سفارش تبلیغ
صبا ویژن

و از تمام آنچه تورا از من میگیرد .  


خاطره شده درسه شنبه 92/6/5ساعت 6:25 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

امروز فهمیدم یک نفر در حوالی خانه ی ما چند روزیست نگاهش را به کوتاه ترین سقف ِ کوچکترین خانه ی این دنیا خیره کرده است  .

تا همین چند روز پیش از همین مغازه ی سوپری سر کوچه ماست میخرید و از سبزی فروش ِ پاکستانی نبش ِ خیابان ، سبزی . نمیدانم از قصابی ِ محمد آقا هم گوشت میخرید یا نه . وضعیت خوبی نداشت . اجاره نشین بود .

حالا ولی صاحبخانه شده است . . .


در هم ندارد این خانه ی جدیدش ، که بکوبیم و بگوییم همسایه ، خوابیده ای ؟ گرسنه خوابیده ای یا سیر ؟ خانه ات نور دارد یا نه ؟

نور ِ خانه اش لابد الان ، همین " رحم الله ُ یقرا"یی است که خادم مسجد محله ، بین دو نماز حواله میدهد و همسایه ها در پی اش صلوات بلندی میفرستند و خدا بیامرزی تحویل میدهند .

هه!

خانه ات پر نور همسایه . . .

اینجا که تا بودی حالت را نپرسیدیم ، هرچند میفهمیدیم حال خوشی نداری ، بلکه آنجا به برکت این خرماهای نارگیل زده  و این حلواهای غرق گلاب ، حال و روزت کمی بهتر شود ! حال ما هم البته به هر حال خوب است . از همین سوپری ماست میخریم و از همان قصابی گوشت . و  بی خیال، میخوریم و البته یادمان هم نیست که یک روز ما هم می آییم همین حوالی تو و باز در همسایگی ات سرمان را روی خاک های یک محله میگذاریم و یک مسجد برای شادی روحمان میخواند : فااااااااتحه . . .

راستی امروز که عکس های روی دیوارت را دیدم تازه فهمیدم از بعد از داغ جوانی که دیده بودی چقدر موهایت سفید تر شده بود . نمیدانم چطور تا به حال این را نفهمیده بودم ولی خب ، تصویر سیاه و سفیدت را که دیدم ، یکهو جای خالی ات را در محله حس کردم  . انگار که تمام سیاه ها پارچه ی عزا باشد و تمام سفید ها جای خالی ِ تو ...

همسایه ها هم که دور هم جمع شده بودند تازه داشتند ، اخبار ِ سوخته ی حال و روز روز های آخر تورا به  هم گزارش میدانند : 

-شنیده ام مریض بود بنده ی خدا .

-پسرانش هم شهرستان بودند انگار .

-راست میگفتند پول نان شب نداشت ؟

-مسجد هم می آمد . اواخر مریض شده بود دیگر پیدایش نمیشد .

- به هر حال خوب بود .خدایش بیامرزد

- بیامرزد

-بیامر...

همسایه نبودیم همسایه . نه برایت سایه داشتیم و نه همّ و غمت را به جان خریدیم . بی هم  بودیم و بی سایه .

خدا از همسایگی کممان کرد ...



خاطره شده دریکشنبه 92/6/3ساعت 2:28 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

رفته بودم شمال

دریا را دیدم . حالش خوب بود . من را که دید حسابی ذوق کرد . هی دست های آبی اش را بالا و پایین میبرد و موج موج برایم دست تکان میداد . من هم برایش دست تکان دادم . روی دامن ساحلی اش نشستم و   با انگشت برایش نقش و نگار کشیدم . دریا هم مدام دست به نقش هایم میکشید و به به و چه چه میکرد . حال تورا هم پرسید . سراغت را گرفت . گفتم میبینی که جایش خالی نیست . راست گفتم. مگر میشود جای اقیانوس کنار دریا خالی باشد ؟ نه . نمیشود ...

