تساوی زن و مرد را دنبال میکنید باید بدانید عدل یعنی قرار گرفتن هرچیزی در جای خود . قطعا نادیده گرفتن تفاوت های زن و مرد مضحک ترین پدیده ی اجتماعی است که هیچ عقل سالمی پذیرای آن نیست . عدل یعنی با توجه به در نظر گرفتن ویژگی ها و توانایی ها نقش و وظیفه و حقوق هر فرد تعیین شود . قطعا خانم ها با توجه به اندام و عواطف ، روحیات و از همه مهم تر غریضه ومیل ذاتی ، بهترین گزینه برای اجرای نقش مادری هستند و کار های خشن و طاقت فرسا با توجه به روحیه ی سختی پذیری و مقاومت جسمی و روحی آقایان ، برای آن ها مناسب تر است .

بنابر این دانش پژوهان  علوم قرآن و حدیث و حوزویان و مبلغان دین الهی ، نه تنها مانع پیشرفت جهان نیستند بلکه با پژوهش در علوم قرآن که آموزه ی زندگی سالم در دنیا و رسیدن به سعادت اخری برای همه ی مردم جهان است ، بهترین عامل برای پیشرفت حقیقی انسان و جهان هستند .

رونوشت به فایزه خانم . خواهر دوست عزیزم :)


خاطره شده درچهارشنبه 92/7/3ساعت 12:50 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

- ترســـــو - تــــــرســــــــو ...

- ترسو خودتی . من زورم از همه تون بیشتره

- ههههه نخیر ترسویی . تـــــــرســــــو تــــــرســــــــو

(همهمه ی بچه ها )

- نگاه + قدم قدم به سمت عقب

- سنگ + نیت ِ پرتاب + ههههه پس چرا میترسی ؟ هان ؟ میترسی بزنمت ؟ تــــرســـــو

- راس میگی بزن+ ترس

- انداختن سنگ روی زمین + هههههه ترسیدی

- نترسیدم

- تق ق ق

- مالش بازو + اصلا درد نداشت که ، دردم نیومد

با خودم فکر میکنم شاید باید با صدای بلندی داد بزنم : اااا ، دعوا نکنید ! و بعدپشیمان میشوم و باخودم فکر میکنم که نه ! لابد این ها باید با همین رجز خواندن ها مرد شوند و لابه لای همین خاک و سنگ ها کم کم ریش و سبیل در بیاورند ! چه میدانم . من فقط بلدم دختر های کوچکی که روی یک زیر انداز توی کوچه نشسته اند را درک کنم و قبل از رفتن به دانشگاه ، یک چای مهمانشان شوم و حال عروسکشان را بپرسم و یکیشان که از همه کوچکتر است باز زبان بریزد که :"خاله ! اون پسر گامبو ِ اومد درختتونو کج کنه ، من گفتم به خاله میگم . در رفت ! " و من به او یاد آور شم که چه قهرمان بزرگی ست و باز هم باید مراقب باغچه ی ما باشد . و احتمالا الان دیگر یادش نمی آید که دوماه پیش خودش گل های این باغچه را از ریشه میکند و دقیقا به همین خاطر من منصب ِ مهم ِ حفاظت از محیط زیست ِ کوچه را به او دادم !

میرسم به خیابان و خودم را می اندازم توی ماشینی که همیشه همینجا می ایستد و راننده ی لاغر مردنی اش هی داد میزند : حرم - میدون ! حرم - میدون ! و باخودم فکر میکنم که چقدر کیف دارد که اسم یکی از ایستگاه های شهر ما "حرم " است . و چقدر سخت است که آدم یک جایی زندگی کند که هیچ کدام از تاکسی یا اتوبوس هایش به "حرم " نروند .

و باز فکر میکنم که چقدر باید منتظر بمانم که این ماشین 4 مسافر دیگر هم پیدا کند و راه بیفتد ؟

- ساعت 3 بعد از ظهر است -

این را بعد از چند دقیقه خیره شدن به ساعت و بالا پایین کردن عقربه هایش میفهمم . اغلب وقتی تمرکز ندارم وضع همین است . ساعت را میبینم و نمیبینم .

