هرکجای زندگی ، اگر باخته باشم ، باختم
اما اینکه تو باشی و من دلم را ببازم
به قدر تمام زندگی ام بــــُـــرد کرده ام ...
و تو هستی ...
همواره هستی ....
این دوسه جمله را وقتی در بازی زندگی میبازم ، به خودم یاد آوری میکنم که هیییییییییی! بنده ! باختی نه برای اینکه در محضر پروردگارت گردن بکشی و به گمانت حقت را طلب کنی .. نه!
باختی که یاد بگیری ببازی ، دل ببازی ...
که اگر دل ببازی ، پیروز دنیا و آخرتی ...
و تو
ای پروردگار ترین
که جسمم را ، آب و خاکم را با دمت عجین کردی و اشرف المخلوقاتم نامیدی ... ، به نوای اذان آشنایم کردی و به دعای امام زمانم پرورشم دادی ، ...
چه خوش پروردگاری هستی که از گل ، بر خودت عاشق میپرورانی و چه بزرگ خالقی هستی که راه بندگی بر جماد ، میگسترانی ...
که اینهمه فقط لطف است و لطف است و لطف ...
و بگیر دستم را
و بپروران روحم را
و رحم کن ، ضعیفی ام را
و رهایم نکن
که پرورده ، را پرورش دهنده به مقصود میرساند و بس ...
---------------
دلم تنگ است ...
کاش میشد ...
و اگر میشد همین الان که نشسته ام گوشه ی این اتاق و دنبال جایی میگردم برای نوشتن ِ این حرف ها _ سررسیدم را تو بُرده ای _ ، همین الان ، که خودکارم رو ی هوا دارد برای نوشتن این کلمه ها لُکنت میزند ... همین الان - کوله پشتی ام را می انداختم روی دوشم و سیاهی شب را میکردم روبنده ی چشم هام تا غیرت تو ارام بگیرد و میزدم به خیابان ...
مثل پریشان هایی که هر قدمشان انگار ، مرهمی بر دردشان است و از درد دور خودشان میگردند و میگردند و میگردند ... من هم دور شهر میگشتم و میگشتم و میپیچیدم و می افتادم ..
و درد ، لابد همان خیال ِ توست که در وجود - من - میپیچد و خیال ِ من در وجود تو ... هه ! چه بیماری مُسری ِ عجیبی است که فقط برای من از تو واگیر دار است و برای تو از من ...!
چه درد ِ بی درمانی است این بیماری مشترک !
و کاش میشد ...
و اگر میشد لابد قدمم را که در خیابان میگذاشتم چشمم را به ماه لاغری میدوختم که نه حال ِ ماندن دارد و نه نای رفتن ، با ستاره هایی که دور تا دور ش به عیادت نشسته اند !
و بعد با انگشت هایم این پولک های روشن را روی مخمل آسمان فشار میدادم و ...
با صدای ترمز ِ ماشینی در جایم میخکوب میشدم و خودم را وسط یک خیابان میدیدم که چراغ قرمز نیمه شبش ، مضحک ترین تصویر ِ اجتماعی ِ این روزهاست ...
وچقدر گاهی همین کوله پشتی روی شانه هایم سنگینی میکند . مجبورم بگذارم کنار خیابان و بنشینم لبه ی یک جدول و زل بزنم به چراغ های یک ماشین دور که نزدیک میشود و نزدیک میشود و میگذرد .
و ماشن بعدی
...
و کاش میشد
و اگر میشد الان در دور تا دور شهر جای پای خیسی از یک عابر ِ آشفته ی دیوانه بود که وقتی نیمه شب تمام شهر را قدم میزده ، پشت همه چراغ قرمز ها توقف کرده و گاهی هم هراسان کوله پشتی اش را روی زمین کشیده و دویده و دویده و تمام دیوار هایی که روزی با تو در کنارشان قدم زده بود را باز با نوک انگشت ، خط کشیده است ...
بیا
بیا فکری به حال این دیوانگی ها بکن
شب است ، سررسیدم نیست ، و به قدر یک نیمه شب، "کاش" های مچاله شده دور من ریخته ...
------------
من ، شب ، کابوس
و تو ، لابد ، هنوز ، واقعه را از بری ...
---------
از من نترس ، من همان ِ همیشه ام ... کمی دیوانه تر
آقا جان
این من و این خانه ای که مدام در پشت درش به گناه مینشینم
و این شمایی که نیستید تا بیایید و از کنار منزل ِ این غافل بگذرید و بپرسید : صاحب هذا الدار حر أم عبد ؟
و پاسخ بشنوید : بل حـــُر
و من بشنوم که پاسخ میدهید : صَدَقتِ ... لو کان عبدا لخاف من مولاه
لخاف من مولاه
لخافــــ ....
و متلاطم شوم
و به هم بریزم
و بشکنم
و با پای برهنه بیرون بدوم و به دامانتان بیفتم و توبه کنم ...