بعد هم نشستم در گوش گوش ماهی ها عاشقانه هایی که قبلا برایت نوشته بودم را خواندم :

تو اگر دریایی

خوش به حال وصال ِ ماهی ها

خوش به توفیق ِ مرجان ها 

خوش به سعادت ِ مروارید ها

خوش به حال هرکس و هرچیزی که ایگونه در دلت جا باز کرده است


حسابی خوششان آمده بود . من برایشان میخواندم .و آن ها آرام روی دامن دریا خواب میرفتند.

به عیادت جنگل هم رفتم . شنیده بودم سرماخورده و زمستان حسابی رمقش را گرفته است . الان حالش خیلی بهتر بود . تابستان حسابی گرمش کرده بود و جوشانده ی باران را به کامش ریخته بود . هنوز به جنگل نرسیده یک عالمه درخت به استقبالم آمده بودند . پراکنده روی دامنه ی کوه ها ایستاده بودند و نگاهم میکردند . لابد میخواستند از آن بالا مرا بهتر ببینند . من هم برایشان دست تکان دادم و سلام ِ اقاقی های شهر و درخت ِ پرتغال باغچه را به آن ها رساندم . درخت های پیر جنگل تورا خوب یادشان بود . احوالت را پرسیدند و گفتند جایت خالیست .
گفتم نه . مثل اینست که بگویی چقدر جای خاک ، کنار درخت خالیست ... ولی خالی نیست .  و بعد سرم را روی تنه ی ضخیم درخت پیری  گذاشتم و از تو برایش خواندم :

تو اگر خاکی

خوش به حال ِ جوانه

که تو در گوشش اذان و اقامه میگویی

نه

خوش به حال بوته ی محمدی

که هر شب روی پای تو به خواب میرود

و هر صبح روی دست تو میشکفد

نه نه

خوش به حال درخت

که سال هاریشه اش در  تو پیچیده و تو در او پیچیده ای

اصلا خوش به حال هر چه بیشتر در تو ریشه دارد

شمال که بودم هوا خوب بود . آسمان حسابی ذوق ِ باریدن داشت . حسّ ِ شعرش گل کرده بود . مدام برایم باران میسرود . باران با تخلّص ِ شبنم !
من هم چتر باز نکردم . خواستم ذوقش را نشکنم . به افتخار غزل هایش خیس شدم و خیس شدم و خیس شدم ...
کم کم مرا هم به ذوق آورد . یک بیت چشم من میسرود و یک بیت آسمان . مشاعره ی خوبی بود . حسابی مرا دلتنگ توکرد .

جایت اما زیر باران هم خالی نبود ، وقتی تو خودِ باران بودی .

تو اگر بارانی

خوش به حال آسمان . . .وقتی هنوز در دل ابر ها جا داری

خوش به حال زمین . . . وقتی بر گونه های خاکی اش مینشینی

خوش به حال گلبرگ 

وقتی که شبنم میشوی و از تنهایی درش می آوری

شمال بودم

سفر خوبی بود

تو دریا بودی . جنگل بودی . باران بودی .آبشار بودی .  عطر شالیزار بودی . نسیم بودی . نغمه ی بلبل بودی . صدای موج بودی ...

نمیدانم

از سفر ی "بی تو " برگشته ام

ولی هنوز نمیدانم

 من،  شمال نبودم ...

یا تو " شمال " بودی ...

 



خاطره شده درجمعه 92/6/1ساعت 9:30 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

کنار پنجره نشسته ام 

و دارم فکر میکنم که من اگر گنجشک بودم لابد یکی از همین درخت های کاج لانه ام بود و یکی از همین گنجشک ها هم همسرم . و چند تا از همین جوجه ها ی روی سیم برق هم حتما جوجه هایم بودند .

و لابدمن هم مثل تمام گنجشک های این محله  روزها دانه ام را از لبه ی یکی از همین پنجره ها برمیداشتم و از همین قطره قطره های شیر آب ِ حوض سیراب میشدم و لابد من هم مثل همه ی گنجشک ها صبح ها  با طلوع آفتاب لابه لای شاخه های درهم میپریدم و با صدایم زمین و زمان را روی سر میگذاشتم ...