-3 تومن - کامکار

- 3 نمی ارزه حاجی ، کمش 5 تومنه

سرم را بالا می آورم. پیرمردی که یک چشمش را پانسمان کرده دارد چانه میزند که :"3 تومن برسون "، و در ماشین را باز میکند . راننده میگوید :"نه حاجی . نه نمیبرم . نمی ارزه . "

- 3500

و سوار میشود.

راننده سوییچ را میگرداند و پیرمرد شروع میکند به نصیحت که من خرج راننده ها را میدانم اما باید گذشت داشت و خدا روزی رسان است و ...به همین جمله که میرسد راننده ترمز میزند و دونفر را کنار من سوار میکند .

خودم را به زحمت به در میچسبانم و چادرم را مرتب میکنم .

- بیا ، مسافر هم که زدی ...

گوشم از صدای پیرمرد خالی میشود و پر میشم از افکاری که انگار روی در و دیوار مغازه ها نوشته شده اند و فقط من سواد خواندنشان را دارم .فکر میکنم به کلاس تصویرگری که هروقت ، من میتوانم ، دیگر برگزار نمیشود و به کلاس های حوزه ادبی که تلفن مرکزشان تا اطلاع ثانوی قطع میباشد ، اما بنر ِ تبلیغاتی دومتری اش هنوز سر ِ خیابان اصلی تاب میخورد ! و فکر میکنم به مدل های شامپویی که عوض میکنم و حقیقتا هیچ فرقی باهم ندارند و به کلاس انجمن شعر که دقیقا همزمان با کلاس زبان تخصصی من شروع میشود و باز فکر میکنم به ساعتی که عقب کشیده شده و شب هارا بلند کرده است و نمیگذارد به کارم برسم و نتیجه میگیرم  که محدودیت های خروج و بازگشت خانم ها به خانه حتما زیر سر خورشید است گرنه شهرِ صبح با شهر ِ شب ، هیچ تفاوتی ندارد و مردم همانند که همانند.  و باز فکر میکنم که باید بفهمم چرا انگشترم صبح ها در انگشتم قالب است و شب ها گشاد میشود و ...

راننده ترمز میزند و من  تازه فهمیده م که اینجا مقصد من است  . کرایه را حساب میکنم و خودم را پرت میکنم وسط خط های  عبور عابر پیاده و ماشین هایی که به اجبار برایم ترمز میزنند و بوق ِ اعتراض!  و منی که با منطق ِ بی منطقم، خط ِ عابر را چهار دیواری ِ بی دیوار ِخودم میدانم .و این چند ثانیه عبور از این خیابان ، شاید شیرین ترین چند لحظه ی من است که هرروز برایم تکرار میشود .حتی به نیت ِ همین سه متر خیابان و ورجه وورجه اش گاهی کتانی میپوشم !

آن طرف خیابان دختر و پسر های دانشجویی ایستاده اند که دانشگاه مشترکی ندارند و این را از سر وضعشان میفهمم . لابد این یکی فنی است و آن یکی مال دانشگاه خودمان است که چون حراستش ، سختگیر است نمیتواند با پوشش آنچنانی ظاهر شود و ...

مقصد هایمان را که به گوش ماشین ها فریاد میزنیم حدسم درست از آب در می آید .و این اصلا نکته ی مهمی نیست چون من سخت به این موضوع عادت کرده ام .

....

مهم نیست که من در این تاکسی هم چند بارساعتم را نگاه کردم و ساعت را نفهمیدم و مهم نیست که باز مجبور شدم به در ِ ماشین بچسبم و مهم نیست که راننده دویست تومان از کرایه ی دولتی بیشتر گرفت و باز مهم نیست که کی رسیدم و چگونه پل عابر را دویدم  و ...