مولا
بیایید
دست ِ این بِشِرِ ِ حافی ِ این روز ها را بگیرید ...
بیایید اقا جان ...
----
پ.ن : داستان بشر حافی
تقدیم به زینب کوچولو دختر ِ ناز ِ خانم ایمانی :)
بله ! کاراکتر های جدیدمو معرفی میکنم خدمتتون :
گاه هایی میرسد که باید بنشینی همین جا ، همین گوشه ی اتاق و با سری پر دغدغه ماشین حساب دست بگیری و عمر رفته ی چندین رقمی ات را حساب کنی و بعد با همین چند انگشت دست باقی عمرت را ...
و باید بدانی که هیچ وقت جواب این جمع و تفریق ، با جمع و تفریق هم سن و سال های خودت یکی نیست . تو هرچقدر جمع میزنی و حساب میکنی ، انگار ، باز هم چند دهه،از هفتادی ها ، بزرگتری ...
فکر میکنی اشتباه کرده ای و باز اول ، ... باز هم پاسخ همان است .
سخت است که گذرا در آینه نگاهی به خودت بیاندازی و مثل مادر بزرگ هایی که دیگر برایشان خط و خال جوانی معنا ندارد ، بگذری ... فقط بگذری .
من اما ، هربار این ماشین حساب ، چند سال بزرگتر از خودم نشانم میدهد ، مدام فکر میکنم ، چه شد که نوزده سالگی ام را بیست و نه سالگی یا نه ، سی و نه سالگی نوشتند ...؟
بعد هم به همین میرسم که هییییییی ...
امان از این خط خوردگی های روزگار ...
امان از این دستپاچگی های روزگار ...
عمر ِ آدم ها ، یک جاده ی پر پیچ و خم است . هر سال یک عده ادم هم زمان وارد این جاده میشوند . این جاده پرچم هایی دارد که هر چند سال یکبار ، جای آدم را به ادم نشان میدهد .اگر کسی از این کاروان جا بماند و دیر تر از کاروان و بعد از موعد مشخص به جایگاهش برسد ، لابد میشود عقب مانده ...
منظوری ندارم از این حرف ها . حتی نتیجه ای هم نمیخواهم بگیرم.حوصله ی دودو تا چهارتا را هم ندارم ...
فقط میدانم که من حرکت نمیکنم . من نشسته ام گوشه ی این جاده و خیره به رد پای کاروان های رفته ، با خودم فکر میکنم ، چقدر این چند سال راه .. ، مرا خسته کرده است . انگار من از تمام این کاروان ِ همسال ، پیر ترم ... انگار نفسم از همه کوتاه تر است و زانوانم سست تر ...و انگار این جاده برای من فقط فراز بوده و فراز و فراز ...
همسفری میگفت:
- جاده هرچه فرازش بیشتر باشد ، هرچه سرش بالاتر باشد ، هرچه سربالایی تر باشد ، مقصدش به آسمان نزدیکتر است ...
من اما حواسم به تاول پاهایم بود:
- اگر نایی مانده باشد ...
و باز فکر میکنم که چقدر دوست دارم چند سالی بخوابم و بعد بیدار شوم و یک فنجان باران را یک نفس سر بکشم و راه بیفتم
بالا بروم همین سربالایی بی نشیب را ، هر چه بالا تر ، سخت تر ، آسمانی تر ...
...
چقدر حرف میزنم ...
حواسم پرت شد
چند سال از عمرم مانده بود ...؟
دخترک کنار قفس قناری نشست . در قفس را باز کرد
اشک هایش را پاک کرد و گفت : دختر کوچولوی من ...
من امشب خوب نیستم
تو به باغچه سر بزن
حال غنچه های محمدی را بپرس
دستی به سر شکوفه های یاس بکش
بگو مادر بزرگ کوچک خانه
امشب دلش گرفته بود
نیامد ...
همین .
قناری پرید ...
شاید به نظر خواهر کوچکم جذاب ترین جای زندگی من همان جایی بود که بیسکویت چای را چند دقیقه بیشتر از حد معمول در چای نگاه داشتم و او با دیدن خمیر ِ بیسکویت در استکان من خندید و خندید و خندید ...
و شاید داستان زندگی من از نظر مادرم ، یک تراژدی ِ محض است که با باید و ایکاش و دعای لحظه به لحظه ، شاید بتوان سرانجامش را به خوشی کشاند.
و لابد این سریال ، از نظر پدرم ، یک درام است که نقاط حساس و تاثیر گذارش قابل نقد و بررسی است !
و از نظر باقی اطرافیانم هم شاید ، گاهی نگاه انداختن به زندگی من ، اوقات فراغتشان را پر کند ...
و من همچنان زندگی میکنم ...
مثل یک بازیگر قهّار
که کارگردانش هنوز به سکانسش کات نداده !
کات ...
Design By : Pichak |