و اگر گنجشک بودم  شاید من هم  گاهی لبه ی همین پنجره مینشستم و آرزو میکردم جای همین دختری باشم که هرروز صبح  با صدای جیغ و داد گنجشک ها از خواب میپرد و هرروز دانه را کنار این پنجره میریزد و هرروز دعا میکند که کاش شیر ِ حوض هیچ وقت درست نشود و همیشه چک چک کند تا گنجشک های آسمان این خانه تشنه نمانند  . 


و الان من همان دخترم

و کنار پنجره نشسته ام 

و دارم فکر میکنم من اگر جای ماهی های توی حوض بودم لابد آبی ترین جای حوض خانه ام بود و آن یکی ماهی سرخ ِ لپ گلی تنها دوستم . و حتما با هرقطره ی آب که از شیر سُر میخورد و به آب می افتاد ثانیه ها را میشماردم و دلم میخواست کاش شاخه ی گل محمدی کمی به آب نزدیکتر میشد تا بتوانم عطرش را نفس بکشم . و حتما شب ها با دوست لپ گلی ام مسابقه میگذاشتیم که هرکس زودتر عکس ماه را گاز بزند برنده است .

شاید هم نام خودم را دریا میگذاشتم و دوستم را اقیانوس صدا میزدم و شب ها خواب موج میدیدم و آرزو میکردم کاش به جای آن دختر دم پنجره بودم و می آمدم ماهی های حوض را به رودخانه می انداختم ...

حالا من آن دختر دم پنجره ام  و ...

باید یادم باشد ماهی هارا به رودخانه بیاندازم ...

من همان دختر دم پنجره ام و نه گنجشکم و نه ماهی . و اگر هرکدام ازین ها بودم تو نه برای من دانه میریختی نه به رودخانه ام میانداختی ... یا در قفسم میکردی یا در تنگ و میگذاشتی ام دقیقا جلوی چشمت و میگفتی : نه آسمان ، نه دریا ، تو مال خود خود منی !


این دوخط آخر یک اعتراض ادبی عاشقانه بود !همین ...



خاطره شده دردوشنبه 92/5/28ساعت 9:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ببین رفیق

اینقدر با من بحث نکن . بیا بنشین اینجا

چشم هایت را ببند و هرچه میگویم را تصور کن .

یک اتوبوس را در نظر بگیر که 45 مسافر دارد . از یک مبدا حرکت میکند و سفری خطرناک را در پیش دارد . همه ی مسافران میدانند اگر بتوانند به یاری هم این سفر سخت را پشت سر بگذارند به مقصدی مطلوب و خوشایند خواهند رسید .

حالا مسافران اتوبوس و و ظایف هرکدام را در نظر بگیر . هر مسافر در اتوبوس سه وظیفه دارد . اول اینکه عافیت و سلامت و رفاه خود را حفظ کند . دوم عافیت و سلامت عمومی همه مسافران را حفظ کند تا همه به سلامت به مقصد برسند . سوم اینکه مراقب باشد کسی سلامت و رفاه خود را به خطر نیندازد.. در حقیقت مورد سوم را میتوان لطف تلقی کرد نه وظیفه .

حالا بیا سوار این اتوبوس شویم و کمی با هم همسفر باشیم .

تصور کن در راهیم و من تمایل دارم به هر دلیلی مسیر اتوبوس را از جاده اصلی منحرف کنم  .

تو چه عکس العملی نشان میدهی ؟ اول به من تذکر میدهی . در صورت مخالفت من جدی تر میشوی و نهایتا ممکن است خیلی جدی تر و قاطع تر از این رفتار من جلوگیری کنی .تصور کن من با تو مقابله کنم و تورا مجروح کنم .

به نظر تو این صحیح است که من به خاطر تمایلات شخصی ام مسیر اتوبوس را منحرف و همه مسافران را از مقصد دور کنم ؟

و به نظر تو صحیح است که در برابر لطف و ترحم تو نسبت به خودم و دیگر همسفران ، تورا مجروح کنم ؟

...

آهان

میبینم که جواب را روشن میبینی و اصرار داری که کار من اشتباه است و برخورد تو صحیح !

خب . حالا که این موضوع را به راحتی درک میکنی ، لطفا پوششت را اصلاح کن . زیباییت را بپوشان و اجازه بده همسفران دنیاییت سفر خوبی را با آرامش خاطر پشت سر بگذارند و این اتوبوس ِ جامعه اسلامی ، به صحت و سلامت مسافرانش را به سر منزل مقصود برساند .