مهم نیست . این ها همه تکرار روز مره هایی ست که هرروز چند بار تقریبا بی هیچ تفاوتی تکرار میشود و انگار یک نفر از بالا نخ های من را گرفته است و این عروسک ِ خیمه شب بازی را از یک مسیر تکراری میبرد و می آورد و می برد و می آورد و ...

کلاس شروع شده است.

استاد حرف میزند.

و من با خودم فکر میکنم ، چقدر جایم توی کوچه ، روی یک زیر انداز ، کنار ِ یک فنجان چای ِ پر از آب ! خالیست ...


خاطره شده دردوشنبه 92/7/1ساعت 8:41 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

گاهی باخودم فکر میکنم

وقتی من هر معلول یا مریضی را در خیابان میبینم ، برایش حمد ِ شفا میخوانم

و هر موتور سواری را میبینم برایش آیت الکرسی میخوانم

و هر کوچولوی بامزه ای را میبینم برایش وان یکاد میخوانم

و هر فقیری را میبینم کمکش میکنم و برایش دعای وسعت رزق میخوانم

و هر اعلامیه ی ترحیمی را میبینم برایش فاتحه میخوانم

و هر پیرزن خسته ای را میبینم برایش قو علی خدمتک جوارحی میخوانم

و ...

کسی هم وقتی من را میبیند که در شهر راه میروم و  آرام آرام موزاییک های پیاده رو را دنبال سر خودم روی زمین میکشم ، برایم دعایی میخواند ؟

یا نه

فاتحه ای میفرستد ...؟

هی

من اهل ریا نیستم

من فقط یک کف دست ِ صافم ! و فقط یک سوال پرسیدم ...

بلکه امیدوار شوم ...

خط خطی ام نکنید :( ...



خاطره شده دریکشنبه 92/6/31ساعت 9:32 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

*این پست ارزش خواندن ندارد . لطفا *

انگار خدا یک سوزن برداشته و کوک زده . یک کوک روزگار تو و یک کوک روزگار ِمن ... .یک قواره سرنوشت دوخته و بشکاف هم دم دست نگذاشته تا اگر مثلا تو خواستی خودت را از سرنوشت من بشکافی ،  به دردسر  نیفتی ! آخر نمیشود که این زندگی را جـــِر داد که !


چپ چپ نگاه نکن مثل اینهایی که عمرا معشوقشان دلشان را بزند ! من که میدانم ! تو اگر میتوانستی تا حالا صدباره قیچی زده بودی زیر این سرنوشت .

راستش من این چرت و پرت ها را دارم مینویسم که بتوانم به کمک بلاغت و آرایه های ظریف ادبی یک چیز های سخت و دشواری را در صد لفافه به تو بفهانم . بیچاره مخاطب !

یک چیز های سختی که معمولا وقتی مستقیم به تو میگویم سرت را به علامت تاکید تکان میدهی و غیر این ، هیچ عکس العملی نشان نمیدهی و بعد که تاکید میکنم شنیدی ؟ ! ، میگویی ؟ هوم ؟ نه نفهمیدم .. دوباره بگو .

و من خیلی دوباره میگویم . و تو خیلی نمیفهمی!

نه نه . ناراحت نشو . من واقعا از این جمله ی آخرم منظوری نداشتم و این حقیقتا یک جمله ی عاشقانه است . به شرطی که بفهمی!

بگذار زاویه مان را عوض کنم تا یک مقدار راحت تر صحبت کنیم . آهااااا....ن . تو بنشین اینجا و من هم ایــــــ...نـ جا! آهان . حالا بهتر است .

ببین . تو اگر میدانستی کار به این کوچه های تنگ و باریک میرسد عمرا ، تا اینجا می آمدی . مگر نه ؟ هوم ؟ اینقد مات نگاهم نکن . جنم داری جواب بده بگو بله! بگو ...جرات داری بگو تا من هم پدرت را در بیاورم که پس برای چه اینهمه ادعای ... ، نه . نگو . اینطوری من پاره  پاره ات میکنم .