و اگر هرکس ِ مثل منی را دیدی که به تو "مواردی " را آهسته تذکر داد ، نه داد بزن ، نه ناسزا بگو ، نه او را بزن ! چون مرام ِ همسفری این است که آنقدر هوای هم را داشته باشیم تا همه باهم به سلامت و عافیت به مقصد برسیم . و تو هم به من تذکر بده ، تا رفیق نیمه راه نشوی و من را در برزخی پشت در های بهشت ، جا نگذاری ...


پ. ن :بچه حزب اللهیا ... کسی اطلاع داره دقیقا ! چند آمر به معروف و ناهی منکر مجروح و کشته داریم ؟

مبادا این فریضه دین رو کم کم زیر توجیه و ترس دفن کنیم ؟

با روی خوش و زبان خوش و نگاه خوش بگید بسم الله و آستین بالا بزنید ...لطفا !




خاطره شده درجمعه 92/5/25ساعت 7:10 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دلم میخواست آنجا ، همانجا که کوله ی سفرش را بسته ام و به دوش گرفته ام

همان غریب ترین تبعیدگاه ِ روی زمین

وطن ترین دیار میشد

برای دل ِ بی قراری که در هیچ آبادی ِ آشنایی قرار ِ ماندن ندارد ...

میرفتم و رد پایی هم جا نمیگذاشتم برای همه ی کسانی که میدانم به دنبال پاهای خسته ام تا ناکجا آباد خواهند آمد .

و بعد

در آن وطن ِبیوطن های غریب

میشدم حاکم عادل ِ شهر

و دستور میدادم تا همه ی مردم

صبح به صبح 

تکه ای ابر بخورند با جرعه ای باران

و قدم هاشان حتی سنگی را سست نکند

و دست هاشان به آسمان برسد

و دستور میدادم

قناری ها هرروز

سرود ملی ِ  وطنم را تلاوت کنند

و هرروز بعد از طلوع خورشید ، بر سر مردم شبنم میپاشیدم

تا خدا ، به شان ِ این همه زیبایی ، بر سر شهرم آیه رنگین کمان نازل کند ...

. . .

ولی نه آن غریب ترین شهر ، وطن است و نه من حاکم

پ.ن :

تو ، همین تویی که چند دقیقه ایست مرا متلاطم و بارانی کرده ای و کومه ای هم برای پناه به من نمیدهی

همین تو ...

شبیه ترین ِ آدم ها به خوب ترین تصور ِ من بودی ،و حالا خوب ترین خیال ِ من ، بی خیال ِ من ، سرت گرم است به داشته هایی که هیچ وقت نداشتمشان ...

مهم نیست . من این گلایه را ادامه نخواهم داد .

من اینجای نوشته ام دلم میخواهد زانو هایم را بغل بگیرم و برایت بگویم در دنیای سفید افکار من ، خوشبختی ،همان دختر کوچولوی دو ساله ای بود که چند دقیقه یک بار ب زبان شیرینش خانمی را خطاب میکرد : "مامان مریم "

در ذهنم آنقــــــــدر برایشان داستان هجی کردم که خودم هم باورم شد، این خانم لابد مریم مقدس است و آن کوچولوی دوساله میتواند عیسی ای باشد که بشارت الهی است و اصلا مگر میشود کسی مائده ی آسمانی ندیده باشد و فرزند دوساله اش اینقدر شیرین زبان باشد؟! نه!  لابد هرروز هر غذایی که خورده مائده ی آسمانی بوده که خدا با مهرش بر ...

اصلا اگر بخواهم همین حرفهایم را یک طور دیگر بیان کنم میشود همین نگاه دزدانه مادر که دارد همین الان از دور ،خیسی چشمانم را میپاید ...

...

من خوش خیالم .

خوش خیال

و تو ،خوش ترین خیال ِ من ، حتی خیال هم نمیکنی که من ...

بی خیال !


خاطره شده درجمعه 92/4/28ساعت 1:16 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

این روزها ...این روزها ...

بیا ، بیا بنشین ، بگذار  برایت از این روزهایم بگویم

این روزها من مانده ام و یک ذهن لجباز ِ نفهم که به هیچ صراطی مستقیم نیست

نمیفهمد تو نیستی و نخواهی بود

این "عدم " را نمیفهمد!


بیا ، بیا این فنجان چای را بنوش و گوش کن ببین چه میگویم . این هم قند ! ببین . من خسته ام . دیگر حوصله ی دلم را ندارم . کلافه م کرده . چشمانم را اشک گرفته  . فکرم را تو !

میفهمی ؟ د ِ نمیفهمی . اگر میفهمیدی که دست از سر ِ همیشه پای دار ِ من برمیداشتی ...

چایت را چرا نمینوشی ؟ قهر ندارد که ! داریم حرف میزنیم . بنوش گفتم .قند بردار و بنوش

چه میگفتم ؟

اصلا دنیایم را دیده ای ؟ پاک! به هم ریخته ... شبم روز است . روزم شب ! خورشید و ماهم را تشخیص نمیدهم . ستاره ها قهر کرده اند . محبوبه ها ... هان ! محبوبه ها ... آمدی تو اصلا عطرشان را فهمیدی ؟

نه ! معلوم است که نه . میدانی چند وقت است شب ها خانه را روی سرشان نمیگذارند ؟ اصلا خانه سوت و کور شده  . یاس ها هم هی خیره خیره دیوار را نگاه میکنند . زل زده اند به پیچکی که دست به لبه ی دبوار گرفته و ...

سرد شد ! بخور ! چایت را بخور...

من نگفتم بیایی که اوقاتت را تلخ کنم . این هم قند ! میگفتم ...

نخواستم که با این حرف ها اوقاتت را تلخ کنم . خواستم بیایی اینجا بنشینی جلوی من ، چای بخوری و من فقط بتوانم به تو بفهمانم که عزیز! مهربان ! بفهم آدمی که با باز شدن پنجره هم منتظر توست ، یعنی تو برایش نسیمی ، برایش بارانی ، برایش نوری ، برایش بهاری ...

بفهم آدمی که هربار تورا میکشد ، کشیده اش "تو " نمیشود ، یعنی "تو " برایش نقشی هستی فراتر از هرچه زیبایی !

ببین ، ببین زیر آن میز را ! آنجا ! دیدی کاغذ ها را ...آهان . همان ها . همه اش تویی ! هیچ کدام هم تو نیستی.

حالا هی خیره بشین من و چای و قند هارا تماشا کن

رفیقم دیروز میگفت شده ام مادر بزرگ ! معنای مادر بزرگ شدن را که میدانی ؟ نشانه اش موی سپید است و چین و چروک ! کمر خم و یک کوله بار تجربه و آخرش هم حسرت ِ عمر !

نه اینکه .... نه نه  . آزارم نداده ای . فقط با این بود و نبودت پیرم کرده ای . پیـــر !

حالا تو بگو این مرام است که من تنها ، تنها سرم را هی بگذارم به این دیوار و هی به تو فکر کنم ؟

این جوانمردی است که مرا با این دل ِ مضطر بگذاری و بروی پی کارت و باز من بمانم و من بمانم .

بابا شیرین هم فرهاد را دست به تیشه کرد و وعده داد اگر بیستون را .. ، وعده بده لا اقل ! بگو اگر کدام کوه را برایت بیستون کنم می آیی و میشوی ... ـــَم !؟

بگو . تو بگو تا من هرچه کوه است را برایت قصر هزار ستون کنم.  

حالا هی تو بیا اینجا و بنشین و چای نخور

هی من بیایم و حرف بزنم و منطق بچینم و فلسفه ببافم

آخرش که چه ؟

باز هم آن دکتر ِ بی فکر نسخه بپیچد که هر چه در ذهنت هست بریز روی کاغذ تا آرام بگیری . . .

حالا مثلا آرام گرفتم ؟

...

تو ناراحت نباش

تو چایت را بخور

این هم قند ...