اعصابم از ریشه کنده شده است و تو نیستی که بیایی و به این بی اعصابی های  من بخندی .

راستی . من همیشه به خودم معترض بودم که چرا خوابت را نمیبینم و تازه فهمیده ام که چون من همیشه و هرشب کابوس میبینم و تو حقیقتا کابوس نیستی که من تورا ببینم و این خودش خیلی خوب است که من میتوانم مطمئن باشم تو کابوس نیستی !

نه ! نه!

اینطور سه در چار مرا نگاه نکن . من باز هم منظوری نداشتم. در حقیقت من مطمئنم تو کابوس نیستی و این باز یک جمله ی عاشقانه بود که من نتوانستم خوب بیانش کنم .

اصلا الان من حال ِ خوبی برای حرف های سخت و دشوار ندارم .

بیا بحث را عوض کنیم .

بیا برایت تعریف کنم که  این روز ها رنگ هیچ کدام از جوراب هایم را دوست ندارم و بگویم که دستور یک کیک زعفرانی را سر کلاس تفسیر از دوستم گرفته ام تا برایت شیرینی بپزم و به مناسبت روز زن تولدت را تبریک بگویم و تو هم برایم کادو بخری و بگویم که چقد از قالی های کثیف تابه تای اتاقم خوشم می آید و حتی بیا بگذارمت جلوتر و باذوق و شوق برایت تعریف کنم که من یک بسته ی پر از سوزن های رنگی دارم و این را هم بگویم که امروز با خواهرم با دست های کفی زدیم قدش تا به یک قول محرمانه عمل کنیم و سیم ِ اسپیکرم هم درست شده و حالا دیگر لازم نیست اسپیکر این و آن را کش بروم و شاید حتی مهم باشد که بگویم چقدر استرس آور است وقتی دارد کرم ضد آفتابم ته میکشد ...

به هر حال بیا بحث را عوض کنیم

چون من سخت پریشانم و باید همه ی افکارم را خالی کنم تا شب کابوس نبینم .

شاید دوتا سه پست دیگر را هم به همین موضوع اختصاص دادم .

یادت باشد برایت قصه ی تاکسیها را هم بگویم 

و خط های عابر پیاده را

لطفا نه تو نه هیچ کس به این مدل چرت نوشتن های من اعتراض نکند چون اینجا مال ِ من است !و من اعصاب هم ندارم و این نکته مهمی است .


خاطره شده دریکشنبه 92/6/31ساعت 9:9 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

این

روزگار

از بـــُن ، بسته است ...

من

اینجا

روی این زمین

بین این هزار راه ایستاده ام

هرکجا را نگاه میکنم ، بن بست است ...

بال لطفا ...

الهی و ربی من لی غیرک ؟ ! . . .

 


خاطره شده درپنج شنبه 92/6/28ساعت 8:34 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

پنجره تا نیمه باز

باز ، کتری روی گاز

غلّ و غلّ و غلّ و غل

مادرم حین نماز...

بعد ِ بسم الله رحمن الرحیم...

میکند یک هو صدایش را بلند:

_ قل هوالله احد

خوب میفهمم خطابش با من است

_ بچه این در را ببند !

دست  خود را میبرم تا پشت در

گربه ای در میرود

بی زبان ِ در به در !

میروم  پای اجاق

باز هم این کتری و در پوش ِ داغ !

چای را دم میکنم

- مادر این چایی نجوشد ها ! بِپا !

زیر کتری را کمی کم میکنم ...

مینشینم پیش او

مادر من ، جبرییل خوبی است

چادری از گل به روی صورتش

توی دستش دانه های چوبی است ...

ذکر تسبیحش خدا را  همدم ِ دل میکند

دانه دانه آیه نازل میکند

سر به پایش میگذارم بی صدا

مادرم با اخم پا پس میکشد

درد از بس میکشد ...