خاطره شده درچهارشنبه 92/4/19ساعت 10:40 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

 

دارم فکر میکنم که باید از این به بعد یک برنامه ریزی برای زندگی ام داشته باشم تا بتوانم مثل آدم های معمولی زندگی کنم . یعنی دارم برای زندگی ام برنامه ریزی میکنم و فکر میکنم آدم های معمولی در زندگیشان چه کار هایی میکنند .

لابد صبحانه میخورند و این اولین گزینه ایست که باید به روزمره ی من اضافه شود . یعنی اول چای میگذارند و بعد حتما نمینشینند به تو فکر کنند تا چای بجوشد ! لابد چای را سروقت در فنجان میریزند ...و بعد تر حتما نمینشینند به تو فکر کنند تا چای سرد شود . حتی حتما بعدش سفره ی صبحانه ای را که پهن کرده اند با بی اشتهایی جمع نمیکنند .

بله . آدم های معمولی چای دم میکنند ، چای میرزند ، مینشینند سر سفره ، چای مینوشند ، صبحانه میخورند و ...بدون اینکه به تو فکر کنند . همین .

و این یک تغییر و تحول اساسی است ...

آدم های معمولی در نیم روز اول کار های مفیدی انجام میدهند . مثلا ... مثلا به تو فکر میکنند ... نه ! آدم های معمولی به تو فکر نمیکنند . آهان . مثلا میروند بانک کارهای بانکیشان را انجام دهند . بله . یا مثلا میروند سر ِ کار . میروند دانشگاه . سر کلاس هم حتی به تو فکر نمیکنند و درس میخوانند و درس گوش میدهند . حتی کنار کتابشان هم هی از تو نمینویسند . فکر میکنم حتی در مسیر منزلشان هم به تو فکر نمیکنند در حالیکه بی اختیار تمام مسیر را قدم میزنند .نه . آدم های معمولی تاکسی سوار میشوند . یعنی در تاکسی هم به تو فکر نمیکنند ؟ نمیکنند .

آدم های معمولی بعد از انجام کار های خیلی مهم ِ صبح خسته اند و ناهار میخواهند . پس لابد میروند ناهار میپزند . و بعد به تو فکر نمیکنند که غافل و شوند و با بوی سوختگی غذا به خودشان بیایند . نه . سفره را با مخلفات میچینند و با اشتها میخورند . یعنی آدم های معمولی سر سفره به تو فکر نمیکنند که بعد از دو لقمه بغض گلویشان را بگیرد و دست از غذا بکشند .

این خیلی نکته مهمی است . آدم های معمولی بدون تو و بدون فکر به تو غذا میخورند !

و بعد کمی استراحت میکنند. و در استراحتشان به تو فکر نمیکنند که اشک از دوطرف چشمانشان بالش زیر سر را خیس کند . نه . تا چشم به هم نگذاشته خوابشان میبرد لابد . یعنی خواب تو را هم نمیبینند ؟ نه نه... خواب تورا هم نمیبینند و آرام و بی دغدغه میخوابند .

بعد بیدار میشوند و چای نجوشیده ی سرد نشده را میخورند و دور نمیریزند .چون به تو فکر نمیکنند .

نیم روز دوم را به کار های فرعی خانه میپردازند . مثلا ظرف میشورند بدون اینکه اشک بریزند ! اصلا مگر آدم های معمولی به تو فکر میکنند که بخواهند اشک بریزند ؟ نه . آن ها فقط موقع ظرف شستن به خوب شستن ! و اسکاچ و مایع ظرف شویی فکر میکنند . تازه زیر لب هم برای تو شعر نمیخوانند .شعر هم نمیگویند ها .  فقط ظرف میشویند .

تلوزیون هم که میبینند میفهمند در سریال چه گذشته . چون تورا نمیبنند ! تلوزیون را میبینند .

منزل دوستان و اقوام هم که میروند مدام ساکت نیستند که به تو فکر کنند. میگویند و میخندند و ...

شب هم که میشود شام سبک میخورند . از دم غروب نمیروند بشینند زیر آسمان و شام نخورده ، هی با ماه حرف بزنند تا اینکه نیمه شب شود و از بی حالی خوابشان ببرد و خواب تورا ببینند .نه . شام میخورند . کارهای ضروریشان را انجام میدهند . بعد هم میروند  و میخوابند .بدون فکر ِ تو !

بعد از هر نمازشان هم حتما ساکت و خیره به مهر ، یک ساعت ساکت نمینشینند . بالاخره یا دعا میکنند یا دعا میخوانند یا ...

آدم های معمولی اینطوری زندگی میکنند . بدون تو . و من دارم برنامه ریزی میکنم که مثل آدم های معمولی زندگی کنم . همه چیز رو به راه است . همه چیز...

فقط کافی بود " تو" را حذف کنم تا پریشانی ِ این روزهایم برطرف شود .

و من همین کار را کردم .

ببین :

ظهر است . چای جوشیده ی سردی رو به رویم است .کارهای ضروری ام مانده ، صبحانه نخورده ام و  دارم برای تو ، متن مینویسم . . .

حواست را خوب جمع کن . من یک آدم معمولی نیستم !

----------

پ.ن: حرف ِ من نیست ! قانون ِ عشق است : یک فنجان چای سرد ، دو فنجان چای ِ داغ !


خاطره شده دردوشنبه 92/4/10ساعت 11:25 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

ببار
ابر ِ کوچک ِ خانه ی من
رسم ِ آسمان ها باریدن است ...
ببار
خودم هوایت را دارم
در مرام من چتر نیست
دست هایم اهل بارانند
انگشتانم با شبنم آشنایی دیرینه ای دارند
ببار
من هوای چشم هایت را دارم
من این روز ها
هوای "چشم هایـــتــــ" را ...


خاطره شده دریکشنبه 92/4/9ساعت 1:24 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

دستخطت روی آینه ها مانده

غزل هایت

و خاک گلدانی که روز آخر به پایش آب ریختی هنوز  خیس است

و غذا هنوز روی گاز گرم

و خانه تمیز

و لباس هایم اتو زده

و مهربانی هایت روی در و دیوار خانه نشسته است

 عطر مریم ها هنوز به مشام میرسد

و لبخندت هنوز...

و صدایت هنوز...

و اشک های آرام و بی صدایت هنوز ...

لیلا

از آن خانه که رفتیم

همه ی زندگیمان آنجا باقی ماند

عطرتو

نفس های تو

مهربانی تو

لبخند تو

هرکس رفت به آن خانه تا زندگی کند

نیامده اثاث هایش را جمع کرد و گفت :

این خانه غم دارد...

انگار کسی را داشته و حالا ندارد

لیلا خسته ام

دل من هم دیگر هوای آسمان تورا کرده

همان که مینشستی دم پنجره و خیره خیره نگاهش میکردی و من با حسرت و شیطنت میگفتم :

خوش به حال آسمان

و تو لبخند میزدی و اشک در چشمانت برق میزد

لیلا

من هم دلم هوای تسبیح تورا کرده

چه ذکری میگفتی که روز به روز پیشانیت بیشتر عطر ِ یاس میگرفت

دلم هوای چادر نمازت را کرده

دل من هم هوای به سجده افتادن های تورا کرده

بیا لیلا

بیا برایم مفاتیح کوچکت را باز کن و نشانم بده

کدام دعا آخر تورا به آسمانت رساند

کدام دعا ی مستجابت مرا به این روز کشاند ؟

میترسم من باشم و تو نباشی و من نفهمم که ام و بد شوم و بد زندگی کنم

زندگی ِ بد مردگی است لیلا ...

لیلا بلند شو

دانه های تسبیحت را بگردان بین انگشتانت

بلند شو باز عطر یاس راه بیانداز

بلند شو

برایم دعا کن

زندگی ِ بد مُردگیست ...

دعایم کن لیلا

میترسم بمیرم ...

*این روزها 

دوستت ندارم

و

به بهانه ی دوست نداشتنت

عاشقانه مینویسم ...

قهرمان ِ قصه های بی قهرمان ِ من

شاهکار کردی

همینقدر هم که توانستم بگویم دوستت ندارم

شاهکار کردی ...*



خاطره شده دریکشنبه 92/4/9ساعت 12:55 صبحبا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak

جاوا اسکریپت