بسکه پای من دویده زانوانش خسته است

روسری بر پشت پایش بسته است

استکان چای و قند

من نگاهم خیره بر لب های او

- مادرم

- جانم بگو

- قدری بخند

اخم شیرینی به ابرو میزند

خنده ای روی لبش ، مثل وقتی که مرا با چوب جارو میزند !

لحنی از تلفیق ِ شوخی و عتاب

- دختر لوس ِ ننر ، اینجا نخواب

پاشو ظرف و کاسه ها ، روی هم است

میرسد بابا ، بدو وقتت کم است ...

من کمی با اخم غر غر میکنم

استکان چای را پر میکنم

خنده ای روی لبش

بوسه ای بر دست هایش میزنم

بازهم پس میکشد

- پاشو برو ...

غر برایش میزنم:

- بوسه حقِّ دختر است ...

مادرم میخندد و استغفراللهی بلند ...

_ مادرم از هرچه مادر بهتر است _

پ .ن : ای که پایت بالش زیر سر است

پای تو از هرچه بالش بهتر است ! :|

والا :|


خاطره شده درچهارشنبه 92/6/27ساعت 11:53 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

الان که من خیلی آرامم

دارم به تو فکــر نمیکنم

و حتی دارم گریه هم نمی کنم .

و حتی ندارم میخندم

و ندارم فکر میکنم که شکر ِ شربت ِ البالویم کم است یا زیاد

و این فکر لابد از فرط خوشی ست ...


الان که من دارم به تو فکر نمیکنم، سکوت ، اتاق  را پر کرده و تیک تاک ِ مزخرف ِ ساعت هی وسط این سکوت ویراژ میدهد و صدای در ِ کتری که غل غل غل ، تق تق تق بالا و پایین میپرد هم لابد سمفونی ِ مضحک و بیکلام ِ این متن ِ رمانتیک است ، و قژ قژ در ! همه ی این ها باهم ، دارد چشم های مرا بیشتر به هم فشار میدهد . ناخنم را بیشتر روی صورتم میکشد و چروک بیشتری هم روی پیشانی ام می اندازد .

یعنی من یک کلافه ی بی اعصابم که تنها در تاریکی اتاق نشسته ام و به این همه سر و صدای ناشی از سکوت گوش میدهم و به تو فکر نمیکنم .

تاریکی را گفتم که بفهمی من از چند ساعت قبل ِ غروب که با یک لیوان شربت آلبالو آمده م و اینجا نشسته م و دارم به تو فکر نمیکنم ، حتی از جایم بلند نشده ام که لامپ را روشن کنم ! شب شد !

ببین

منطقی باش

من باید تورا ورق بزنم . حالا هرچقدر هم که صفحه ی تو در دفتر زندگی ام سفید باشد و من هی دلم بخواهد با خودکار روی صفحه ات نامم را شکسته نستعلق بنویسم ، اما خب منطقی باش!باید ورقت بزنم .

بعد هم اصلا برنگردم هی توی نانوشته را بخوانم . میفهمی که ! حتی یواشکی هم نباید . اصلا باید منگنه ات کنم به صفحه های گذشته . ولی واقعا حیف نیست ؟ صفحه های قبل تو سیاه ِ سیاه ِ سیاهند . از آنجا که صفحه ی سفید توست ، بقیه ی صفحه های بعد هم سفیدند .

اما کدر ...زشت،پاره،چروک

اه

اه

پاره کنم تا کنم ، بگذارم درون جیبم صفحه ات را ، خوب است ؟ هااان ؟ بعد هم بقیه این صفحه صفحه های زندگی ام را آتش بزنم . سیاه و سفیدش را ...

راضی میشوی ؟

ولی راضی میشوم .

دیوانه تویی . نه من .

من خوبم

من آرامم

من الان که خیلی آرامم

 نشسته ام اینجا و دارم سخت به تو فکر نمیکنم

حتی گریه هم نمیکنم ...


خاطره شده درچهارشنبه 92/6/27ساعت 10:14 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت